قسمت38رمان1361.mp3
زمان:
حجم:
13.91M
🎧 #رمان ۱۳۶۱
دیدین که احمد پناه اورد به مسجد اذون گفت وبه همه مردم گفت که قرآن بخونن تا کم کم دلها اماده بشه سرآقا شصتش خبردارشده بود موند توی مسجد و سرصحبتو باز کرد آخه احمد بیچاره چجوری بگه عباس جون پرکشیده
آدرس سردخونه رو داد و رفت دم درناصراینا 😭 اما زن همسایه ...آخ که از دست این همسایه ها ی....
یه موتور گرفت از یارو و باکلاه کاسکت دوباره رفت دم درناصراینا و اونی که توی راه امامزاده بود ....احمد باعهد شکنی ایندفعه ش دیگه باداباد رو گفته بود داشت از غصه میترکید رفت پیش شهیدکیوان که هیچکیو نداشت ...
...یادتونه که شب چی شد؟با اون خبر هولناک!!! بیچاره خانم جون 💔 چجوری بفهمه که عباسش سوخته .... بلاخره توی همون روزای تلخ آب سینه احمد رو کشیدن و ...
و اما داستان امشب که ....
#قسمت۳۸
🎙 با خوانش هنرمندانه نویسنده ی کتاب: مطهره پیوسته
♡•°¤🌷¤°•♡
کانال رسمی «آستانِ مهر» حرم #حضرت_فاطمه_معصومه_سلام_الله_علیها
@astanehmehr
2_144138278085206699.mp3
زمان:
حجم:
6.51M
#قسمت۳۹
#درددلباکیوان
🎧 #رمان ۱۳۶۱
یادتونه که توی قسمت قبل احمدبرای اینکه خبر بده به خانواده ها انواع ترفندها رو اجرامیکرد
ولی آخرش بااینکاراش نزدیک بود خانم جونشو دق بده
شیوه زخم و زیلی نشون دادنش...
دیدین که دایی آمیرزا یه روز احمد رو درحالیکه باندپیچی بود دیده بود وفکر کرده بود تصادف کرده و رفته بود های وهوی کنان خبرداده بود وای شب خانمجون و مادر مجید توی کوچه منتظرش بودن درحالیکه گریه میکردن احمد خودشو به دیونگی زد ومثل قبلش شد و از تیر چراغ برق بالا رفت و بااینکارش خانمجون مجید حسابی گریه کرد و یاد مجید وشب آخری افتاده بود
بدبختی بزرگتر ازراه رسید برای احمد بیچاره ، اون بانو رو با یه مرد دیگه دید 😢 💔
و اما داستان امشب که ....
#قسمت۳۹
🎙 با خوانش هنرمندانه نویسنده ی کتاب: مطهره پیوسته
💔•°🔹🌷🔹°•💔
کانال رسمی «آستانِ مهر» حرم #حضرت_فاطمه_معصومه_سلام_الله_علیها
@astanehmehr
2_144138278085287069.mp3
زمان:
حجم:
12.46M
#قسمت۴۰
🎧 #رمان ۱۳۶۱
یادتونه که توی قسمت قبل احمد داشت دفتر خاطرات شو نگاه میکرد که دید تا اون روز خبر شهادت ۱۹۴ شهید و رسونده که اصحابی ی دفعه گفت باید برییم مهمان آوردند وقتی ک رسیدند و شهید و تحویل گرفتن احمد فهمید شهید پاهاش قطع شده و یاد امام حسین افتاد.
👈 اما بعد از یک روز ک تو راه بودن شب بود ک رسیدند به شهر شهید اما بنیاد شهید گفت باید خودشون شهید و تحویل بدهند احمد از این طرز برخورد همکارانش خیلی ناراحت شد و شهید ک مثل ی بچه تو قنداق سفید پیچیده شده بود و بغل کرد و دوتایی رفتن تو آهو نشستن و احمد تا صبح های های گریه کرد 😭😭😭و با شهید دردو دل کرد.
واما داستان بسییییار جذاب امشب........
#قسمت۴۰
🎙 با خوانش هنرمندانه نویسنده ی کتاب: مطهره پیوسته
💔•°🔹🌷🔹°•💔
کانال رسمی «آستانِ مهر» حرم #حضرت_فاطمه_معصومه_سلام_الله_علیها
@astanehmehr
2_144138278124548944.mp3
زمان:
حجم:
7.15M
#قسمت۴۱
🎧 #رمان ۱۳۶۱
یادتونه ک وقتی احمد با شهید تو آهو تا صبح درد و دل کرد و زار زار گریه کرد 😭 اون شب تاصبح گرگ ها دور ماشین پرسه میزدن
شب تلخی بود به شهید اهانت شده بود واحمد نمیتونست تحمل کنه
وقتی صبح شد راه افتادند و رفتن پیش خانواده شهید حالا احمد مونده بود که چطوری بگه پسرشون شهید شده و تازه دوتا پاش هم قطع شده اما وقتی رسیدن خونه شهید دید که خانواده شهید خودشون آماده شهادت پسرشون هستن .
👈 اما احمد وقتی دختر ۱۲ ساله و پسر ۶ ساله شهید و دید گفت تا دو روز دیگه شهید میرسه و رفت به یه نجاری و سفارش داد که دو تا پای چوبی برا شهید درست کنه که هم خانواده شهید و هم بچه هاش بیشتر از این اذیت نشن برای خاک سپاری
فک کن احمد چه کارایی کرد ....😔
واما ادامه داستان رو باهم بشنویم👌
به یاد همه شهیدان و جانبازان دراین روز عزیز.......
#قسمت۴۱
🎙 با خوانش هنرمندانه نویسنده ی کتاب: مطهره پیوسته
💔•°🔹🌷🔹°•💔
کانال رسمی «آستانِ مهر» حرم #حضرت_فاطمه_معصومه_سلام_الله_علیها
@astanehmehr
2_144138278124659080.mp3
زمان:
حجم:
14.09M
#قسمت۴۲
🎧 #رمان ۱۳۶۱
یادتونه که توی قسمت قبل خانم جون بلللاخره فهمید احمد کارش چیه و گفت شیرشو حرومش میکنه و میگه حق نداری بری دل مادراروبشکونی هرچی احمدگفت من فقط راننده م قبول نکرد که نکرد احمدم تصمیم گرفت بره جبهه تا مادرش ناراضی نباشه ولی.....
🍃
دیگه اسم احمد رو گذاشته بودن احمد شصت و یکی اسم رمز ترس اوری بود ...میگفتن باید صدقه بدیم اینارو میبینیم 😁😃 ....سه تا بودن همه ش میخندیدن و شوخی میکردن میگفتن اصحابی پرتی بزنه که نمیزد .... اصحابیم گفت ایندفه احمد پرتی بزنه یعنی مثلا دست روسر هرکی میکشید ....
از اون آدما قربانی بیچاره بود ......
و اما داستان امشب که باهم میشنویم....
#قسمت۴۲
🎙 با خوانش هنرمندانه نویسنده ی کتاب: مطهره پیوسته
💔•°🔹🌷🔹°•💔
کانال رسمی «آستانِ مهر» حرم #حضرت_فاطمه_معصومه_سلام_الله_علیها
@astanehmehr
2_144138278138171763.mp3
زمان:
حجم:
6.67M
#قسمت۴۳
🎧 #رمان ۱۳۶۱
🍃خلاصه قسمت قبل :
هنوز با کیوان دوست بود و هی میرفت پیشش، اون حکم کفتراشو براش داشت و مثل عباس دوستش داشت.
یه روزعصر خوب بهاری که بوی گل یاس همه جا پیچیده بود موقع خونه رفتن، صف جنسای کوپنی بود و دوتا زن دعواشون شده بود یهو یکی به اون یکی گفت
الهی شصت و یک بیاد درخونه و خبر باباتو بیاره😢😄 احمدناراحت شدو از اونجافوری دورشد باز جای شکرش باقی بود که شصت ویک معروف شده بود به اینکار نه احمدشوندی و ...
...بهش گفت:" ولم کن اون از اداره که تااز کنار یکی رد میشم میترسن و دلشون هوری میریزه اونم ازاون صف کوپنی و حرفای اون زنا اونم از شما..."😔
یادتونه که فکس اومد که نشون میداد کار زیاد وخیلی سریع و عجله ایه
احمدباخودش فکر کردحتمالا ۳۰ تاش مال منه که یعنی ۳۰ تا غم ودرد و ناراحتی!
احمد خواست در بره دندون درد رو بهونه کرد ولی نشد... و دوباره شرمنده شد😄....
اونشب اصحابی رو دل وجگر مهمون کرد ولی خودش حتی یه لقمه نتونست بخوره و فقط نوشابه زرد که عشقش بود و خورد.....
... آره آخرش احمد خودشو لو داده بود وروبه اصحابی گفت:" بااین وضع همه تموم میشن و مام باید بریم جبهه"، اصحابی گفت:" احمد نکنه الان برامن پرتی زدی😂 "...
و اما داستان امشب که باهم میشنویم....
#قسمت۴۳
🎙 با خوانش هنرمندانه نویسنده ی کتاب: مطهره پیوسته
༺◍⃟჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
کانال رسمی «آستانِ مهر» حرم #حضرت_فاطمه_معصومه_سلام_الله_علیها
@astanehmehr
2_144138278138204744.mp3
زمان:
حجم:
14.46M
#قسمت۴۴
🎧 #رمان ۱۳۶۱
🍃خلاصه قسمت قبل :
تو قسمت قبل وقتی احمد ۳۸ تا از شهدا رو تحویل گرفت و داشت تک تک شونو خودش میذاشت تو تابوت و اسمشو بلند بلند میگفت و اصحابی اسم شهید و با خط خوش مینوشت و با سنجاق میزد تا فردا ک مادر شهدا میان راحت بتونن شهیدشونو پیدا کنن 😭😭😭
بعد از اون ماموریت باید میومدن تهران وقتی رسیدن خبر اومد ک باید برن ایستگاه قطار که مهمان آوردن وقتی رسیدن احمد که شهدا رو دید اینبار بیشتر دلش گرفت چون شهدا کفن نداشتن 😔😔
به همه گفت برید کنار خودم تنهایی میخوام شهدا رو از قطار بیارم پایین . حین انجام کار بود که ی لحظه تعجب کرد یک دست تنها بدون هیچ پیکری فقط یک نوشته رو دید تو اون لحظه بود که یاد شهید آرش از لرستان افتاد که مادرش عباس صداش میکرد اونم یک دست نداشت 😞😞😞
و اما داستان امشب که با هم میشنوییم......
🎙 با خوانش هنرمندانه نویسنده ی کتاب: مطهره پیوسته
༺◍⃟჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
کانال رسمی «آستانِ مهر» حرم #حضرت_فاطمه_معصومه_سلام_الله_علیها
@astanehmehr
2_144138278138480250.mp3
زمان:
حجم:
13.49M
#قسمت۴۵
🎧 #رمان ۱۳۶۱
🍃خلاصه قسمت قبل :
تو قسمت قبل احمد به بنیاد شهید رفت و آدرس خونه شهید رو گرفت تا دستی که همراه همرزم شهید بود رو نشون خونواده شهید بده تا هویتش مشخص بشه😭😭😭
با نشونه هایی که مادر شهید داد معلوم شد دست متعلق به پسرش هست و با مجوز نبش قبر دست به بدن شهید ملحق شد😢
در ادامه وقتی احمد بعداز هفتمین چله ای که گرفته بود حاجتشو گرفت و حکم ماموریتش به جبهه همراه اصحابی اومد جعبه شیرینی گرفتند و پخش کردند...
و اما داستان امشب که باهم می شنویم.....
🎙 با خوانش هنرمندانه نویسنده ی کتاب: مطهره پیوسته
༺◍⃟჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
کانال رسمی «آستانِ مهر» حرم #حضرت_فاطمه_معصومه_سلام_الله_علیها
@astanehmehr
2_144138278204365723.mp3
زمان:
حجم:
13.13M
#قسمت۴۶
🎧 #رمان ۱۳۶۱
🍃خلاصه قسمت قبل :
زیبا از احمد پرسید بازم میخوای شهید ببری؟ گفت نه آبجی میخوام شهید بیارم شهید اصحابی رو.....
...یه قسمتایی بود با خاکریزای یه متری وچندمتری پستی بلندیایی مثل خندق و تپه داشت شیب و شیار داشت و...احمدِ جبهه ندیده این چیزا براش دیدنی بود حس میکرد خونه های خودشون رو با سنگرا عوض کردن و دنیای جدیدی ساخته بود باخودش.. اونشب آماده باش بودن و بالباس و کفش خوابیده بودن که نیمه شب پاتک شروع شد...
و اما داستان امشب که باهم می شنویم.....
🎙 با خوانش هنرمندانه نویسنده ی کتاب: مطهره پیوسته
༺◍⃟჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
کانال رسمی «آستانِ مهر» حرم #حضرت_فاطمه_معصومه_سلام_الله_علیها
@astanehmehr
2_144138278204357247.mp3
زمان:
حجم:
6.94M
#قسمت۴۷
🎧 #رمان ۱۳۶۱
🍃خلاصه قسمت قبل :
احمد خییلی غصه داشت باماه دردودل میکرد همون شب اول دوست نازنینش اصحابی .... 😔
پنج سال دوستی ....
اون رفت و به راحتی رفت ایندفه دیگه خبررسوندن نمیخواست احمد میگفت منطقیه که منم برم تا قصه شصت و یک تموم بشه چهارماه بدون برگشت مونده بود تااون نامه .....
مجبور شد بیادتهران اول رفت به کیوان سرزد و سرمزاد دوست پنج ساله ش زانو زد گفت لااله الا الله و اصحابی گفت انالله واناالیه راجعون ....😳☺️
یه خانم حسابی داشت کوچه رو جارو میزد و دید که به به بانوخانمه !!! و بچه ش پشت سرش گریه میکرد اون گفت مادر خونه رو فروختن و......
اون چند روز زیبا به حجله رفت و احمد که میخواست خانم جونشو راضی کنه براش فیش حج خرید ولی مادرش هم اونو شگفت زده کرد و.....
بلاخره فرمانده احمدم رفت لای مرغا😊😍
و اما داستان امشب که باهم می شنویم.....
🎙 با خوانش هنرمندانه نویسنده ی کتاب: مطهره پیوسته
༺◍⃟჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
کانال رسمی «آستانِ مهر» حرم #حضرت_فاطمه_معصومه_سلام_الله_علیها
@astanehmehr
2_144138278204795994.mp3
زمان:
حجم:
7.16M
#قسمتآخر
🎧 #رمان ۱۳۶۱
یادتونه توی قسمت قبل احمد شصت ویکی رو برده بودن خواستگاری دخترداییش ولی اون یه نامه نوشت وداد بهش و فرداصبحشم موقع نون خریدن برگشت جبهه!
علی نژاد نامه کمبود نیرو زد که احمد برگرده ولی احمد زیر بار نرفت و با یه نامه بادادباد رو گفت ونخواست برگرده تهران
کل مرخصی اومدنش۵ روز طول کشید و برگشت به جایی که بهش تعلق پیداکرده بود ♡
یه روزی که برای پاکسازی رفته بودن ممکن بود هنوز توی سنگرا عراقی باشه که همینطورم بود و ۴۹ نفر رو اسیر کردن
...یکی از بچه های دزفول که کم سن وسال بود با یه اسلحه خالی ۹ نفر رو اسیرگرفته بود و اسلحه هاشونم گرفته بود ☺️
۶ ماه شده بود که توی جبهه بود وحسابی شجاع شده بود ... چه چیزایی که ندید از گور دسته جمعی شهدا تا پاتک سنگین و پرپرشدن تک تک رفقاش که توی عکس امامزاده داوود بودن....😔
🎙 با خوانش هنرمندانه نویسنده ی کتاب: مطهره پیوسته
از شما دعوت میکنم باهم قسمت آخر رو گوش بدیم و لذت ببریم 💫
༺◍⃟჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
کانال رسمی «آستانِ مهر» حرم #حضرت_فاطمه_معصومه_سلام_الله_علیها
@astanehmehr
📚 #معرفی_کتاب
شهید زینالدین از فرماندهان ارشد سپاه بوده که در سال ۶۳ شهید میشود.
صادق کرمیار در این رمان داستانی شستهرفته از زندگی یک جوان امروزی به نام کیومرث میگوید که با دیدن تصویری از کودکی خودش در آغوش مردی، یک ماجراجویی و جستجو را برای سر در آوردن از زندگی مردِ در عکس، که معلوم میشود شهید زینالدین است، آغاز میکند.
#رمان #مستوری
🔷🔸💠🔸🔷
@astanehmehr | «آستانِ مهر»