قسمت35رمان1361.mp3
12.12M
🎧 ۱۳۶۱ احمد دیگه شصت و یکی شده بود ! یادتونه که؟ ...احمداینا رفتن درخونه رضارستم زاده، صابخونه ش گفت اون شهرستانیه و برای کارکردن توکارخونه اومده بوده تهران احمد اینا زدن به جاده که برن روستایی نزدیک دامغان که تواسمش غ داشت نه ف ☺️ وای چه سفری بود 😱 از دامغان رسیدن کیاسر مازندران 😳 از کویر به جنگل 😃 چه بهشتی !🌲🌳🎄 ....آهو از ترمز در رفت ودرحال پرت شدن توی دره وهرچی میدویدن بهش نمیرسیدن.... یهو هواابری شد و بارون گرفت چه بارونی!!! و رعد وبرق های شدید و واااای 😱😭 چی شد بعدش یادتونه؟ ⛈⚡️🌨⚡️🌧⚡️ آره با هزززار تا سختی و بدبختی راه میرفتن فک کن !!! همراه تابوتی که حاضرنبودن پایین بذارنش توی تاریکی ومه، باپای پیاده توی شیب پراز گل و شل 😢 حسابی موش آبکشیده شده بودن بی اب و غذا و خسته و گل الود دیگه شهادتین رو خوندن اما.... و اما داستان امشب که باهم میشنویم ♥️ 📝نظرتون نسبت به رمان ۱۳۶۱چیه؟👇 @astanee_mehr 🎙 با خوانش هنرمندانه نویسنده ی کتاب: مطهره پیوسته °•°💕°•°💕°•°💕 کانال رسمی «آستانِ مهر» حرم @astanehmehr