۷ ⭕️ خانه پدری صبح طرف‌های ساعت هشت بود که رسیدیم نجف و یک راست رفتیم حرم. از درب جنوبی وارد شده بودیم و پله برقی های متعدد ما را تا بلندی حرم امام علی رساندند. اما به بلندای علی رسیدن راهی ست که پای روح ما را یارای آن نیست‌. بغضم گرفته بود از این همه کوتاه قد بودن روحم... برای ورود به صحن صف طولانی و متراکمی بود که مجبور شدم برای این که دخترم زیر دست و پا له نشود او را روی دوشم سوار کنم. البته اگر به من بود که نهایتش بغلش می کردم اما خانم های عرب دوروبرم با اشاره های مختلف دست و چشم و ابرو و غرغرهایشان بهم فهماندند این که نشد مادری! دهع! و زدند زیر پای أسرا و نشاندنش روی دوشم. وارد صحن آینه کاری زیبای مولا علی شدیم و رفتیم توی صف بعدی تا به ضریح برسیم که دیدیم سر صف می رسد به یک پرده مشکی که جلوی ورود بانوان را به اطراف ضریح گرفته بود. شلوغ بود و زیارت مخصوص آقایان شده بود. این قابل قبول بود اما حالا چرا پارچه مشکی ضخیم که حتی نتوانیم ضریح را ببینیم؟! 😒 البته سوال ندارد! اینجا خانه ی پدری ست و خب پسرها زیاد از این اخلاق دارند که در خانه پدری زور بگویند! 😅 رفتم از گوشی زیارت امیرالمومنین بخوانم که دیدم یک زیارت امیرالمومنین در روز یکشنبه ای هست و ذوق کردم وقتی دیدم امروز یکشنبه ست. ممنون پدر بزرگوار مهمان نوازم! امام همه دار و ندارم! برگشتیم بیرون و دم باب الحسین بچه ها توی صف ایستادند و غذای کوچکی گرفتند و بعد همانجا یک ساعتی استراحت کردیم و راه افتادیم طرف موکب دزفولی ها. موکب اما جای اسکان خانم ها نداشت و فقط غذا و شربتی بهمان دادند و از فرط خستگی روی زمین پتوی مسافرتی پهن کرده و خوابیدیم (شما بخوانید غش کردیم!)😊 خب البته گرما و فضای نامناسب باعث شد خسته تر شویم و طرفهای سه بود که از مسیر وادی السلام ماشین گرفتیم طرف مسجد سهله‌. از وادی السلام که می گذشتیم معرفی آنجا و اینکه گفته اند خوب است یک مربع برای خودتان آنجا در نظر بگیرید را شوهرم برای بچه ها گفت و مبینا زیر یک درخت که مقوایی به آن آویزان بود را انتخاب کرد. مقوایش بیفتد از کجا پیدایش می کند را نمی دانم! جذب ساخت عجیب مزارها بودیم که کوثر گفت حالا اگه ایران بود میگفتند سریع طرح یکسانسازی مزارهای وادی الاسلام را اجرایی کنیم! 😐😅 مسجد سهله هم خیلی شلوغ بود و من گفتم دیگر توان در صف ماندن با بچه را ندارم شما بروید که همه صرف نظر کردند و رفتیم همان نزدیکی، موکب یزدی ها استراحت کردیم‌. هیئت و سینه زنی خوبی هم برپا بود. ساعت ۷ آماده شروع مشایه شدیم و عکس های اولین قدم ها را گرفتیم و با لبیک‌یا مهدی زدیم به خط. کمی بعد اذان شد و ماندیم برای نماز. دوباره که به راه افتادیم هنوز شاید ده قدم هم نشده بود که دیدم آقایان دارند با پسربچه ای خوش و بش می کنند و بعد پیچیدند در کوچه ای و کاشف به عمل آمد مهمان شده ایم در خانه ای که «بارِد» است و «طعام و حمام و وای فای» هم دارد. احتمالا فرشتگان همین ده قدممان را به خاطر سیس خفن آماده به پیاده روی مان اندازه ۵۰۰ عمود حساب کرده اند و گفته اند خسته شدید دیگر بس است! 😃 کوثر مشغول نقاشی شد و ایده ای که از صبح‌به ذهنش رسیده بود در تلفیق معجزه شکافتن رود نیل و کشتی نجات امام حسین و بین الحرمین را کشید. میزبانان که همگی خواهر بودند به همراه یک «زوجه اخی» یعنی زنداداششان، «جمیل جمیل» گفتند و خواستند نقاشی پدر مرحومشان را هم برایشان بکشد. کوثر نقاشی بین الحرمین را از دفتر جدا کرد و تقدیمشان کرد و آی دی اینستاگرام رد و بدل کردند تا عکس بابایشان را برایش بفرستند و دیجیتال پینتش کند. ابتدای دوستی بابرکتی باشد ان شاءالله. فعلا که به یک نودل خوردن نصف شبی دخترانه بین او و میزبانان منتج شد. 😅 ✍ زهرا آراسته نیا شهریور ۱۴۰۲ 🏴@astanehmehr