گذشته چند صبـاحـی ز روز عـاشورا همان حماسه، که جاوید خوانده‌اند او را همان حماسهٔ زیبا، همان قیامت عشق به خون نشـسـتنِ سرو بلندقامت عشق به همره اُسـرا، می‌روند شهر به شهر سپاه جور و جنایت، سپاه ظلمت و قهر ندیده چـشم کسی، در تمام طول مسیر به جز مجاهدت، از آن فرشتگان اسیر «چهل ستاره» که بر نیزه می‌درخشیدند به مهر و ماه در این راه، نور بخشیدند طـناب ظـلـم کجا، اهـل‌بیت نـور کجا؟ سر بـریـده کجـا، زینب صـبـور کجا؟ هوا گرفته و دلـتـنگ بود، در همه جا نصیب آیـنـه‌ها سنگ بود، در همه جا نسـیـم، بدرقـه می‌کـرد آن عزیزان را صبا، مشاهـده می‌کرد برگ‌ریـزان را نسیم، با دل سوزان به هر طرف که وزید صدای همهمه پـیچـیـد، در سـپاه یـزید سپاه، مستِ غرور است و مستِ پیروزی و خنده بر لبش، از شورِ عافیت‌سوزی چو برق و باد، به هر منزلی سفر کردند چو رعد، خندهٔ شادی از این ظفر کردند ز حد گذشته پس از کربلا جسارتشان که هـسـت زینب آزاده در اسارتـشـان ادامه این مثنوی در فایل بعدی👇👇👇