+چیزی‌میخواستی؟ _نه‌چیز خاصی نبود به سفره ای‌که چیده بود اشاره کرد و گفت: بفرما دست و صورتت رو بشور منتظرما با دیدن سفره و خلاقیتی که به خرج‌داده بود برای چیدنش جلوی دهنمو گرفتم‌و گفتم: وَوو نمی‌دونستم از این‌هنرام داری دست و صورتم‌رو شستم‌و نشستم پیش‌علی. بسم‌ا...ـه رو گفتیم و شروع به خوردن‌کردیم. با صدای زنگ‌علی رفت در رو باز کنه.‌ بلند شدم‌رفتم پشت پنجره و با دیدن زهرا‌و محمد‌دویدم‌توی حیاط. محمد با دیدنم‌گفت: وای خدا جوجه خانوم‌عروسیشم گذشت الانم‌رفته سر خونه‌زندگیش با حرفش خجول خندیدم‌و دعتشون‌کردم داخل. به اصرار ماچند لقمه ای‌محمد‌و‌زهرا‌باهامون‌خوردن. محمد یه الهی شکرت‌گفت‌و بلند شد. دستشو گرفتم و گفتم: وا کجا‌با این‌عجله _ببخشینا تا دو‌ دیقه دیگه‌میخوان‌بیان‌جهازت رو‌ بچینن‌خانوم زدم‌تو سرم‌و کلافه گفتم: وای‌خدا حالا نمی‌شد خودمون‌می‌چیدیم با پایان حرفم صدای زنگ در اومد. چادرم‌رو روی سرم‌انداختم‌و رفتم در رو باز کردم. با دیدن‌قیافه ذوق زده ریحانه،‌ رقیه و نازنین خندیدم و بردمشون داخل. علی و محمد‌داشتن‌میرفتند؛ برای بدرقه رفتم‌دم در. همون‌لحظه آوا از راه رسید. قرار بود همین چند تا کارارو بکنیم. سفره رو سریع جمع کردم‌و با بچه ها دست به کار شدیم... ما دخترا هم‌که‌وسواس فقط تا عصر دستمون‌بند‌بود. فقط ظهر بود که علی و‌محمد‌ناهار از بیرون‌خریدند و‌ آوردند و با مسخره بازی بچه‌ها گذروندیم. بالاخره تموم‌شده بود... باجمع‌کردن جعبه ها و چیدمان و اینا الان‌حدودا ساعت نزدیک‌های پنج‌بود. ادامه دارد... نوشته ی ی.م هرگونه کپی برداری ممنوع می باشد. https://eitaa.com/joinchat/1737360172Cc92813f4cc