#خاطرات_بهشت
از شروع پیادهروی با یکی دیگه از خادمای گروه تقسیم کار کردیم و قرار گذاشتیم، وقت استراحت جلوتر برم دنبال موکب و ایشون هم همراه گروه باشن.
باخودم عهد کرده بودم هربار که میخوام دنبال موکب بگردم به نیت یکی از اصحاب سیدالشهدا(ع) قدم بردارم تا اون موکب رو مهمون این شهید باشیم.
همزمان که به دنبال موکب بودم، با شهید نجوا میکردم یا روضهای میخواندم و یا به نیتش ذکری میگفتم.
یک بار به نیت "جون" ، راهی میشدم؛ در مسیر به خودم نهیبی زدم که همه منو به اسم خادم ارباب میشناسن، اما خودم بهتر میدونم که
#سیاهی_لشکرش هم نیستم! باید
#آدم_حسین بشوم؛
"یک دم نگاه کن که مرا زیر و رو کنی
باید عوض شد آدم تو فرق میکند"
بار دیگه به نیت "سعیدبن عبدالله" راه افتادم، سعیدی که مسیر کوفه تا کربلا را چهار بار رفته و برای خدمت به امامش خودش رو به آب و آتش زده بود؛
„عاش سعیدا و مات سعیدا„
خدایا یعنی میشه من هم زندگی و مرگی سعیدانه داشته باشم؟!
روز آخر نیت این بود که مهمان جناب حبیب بشیم. هرچی که نزدیک کربلا میشدیم تعداد موکبها کم میشد؛ خصوصا برای گروه ١٢نفره.
هر موکبی رو که میرفتم یا جا نداشت یا به اندازه دو یا سه نفر ظرفیت داشت.
هرچی میگشتم جای مناسبی پیدا نمیکردم؛ دیگه خسته شده بودم و نا امید، صبرم تموم شده بود.
به خودم تشر زدم که
#حالا_بیا_و_با_زینب_سفر_کن! یاد مصیبتها و خستگیهای حضرت زینب(س) افتادم، از غُرهايی که زده بودم شرمنده شدم تصمیم گرفتم صبرمو بیشتر کنم و باگفتن ذکر به نیت جناب حبیب گشتن رو ادامه دادم؛
داشتم به شب شش محرم و رسیدن حبیب به کربلا و خوشحال شدن اهل خیام از دیدنش و سلام رساندن حضرت زینب از طریق پیکی به او فکر میکردم، که مردعراقی صدام کرد گویا متوجه شد که دنبال جایی برای اسکان هستم. به صاحب موکب گفتم که ما دوازده نفریم(بماند که با چه زبان بیزبانی منظورم رو رسوندم)
خانمی را صدا زد تا منو راهنمایی کنه، پشت موکب اصلی، موکب خلوت و مناسبی بود؛ توی این چند سالی که مشرف شده بودم بهترین موکبی بود که دیدم.
الحمد لله که
#مهمان_حبیب_خدا شدیم.
روز سوم
#اربعین99
#طریق_الحسین
#کربلا_ضرب_المثلهای_مرا_تغییر_داد