📜
عشق جوان گمنام به دختر پادشاه
جوان گمنامی عاشق دختر پادشاهی شد.
رنج این عشق او را بیچاره کرده بود و راهی
برای رسیدن به معشوق نمی یافت.
مردی زیرک از ندیمان پادشاه که
دلباختگی او را دید و او را جوانی ساده
وخوش قلب یافت ، به او گفت پادشاه
اهل معرفت است؛ اگر احساس کند که تو
بنده ای از بندگان خدا هستی ، خودش به
سراغ تو خواهد آمد.
جوان به امید رسیدن به معشوق ، گوشه
گیری پیشه کرد و به عبادت و نیایش
مشغول شد ، به طوری که اندک اندک
مجذوب پرستش گردید و آثار اخلاص در
او تجلی یافت.
روزی گذر پادشاه بر مکان او افتاد، احوال
وی را جویا شد و دانست که جوان، بندهای
با اخلاص از بندگان خداست.
پس در همان جا از وی خواست که به
خواستگاری دخترش بیاید و او را خواستگاری کند.
جوان فرصتی برای فکر کردن طلبید و
پادشاه به او مهلت داد.
همین که پادشاه از آن مکان دور شد،
جوان وسایل خود را جمع کرد و به مکان
نامعلومی رفت!
ندیم پادشاه از رفتار جوان تعجب کرد و به
جست و جوی او پرداخت تا علت این
تصمیم را بداند.
بعد از مدتها جستجو او را یافت. به او
گفت : "تو در شوق رسیدن به دختر
پادشاه آن گونه بی قرار بودی ، چرا وقتی
پادشاه به سراغ تو آمد و ازدواج با
دخترش را از تو خواست ، از آن فرار
کردی ؟"
جوان گفت : "اگر آن بندگی دروغین که به
خاطر رسیدن به معشوق بود ، پادشاهی
را به در خانه ام آورد ، چرا قدم در بندگی
راستین نگذارم تا پادشاه جهان را در خانهی خویش نبینم ؟"
#حکایت
✨
@avayeqoqnus✨