eitaa logo
آوای ققنوس
8.4هزار دنبال‌کننده
3.3هزار عکس
547 ویدیو
31 فایل
دوستای عزیزم، اینجا کنار هم هستیم تا هم‌از ادبیات لذت ببریم هم حال دلمون خوب بشه.😍 ♦️کپی پست ها بعنوان تولید محتوا برای کانال های دیگر ممنوع بوده و رضایت ندارم♦️ تبلیغات: https://eitaa.com/joinchat/1281950438C0351ad088a
مشاهده در ایتا
دانلود
📜 آیا خدا عادل است...؟ ﺯﻧﯽ ﺧﺪﻣﺖ ﺣﻀﺮﺕ ﺩﺍﻭﺩ ﺭﺳﯿﺪ ﻭ ﭘﺮﺳﯿﺪ ﺁﯾﺎ ﺧﺪﺍ ﻋﺎﺩﻝ ﺍﺳﺖ؟ ﺣﻀﺮﺕ ﻓﺮﻣﻮﺩ : ﻋﺎﺩﻝ ﺗﺮ ﺍﺯ ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ ﻭﺟﻮﺩ ﻧﺪﺍﺭﺩ، ﭼﻪ ﺷﺪﻩ ﮐﻪ ﺍﯾﻦ ﺳﻮﺍﻝ ﺭﺍ ﻣﯽ ﭘﺮﺳﯽ؟ ﺯﻥ ﮔﻔﺖ ﻣﻦ ﺑﯿﻮﻩ ﻫﺴﺘﻢ ﻭ سه ﻓﺮﺯﻧﺪ ﺩﺍﺭﻡ ، ﺑﻌﺪﺍﺯ ﻣﺪﺗﻬﺎ طناب ﺑﺰﺭﮔﯽ ﺑﺎﻓﺘﻪ ﺑﻪ ﺑﺎﺯﺍﺭ ﻣﯿ‌‌ﺒﺮﺩﻡ ﺗﺎ ﺑﺎ ﭘﻮﻟﺶ ﺁﺫﻭﻗﻪ ﺍﯼ ﺑﺮﺍي ﻓﺮﺯﻧﺪﺍﻥ ﮔﺮﺳﻨﻪ ﺍﻡ ﻓﺮﺍﻫﻢ ﮐﻨﻢ ﮐﻪ ﻧﺎﮔﻬﺎﻥ ﭘﺮﻧﺪﻩ ﺍﯼ طناب ﺭﺍ ﺍﺯ ﺩﺳﺖ ﻣﻦ ﺭﺑﻮﺩ ﻭ ﺩﻭﺭ ﺷﺪ و ﺍﻻﻥ ﻣﺤﺰﻭﻥ ﻭ ﺑﯽ ﭘﻮﻝ ﻭ ﮔﺮﺳﻨﻪ ﻣﺎﻧﺪﻩ ﺍﯾﻢ . ﻫﻨﻮﺯ ﺻﺤﺒﺖ ﺯﻥ ﺗﻤﺎﻡ ﻧﺸﺪﻩ ﺑﻮﺩ، درب خانه حضرت داوود را زدند، و ايشان اجازه ورود دادند. ده نفر از تجار وارد شدند و هرکدام کيسه صد ديناري را مقابل حضرت گذاشتند، و گفتند اينها را به مستحق بدهيد. حضرت پرسيد علت چيست؟ ايشان گفتند در دريا دچار طوفان شديم و دکل کشتي آسیب ديد و خطر غرق شدن بسيار نزديک بود که درکمال تعجب پرنده اي طنابی بزرگ به طرف ما رها کرد. ما با آن قسمتهاي آسيب ديده کشتي را بستيم و نذر کرديم اگر نجات يافتيم هر يک صد دينار به مستحق بدهيم. حضرت داوود رو به آن زن کرد و فرمود: خداوند براي تو از دريا هديه ميفرستد، و تو او را ظالم مي نامي. اين هزار دينار بگير و معاش کن و بدان خداوند به حال تو بيش از ديگران آگاه هست. @avayeqoqnus
. 📜 حکایت آموزنده ای از گلستان: پادشاهی پسری را به ادیبی داد و گفت: این فرزند توست، تربیتش همچنان کن که یکی از فرزندان خویش. ادیب خدمت کرد و متقبل شد و سالی چند بر او سعی کرد و به جایی نرسید و پسران ادیب در فضل و بلاغت منتهی شدند. مَلِک دانشمند را مُؤاخذت کرد و مُعاتبت فرمود که وعده خلاف کردی و وفا به جا نیاوردی. گفت: بر رای خداوند روی زمین پوشیده نماند که تربیت یکسان است و طِباع مختلف. 🔸 برگرفته از باب هفتم گلستان سعدی * مواخذت: بازخواست * معاتبت: ملامت، سرزنش * طباع: سرشت ها [جمع طبع] @avayeqoqnus
یکی را از دوستان گفتم: امتناع سخن گفتنم به علّتِ آن اختیار آمده است در غالبِ اوقات، که در سخنْ نیک و بد اتّفاق افتد و دیده‌ی دشمنان جز بر بدی نمی‌آید. گفت: دشمن آن بِه که نیکی نبیند. 🔻 برگرفته از باب چهارم گلستان سعدی @avayeqoqnus
. 📜 هارون و صیاد زیرک و زبان‌باز! 🌴 آورده اند که خلیفه هارون الرشید در یکی از اعیاد رسمی با زبیده زوجه خود نشسته و مشغول بازي شطرنج بودند. بهلول بر آنها وارد شد او هم نشست و به تماشاي آنها مشغول شد. 🌴 در آن حال صیادي زمین ادب را بوسه داد و ماهی بسیار فربه قشنگی را به هارون عرضه کرد. هارون در آن روز سر خوش بود امر نمود تا چهار هزار درهم به صیاد انعام بدهند. 🌴 زبیده به عمل هـارون اعتراض نمود و گفت : این مبلغ براي صیادي زیاد است به جهت اینکه تو باید هرروز به افراد لشگري و کشوري انعام بدهی و چنانکه تو به آنها از این مبلغ کمتر بدهی خواهند گفت که ما به قـدر صـیادي هـم نبودیم و اگر زیاد بدهی خزانه تو به اندك مدتی تهی خواهد شد. 🌴 هارون سخن زبیده را پسندیده و گفت: الحال چه کنم ؟ گفت: صـیاد را صـدا کـن واز او سـوال کن ایـن ماهی نر است یا ماده ؟ اگر گفت نر است بگو پسند ما نیست و اگر گفت ماده است باز هم بگـو پـسند مـا نیست و او مجبور می شود ماهی را پس ببرد وانعام را بگذارد. 🌴 بهلول به هارون گفت : فریب این زن را نخور و مزاحم صیاد نشو. ولی هارون قبول ننمود. صیاد را صدا زد و به او گفت : ماهی نراست یا ماده ؟ 🌴 صیاد باز زمین ادب بوسید و عرض نمود این ماهی نه نراست نه ماده بلکه خنثی است. هارون از این جواب صیاد خوشش آمد و امرنمود تا چهار هزار درهم دیگر هم به او انعام بدهند. 🌴 صـیاد پول ها را گرفته ، در بندي ریخت و موقعی که از پله هاي قصر پایین می رفت یک درهم از پول ها به زمـین افتاد. 🌴 صیاد خم شد و پول را برداشت. زبیده به هارون گفت: این مرد چه اندازه پست همت است که از یک درهم هم نمی گذرد. 🌴 هارون هم از پـست فطرتـی صـیاد بدش آمد و او را صدا زد و باز بهلول گفت مزاحم او نشوید. 🌴 هـارون قبـول نکرد و صـیاد را صـدا زد و گفت : چقدر پست فطرتی که حاضر نیستی حتی یک درهم از این پول ها قسمت غلامان من شود. 🌴 صیاد باز زمین ادب بوسه زد و عرض کرد: من پست فطرت نیستم بلکه نمـک شناسـم و از ایـن جهـت پول را برداشتم که دیدم یک طرف این پول آیات قرآن و سمت دیگر آن اسـم خلیفـه اسـت و چنانچـه روي زمین بماند شاید پا به آن نهند و این از ادب به دور است. 🌴 خلیفه باز از سخن صیاد خوشش آمد و امر نمود چهار هزار درهم دیگرهم به صیاد انعام دادند. 🌴 سپس هـارون رو به بهلول کرد و گفت : من از تو دیوانه ترم به جهت اینکه سه دفعه مرا مانع شدي من حرف تو را قبـول ننمـودم و حـرف همسرم را به کار بستم و این همه متضرر شدم. @avayeqoqnus
. اژدهايي خرسي را به چنگ آورده بود و مي‌خواست او را بكشد و بخورد. خرس فرياد مي‌كرد و كمك مي‌خواست، پهلواني رفت و خرس را از چنگِ اژدها نجات داد. خرس وقتي مهرباني آن پهلوان را ديد به پاي پهلوان افتاد و گفت: من خدمتگزار تو مي‌شوم و هر جا بروي با تو مي‌آيم. آن دو با هم رفتند تا اينكه به جايي رسيدند. پهلوان خسته بود و مي‌خواست بخوابد. خرس گفت تو آسوده بخواب من نگهبان تو هستم. مردي از آنجا مي‌گذشت و از پهلوان پرسيد اين خرس با تو چه مي‌كند؟ پهلوان گفت: من او را نجات دادم و او دوست من شد. مرد گفت: به دوستي خرس دل مده كه از هزار دشمن بدتر است. پهلوان گفت: اين مرد حسود است. خرس دوست من است من به او كمك كردم او به من خيانت نمي‌كند. مرد گفت: دوستي و محبت ابلهان, آدم را مي‌فريبد. او را رها كن زيرا خطرناك است. پهلوان گفت: اي مرد، مرا رها كن تو حسود هستي. مرد گفت: دل من مي‌گويد كه اين خرس به تو زيان بزرگي مي‌زند. پهلوان مرد را دور كرد و سخن او را گوش نكرد و مرد رفت. پهلوان خوابيد مگسي بر صورت او مي‌نشست و خرس مگس را مي‌زد. باز مگس مي‌نشست. چند بار خرس مگس را زد اما مگس نمي‌رفت. خرس خشمناك شد و سنگ بزرگي از كوه برداشت و همينكه مگس روي صورت پهلوان نشست, خرس آن سنگ بزرگ را بر صورتِ پهلوان زد و سر مرد را خشخاش كرد! مهر آدم نادان مانند دوستي خرس است. دشمني و دوستي او يكي است. 🔸 دشمن دانا بلندت مي‌كند 🔸 بر زمينت مي‌زند نادانِ دوست 🔻 برگرفته از دفتر اول مثنوی معنوی @avayeqoqnus
. 📜 نماز چوپانِ دل‌پاک مردی با پدرش در سفر بود که پدرش از دنیا رفت. از چوپانی در آن حوالی پرسید: "چه کسی بر مرده های شما نماز می‌خواند؟" چوپان گفت: "ما شخص خاصی را برای این کار نداریم؛ خودم نماز آنها را می‌خوانم." مرد گفت: "خوب لطف کن نماز پدر مرا هم بخوان!" چوپان مقابل جنازه ایستاد و چند جمله ای زمزمه کرد و گفت : "نمازش تمام شد!" مرد که تعجب کرده بود گفت: "این چه نمازی بود؟" چوپان گفت: "بهتر از این بلد نبودم." مرد از روی ناچاری پدر را دفن کرد و رفت. شب هنگام، در عالم رؤیا پدرش را دید که روزگار خوبی دارد. از پدر پرسید: "چه شد که این گونه راحت و آسوده ای؟" پدرش گفت: "هر چه دارم از دعای آن چوپان دارم!" مرد، فردای آن روز به سراغ چوپان رفت و از او خواست تا بگوید در کنار جنازه پدرش چه کرده و چه دعایی خوانده؟ چوپان گفت: "وقتی کنار جنازه آمدم و ارتباطی میان من و خداوند برقرار شد، به خدا گفتم : خدایا اگر این مرد، امشب مهمان من بود، یک گوسفند برایش زمین می زدم. حالا این مرد، امشب مهمان توست. ببینم تو با او چگونه رفتار می کنی." گاهی دعای یک دل صاف، از صد نماز یک دل پرآشوب بهتر است. @avayeqoqnus
📜 حکایتی از سه دزد نابکار سه دزد شکست خورده و ضعيف که به تنهايي نمي توانستند به دزدي هاي بزرگ دست بزنند و موفقيت زيادي بيابند، روزي به هم برخوردند و بعد از گفتگو و شرح ناکامي هاي خود، تصميم گرفتند با هم شريک شوند تا در دزدي موفقيت بيشتري کسب کنند. هرکدام مهارت هايي داشتند که در کنار يکديگر تکميل مي شدند. آن سه دزد، سال‌ها بر گذرگاه‌هاي مسلمانان کمين کرده و به آنان حمله مي‌نمودند و به مردم ظلم بسياري مي‌کردند و آن ها را مي‌کشتند. روزي در نزديکي شهر به آثار كاروانسراي ويراني برخوردند که گردش روزگار تباهش  ساخته و در و ديوارش فرو ريخته بود. آن سه زير يك سنگ، صندوقچه زری پيدا کردند. بسيار خوشحال شدند و ساعت‌ها به شادي پرداختند. بالاخره خسته و گرسنه شدند، بنابراين تصميم گرفتند يکي را براي خريد غذا به شهر بفرستند. دزدي كه براي تهيه غذا به شهر رفته بود، از کنار عطاري مي گذشت، وسوسه شد تا کمي سم بخرد و غذا را مسموم کند. او با اين فکر وارد عطاري شد که دو رفيقش بعد از خوردن غذاي زهرآلود مي ميرند و و همه گنج تنها به او مي رسد. از آن طرف، وقتي او به شهر رفت، دو دزد ديگر هم به همان چيزي انديشيدند که او مي انديشيد؛ تصميم گرفتند كه او را از بين برده و به جاي تقسيم ثروت پيدا شده بين سه نفر، آن را بين دو نفر تقسيم كنند. مرد با غذا برگشت. دو رفيقش منتظرش بودند؛ غذا را گرفتند و ناگهان برسرش ريختند و او را کشتند. بعد با آرامش نشستند و غذاي آلوده به زهر را خوردند. هنوز دقايقي نگذشته بود که جنازه دو دزد ديگر در کنار جنازه دزد اولي بر زمين افتاده بود! @avayeqoqnus
شخصی به یکی از بزرگان گفت که انگشترت را به من هدیه کن تا هرگاه آن را می بینم، تو را به خاطر آورم. صاحب انگشتر گفت: اگر قصد داری مرا به خاطر آوری، از ندادن انگشتر یادم کن! @avayeqoqnus
📜 حکایت درختی با میوه جادویی! مرد حکیمی با زبان رمز و استعاره به دوستان خود می گوید در هندوستان درختی هست که هر کس از میوه‌ی آن بخورد ، نه پیر شود و نه بمیرد . این مطلب به گوشِ پادشاه می‌رسد و سخت شیفته‌ی آن درخت می‌شود. از اینرو قاصدی می فرستد تا به هر صورتی که هست آن درخت را پیدا کند. قاصد ، سال ها در سرزمین هندوستان می گردد و جستجو می کند ولی اثری از آن درخت نمی‌یابد. حتی موردِ تمسخر و ریشخند بسیاری از مردم نیز قرار می گیرد. سرانجام از یافتن آن نومید می شود و با چشمی اشکبار و دلی شکسته راهی دیار شاه می‌شود. در یکی از منازل بین راه فرود می آید تا استراحتی کند. ناگهان با عارفی ربّانی روبرو می شود. تصمیم می‌گیرد ماجرا را به او بگوید تا چاره ای پیدا شود. عارف پس از استماعِ سخنان او می گوید : ای ساده دل ، اصلاََ چنین درختی در باغ و بوستان طبیعت وجود ندارد! بدان که منظور آن حکیم از این درخت، درختِ علم و معرفتِ الهی است و بس. 📌 مولانا در این حکایت ، حکمت الهی و علمِ لَدّنی را به درختی تشبیه کرده که هر کس از میوه‌ی آن بخورد نه پیر شود و نه بمیرد. 🔻 برگرفته از دفتر دوم مثنوی معنوی @avayeqoqnus
شیخ ابوسعید را گفتند: فلان کس بر روی آب می‌رود. گفت: سهل است، بَزَغی و صَعوه‌ای نیز برود. گفتند: فلان کس در هوا می‌پرد. گفت: مگسی و زَغنه‌ای می‌پرد. گفتند: فلان کس در یک لحظه از شهری به شهری می‌شود. شیخ گفت: شیطان نیز در یک نفس از مشرق به مغرب می‌شود. این چنین چیزها را بس قیمتی نیست. مرد، آن بوَد که در میان خلق بنشیند و برخیزد و بخُسبَد و بخورد و در میان بازار، در میان خلق داد و ستد کند و با خلق بیامیزد و یک لحظه، به دل، از خدای غافل نباشد. 🌸🍀🌸🍀🌸🍀 بزغ: وزغ، غوک، قورباغه. صعوه: پرنده‌ای بسیار کوچک. زغنه: جغنه، یکی از پرندگان شکاری. بخسبد: بخوابد. 🔻 برگرفته از اسرارالتوحید شیخ ابوسعید اباالخیر @avayeqoqnus
📚 قیمت گوش و چشم و دست و پا... يكى، در پيش بزرگى از فقر خود شكايت می‌كرد و سخت می‌ناليد. گفت: خواهى كه ده هزار درهم داشته باشى و چشم نداشته باشى؟ گفت: البته كه نه . دو چشم خود را با همه دنيا عوض نمی‌كنم. گفت: عقلت را با ده هزار درهم، معاوضه می‌كنى؟ گفت: نه. گفت: گوش و دست و پاى خود را چطور؟ گفت: هرگز. گفت: پس هم اكنون خداوند، صدها هزار درهم در دامان تو گذاشته است. باز شكايت دارى و گله می‌كنى؟! بلكه تو حاضر نخواهى بود كه حال خويش را با حال بسيارى از مردمان عوض كنى و خود را خوش‏تر و خوش بخت‏تر از بسيارى از انسان‏هاى اطراف خود میبينى. پس آنچه تو را دادند، بسى بيش‏تر از آن است كه ديگران را دادند و تو هنوز شكر اين همه را به جاى نياورده، خواهان نعمت بيش‏ترى هستى! 🔻 برگرفته از كيمياى سعادتِ امام محمد غزالی @avayeqoqnus
. 📜 مکر قورباغه! قورباغه‌ای در همسایگی ماری لانه داشت. هرگاه قورباغه بچه‌ای به دنیا می‌آورد، مار آمدی و بخوردی. قورباغه با خرچنگی دوست بود. به پیش خرچنگ رفت و گفت: "ای برادر! تدبیری اندیش که مرا خصمی قوی و دشمنی بی رحم است. نه در برابرش مقاومت می‌توانم کرد و نه توان مهاجرت دارم، چرا که اینجا مکانی است خرم و زیبا، در نهایت آسایش." خرچنگ گفت: "قوی پنجگان توانا را جز با مکر نتوان شکست داد. در این اطراف راسویی زندگی می‌کند، چند ماهی بگیر و بکش و از جلوی خانه‌ی راسو تا لانه‌ی مار بیافکن، راسو یکی یکی می‌خورد و چون به مار رسد او را هم می‌بلعد و تو را از رنج می‌رهاند." قورباغه با این حیله مار را هلاک کرد. چند روزی بگذشت، راسو دوباره هوس ماهی کرد، بار دیگر به دنبال ماهی در آن مسیر راهی شد، پس قورباغه و همه‌ی بچه هایش را خورد. این افسانه گفته شد تا بدانیم که حیله و مکر بسیار بر خلق خدا موجب هلاکت است. 🔻 برگرفته از کتاب "کلیله و دمنه" @avayeqoqnus
. 📜 پادشاهی گرسنه شد. دستور داد خوراک بادمجان برای او بیاورند. خورد و خوشش آمد. گفت: «بادمجان خوراکی خوشمزه است». شاعری در نزد او بود. درخوبی و خوشمزگی بادمجان چند بیت سرود و خواند. چون پادشاه سیر شد، گفت: «بادمجان خوراک زیان آوری است!». شاعر در زیانباری بادمجان چند بیت خواند. پادشاه خشمگین شد و گفت: «همین چند لحظه پیش بود که از خوبی بادمجان می‌گفتی». شاعر گفت: «من شاعر تو هستم، نه شاعر بادمجان. باید چیزی بگویم تو را خوش بیاید، نه بادمجان را !» 🔻 برگرفته از بهارستان جامی ✨@avayeqoqnus
پادشاهی وزیرش را پرسید: چه چیز بهتر از همه‌ی چیزهایی‌ست که خداوند روزی بنده می‌کند؟ گفت: خِرَدی که با آن بِزیَد. گفت: اگرش نبود؟ گفت: مالی که عیوبش بپوشاند. پرسید: اگرش نبود؟ گفت: صاعقه‌ای که بسوزاندش و مردمان را از دستش برهاند. 🔻 برگرفته از کشکولِ شیخ بهایی @avayeqoqnus
📜  اسب سواری ، مرد چلاقی را سر راه خود دید که از او کمک می خواست. مردِ سوار دلش به حال او سوخت، از اسب پیاده شد و او را از جا بلند کرد و روی اسب گذاشت تا او را به مقصد برساند. مرد چلاق وقتی بر اسب سوار شد، دهنه اسب را کشید و گفت : اسب را بردم ، و با اسب گریخت! اما پیش از آنکه دور شود صاحب اسب داد زد : تو ، تنها اسب را نبردی، جوانمردی را هم بردی! اسب مال تو ؛ اما گوش کن ببین چه می گویم! مرد چلاق اسب را نگه داشت. صاحب اسب گفت : هرگز به هیچ کس نگو چگونه اسب را به دست آوردی ؛ زیرا می ترسم که دیگر « هیچ سواری » به پیاده ای رحم نکند! ✨@avayeqoqnus
📗 حکایتی آموزنده از گلستان: دو درویش خراسانی مُلازم صحبت یکدیگر سفر کردندی. یکی ضعیف بود که هر به دو شب افطار کردی و دیگر قوی که روزی سه بار خوردی. اتفاقاً بر درِ شهری به تهمتِ جاسوسی گرفتار آمدند. هر دو را به خانه‌ای کردند و در به گل برآوردند. بعد از دو هفته معلوم شد که بی‌‎گناهند. در را گشادند، قوی را دیدند مرده و ضعیف جان به سلامت بُرده. مردم در این عجب ماندند. حکیمی گفت: خلاف این عجب بودی، آن یکی بسیارخوار بوده است، طاقت بی‌‎نوایی نیاورد، به سختی هلاک شد. وین دگر خویشتن‌‎دار بوده است، لاجرم بر عادت خویش صبر کرد و به سلامت بماند. چو کم‌‎خوردن طبیعت شد کسی را چو سختی پیشَش آید، سهل گیرد وگر تن‌‎پرور است اندر فَراخی چو تنگی بیند، از سختی بمیرد 🔻 برگرفته از باب سوم گلستان سعدی @avayeqoqnus
شیری همراه گرگ و روباهی به شکار رفتند و یک گاو وحشی و یک بزِ کوهی و یک خرگوش شکار کردند. آنگاه شیر به گرگ دستور داد تا حیوانات صید شده را میان خود تقسیم کند. گرگ گفت: گاوِ وحشی سهمِ شیر باشد. بزِ کوهی سهمِ خودم و خرگوش سهمِ روباه. شیر ناگهان برآشفت. زیرا که دید گرگ در محضرِ شاهانه او ، حرف از «من» و «تو» و «قسمت من» و قسمت تو و او» می زند. در حالیکه این صیدها فقط با حضور نیرومند شیر حاصل شده است. از اینرو برای عقوبت گرگ ، پنجه ای قوی بر او زد و در دَم هلاکش نمود. سپس رو به روباه کرد و گفت : صیدها را تو تقسیم کن. روباه که سرنوشت ناگوار گرگ را دیده بود، دچار بیم شد و گفت: تقسیم در اینجا معنی ندارد؛ همه این صیدها به حضرت سلطان، تعلّق دارد و ما را در آن بهره ای و سهمی نیست. این گاوِ تنومند ، چاشت حضرت سلطان است و آن بز ، سهمِ میانه روز و آن خرگوش ، سهمِ شامِ او. شیر وقتی که دید روباه مانند گرگ از «من» و «تو» حرفی نزد و اظهار وجود ننمود، خوشحال شد و صیدها را بدو بخشید و گفت : تو دیگر روباه نیستی، بلکه خودِ منی. 🔻 برگرفته از دفتر اول مثنوی معنوی @avayeqoqnus
. 📕 دوستان ناخالص دهقان ثروتمندی بود که زمین و باغ فراوان داشت و همیشه در نگهداشتن مال و محافظت از آن پسرش را نصیحت کرده، او را به کسب دانش تشویق کرده و از دوستان بد برحذر می داشت. پدر درگذشت و همه ثروت او به دست پسر افتاد. در این زمان دوستان پسر چند برابر شدند. مادر پسر که زن دانا و فهمیده ای بود، به او گفت: "پسرم ارث و پند پدر را نگاه دار و دوستان را بدون این که بیازمایی خالص ندان." پسر گفت: "نه، اینها دوست واقعی هستند و حتی حاضرند جانشان را فدای من کنند." مادر گفت: "بهتر است آنها را امتحان کنی." فردای آن روز، پسر نزد دوستانش رفت و گفت: "به تازگی موشی در خانه ما پیدا شده که دیشب حتی گوشت کوب ما را خورد." دوستانش به هم نگاه کردند. یکی از آنها گفت: "بله، درست است. اتفاقا همین بلا سر ما هم آمد .موشی گوشت کوب ما را برداشت و به سوراخش برد." دیگری گفت: "این که چیزی نیست ما موشی داریم که یک روز نصف وسایلمان را به خانه اش برد." آن یکی گفت: "اگر بشنوید موش ما چه کرده ، شاخ در می آورید . موش ما گوش کوب و وسایل خانه و حتی آشپزخانه را هم به لانه اش برد." پسر دهقان با خوشحالی نزد مادر رفت و ماجرا را تعریف کرد و از دوستان لایقش گفت که دروغ به آن بزرگی را پذیرفته بودند. مادر گفت: "همین نشان می دهد که دوستان خوبی نداری، چون دوست خوب آن است که به تو راست بگوید نه آن که تو را دل خوش کند." پسر نپذیرفت. مدتی بعد مادرش درگذشت و او هم تمام دارایی خود را از دست داد. روزی در جمع دوستان نشسته بود، آهی کشید و گفت: دیشب فقط یک نان توی سفره داشتم که آن را هم موش خورد. دوستانش خندیدند، یکی گفت: "عجب حرفی می زنی؟ مگر موش می تواند یک نان کامل را بخورد؟" پسر دهقان با دلی شکسته به خانه بازگشت. دوستان ناخالص در وقت گشایش هستند و در وقت تنگی، به یکباره غیب می شوند. همانند قوطی نوشابه ای که تا پر باشد، همه آن را دو دستی نگه می دارند و وقتی خالی شد، آن را به گوشه ای پرتاب می کنند. 🔸 برگرفته از کتاب "مرزبان نامه" @avayeqoqnus
📜 مردی نزد جوانمردی آمد و گفت: تبرکی مي‌خواهم. جامه ات را به من بده تا من نيز همچون تو از جوانمردی بهره ای ببرم. جوانمرد گفت: جامه‌ی مرا بهايی نيست اما سوالی دارم. مرد گفت: بپرس. جوانمرد گفت: اگر مردی چادر بر سر کند زن می شود؟ مرد گفت: نه. جوانمرد گفت اگر زنی جامه‌ی مردانه بپوشد مرد می شود؟ مرد گفت: نه. جوانمرد گفت: پس در پی آن نباش که جامه ای از جوانمردان را در بر کنی که اگر پوست جوانمرد را هم در بر کشی جوانمرد نخواهی شد زيرا جوانمردی به جان است نه به جامه.@avayeqoqnus
. 📜 بهلول و مرد ثروتمند نادان! شخص ثروتمندی خواست بهلول را در میان جمعی به سُخره بگیرد. به بهلول گفت: هیچ شباهتی بین من و تو هست؟ بهلول گفت: البته که هست. مرد ثروتمند گفت: چه چیز ما به همدیگر شبیه است؟ بهلول جواب داد: دو چیز ما شبیه یکدیگر است، یکی جیب من و کله تو که هر دو خالی است و دیگری جیب تو و کله من که هر دو پر است. 😅 👌 @avayeqoqnus
. 📜 ملانصرالدین و ازدواج روزی دوستی از ملانصرالدین پرسید: ملا، آیا تا به حال به فکر ازدواج افتادی؟ ملا در جوابش گفت بله، زمانی که جوان بودم به فکر ازدواج افتادم …. دوستش دوباره پرسید خب، نتیجه چه شد؟ ملا جواب داد بر خرم سوار شده و به هند سفر کردم، در آنجا با دختری آشنا شدم که بسیار زیبا بود ولی من او را نخواستم، چون از مغز خالی بود! بعد به شیراز رفتم: دختری دیدم بسیار تیزهوش و دانا، ولی من او را هم نخواستم، چون زیبا نبود… ولی آخر به بغداد رفتم و با دختری آشنا شدم که هم بسیار زیبا و هم اینکه، خیلی دانا و خردمند و تیزهوش بود، ولی با او هم ازدواج نکردم… دوستش کنجکاوانه پرسید دیگر چرا؟ ملا گفت برای اینکه او خودش هم به دنبال چیزی می‌گشت، که من می‌گشتم! 😅 @avayeqoqnus
. 📜 ذوالنون و مرد عابد ذوالنون عارف نامداری بود. روزی شنید مرد عابدی هست که در صومعه‌ای زندگی می‌کند و هر سال یک‌بار از صومعه‌اش بیرون می‌آید و لشگری از معلولان را شفا می‌دهد. منتظر او نشست، تا از صومعه بیرون آمد، معلولان را شفا داد و خواست به درون صومعه برگردد. ذوالنون دامن او را گرفت و گفت: دامنت گرفتم پس نزنی دست مرا، من بیمار جسمی ندارم. بیمار روحی‌ام، بگو چه کنم چون تو شوم؟ عابد گفت: دامن مرا رها کن که مرا عجیب گرفتار می‌کنی و شیطان را متوجه من می‌سازی و من گمان می‌کنم، کسی شده‌ام. اگر دوست (خدا) ببیند که به دامان غیر او چنگ زده‌ای، و غیر از او نظری داری، تو را به آن کسی که التماسش می‌کنی می‌سپارد... @avayeqoqnus
📜 جوانی خردمند از فنونِ فضایل حظّی وافر داشت و طبعی نافر. چندانکه در محافلِ دانشمندان نشستی، زبان سخن ببستی. باری پدرش گفت: ای پسر! تو نیز آنچه دانی، بگوی. گفت: ترسم که بپرسند از آنچه ندانم و شرمساری برم. 🍂🌼🍂🌼 حظی وافر: بهره‌ی فراوان نافر: گریزان 🔻 برگرفته از باب چهارم گلستان سعدی @avayeqoqnus
. 📜 توبه‌ی خواجه ثروتمند 🕋 خواجه ثروتمندی که کلاهبردار بازار بغداد بود، از بغداد عزم حج کرد. بار شتری بست و سوار بر شتر عازم شد تا با آن به مکه رود. چون مراسم عید قربان شد، شتر خود را قربانی کرد و بعد از اتمام حج، شتری خرید تا بازگردد. 🕋 از حج که برگشت، بعد از یک ماه در بغداد باز در معامله دروغ گفت و توبه‌ی خود بشکست. عهد کرد تا سال دیگر به مکه رود و رنج سفر بیند تا خداوند گناهان او را ببخشد. باز شتری برداشت و سوار شد تا به مکه رود. 🕋 خواجه را پسر زرنگی بود. پدر را در زمان وداع گفت: «ای پدر! باز قصد داری این شتر را در مکه قربانی کنی؟» پدر گفت: «بلی!» 🕋 پسرش گفت: «این بار شتر را قربانی و آنجا رها نکن. این بار نفس خودت را همانجا قربانی کن تا برگشتی دوباره هوس گناه نکنی. تو اگر نفس خود را قربانی نکنی اگر صد سال با شتری به مکه روی و گله‌ای قربانی کنی، تأثیری در توبه‌ی تو نخواهد داشت.» @avayeqoqnus
📚 حکایت مرد عابد و ریش او در زمان موسی کلیم الله(ع) مرد عابدی زندگی می کرد که محاسن پرپشت و زیبایی داشت و همیشه سعی در مرتب نگه داشتن آنها داشت. مرد عابد در تمام روز مشغول عبادت بود اما آن ذوق و حال معنوی دلخواهش نصیبش نمی شد. روزی مرد عابد حضرت موسی (ع) را می بیند و مشکلش را با او در میان می گذارد و از او میخواهد از خدا بپرسد که چرا پس از این همه عبادت طولانی مدت ذوق و حال معنوی خوبی پیدا نمی کند. موسی (ع) پذیرفت و روزی به کوه طور رفته و با خدا درباره ماجرای مرد عابد سخن گفت. خداوند عزوجل در پاسخ به موسی (ع) فرمود که این مرد عبادتی نمی کند و دائماً مشغول ریش خود است و انسانی که مشغول ریش خود باشد از قرب و نزدیکی به ما بهره ای نمی برد. موسی (ع) پیام خدا را به مرد رساند. مرد عابد با شنیدن پیام خداوند به گریه افتاد و باحالی خراب شروع به کندن ریش های خود کرد. در این هنگام جبرائیل بر موسی (ع) نازل شد و به او گفت که این مرد همین الان هم مشغول ریش خود است و نه یاد خدا ؛ این مرد هم در آن زمان که شانه بر ریش هایش می کشید به خود مشغول بود و  هم الان که در حال کندن ریش هایش است. در پایان عطار به این نکته اشاره می کند که انسان گاهی اوقات متوجه اشتباه خود می شود اما آن قدر روی نکات منفی اشتباه  خود تمرکز می کند که هدف از اصلاح آن اشتباه را فراموش می کند. 🔻 برگرفته از منطق الطیرِ عطار نیشابوری @avayeqoqnus
📚 حکایت لقمان حکیم و غلامان حسود روزگاری، لقمان حکیم در خدمت خواجه ای بود که غلام های بسیار داشت. لقمانِ بسیار دانا همواره مورد توجّه خواجه بود. غلامان دیگر بر او حسد می ورزیدند و همواره پی بهانه ای می گشتند تا لقمان را از چشم خواجه بیندازند.   روزی خواجه به لقمان و چند تن از غلامانش دستور داد تا برای چیدن میوه به باغ بروند. غلام ها و لقمان، میوه ها را چیدند و به سوی خانه حرکت کردند. در بین راه غلام ها میوه ها را یک به یک خوردند و تا به خانه برسند، همه میوه ها تمام شد و سبد خالی به خانه رسید. خواجه وقتی درباره میوه ها پرسید، غلام ها که میانه خوشی با لقمان نداشتند گفتند: "میوه ها را لقمان خورده است."   خواجه از دست لقمان عصبانی شد و از او پرسید که چرا همه میوه ها را خورده است.   لقمان گفت: "من به میوه ها لب نزده ام. این کار، خیانت به خواجه است!" خواجه گفت: "چگونه می توانی ثابت کنی که تو میوه ها را نخورده ای؟ در حالی که همه غلام ها شهادت می دهند که تو میوه ها را خورده ای!"   لقمان از خواجه خواست تا آن ها را آزمایش کند تا معلوم شود چه کسی میوه ها را خورده است.   خواجه اول برآشفت ولی بعد پیشنهاد لقمان را پذیرفت.   لقمان گفت: "دستور بدهید تا همه آب گرم بخورند و خودتان با اسب و ما پیاده به دنبالتان بدویم."   خواجه نیز فرمان داد تا آب گرمی آوردند و همه از آن خوردند و خود با اسب در صحرا می رفت و غلامان به دنبال او می دویدند.   پس از ساعتی، لقمان و همه غلام ها به استفراغ افتادند. آب گرمی که خورده بودند، هر چه را که در معده شان بود، بیرون ریخته بود!   خواجه متوجه شد که همه غلام ها از آن میوه ها خورده اند، جز لقمان. پس غلام ها را به خاطر خوردن میوه ها و تهمت ناروا زدن به لقمان توبیخ کرد و لقمان را مورد لطف قرار داد.  @avayeqoqnus
🌷🍀🌷 📜 حکایت کنیز زیباروی و غلام اربابی آوازه کنیزی نوجوان و زیباروی را شنید، که قدی بلند و چشمانی خمار و صدایی دلکش داشت. 20 هزار دینار قیمتش بود و هر کسی را توان پرداخت این مبلغ برای خرید آن نبود، این کنیز ماه‌ها در خانه بود، همه می‌دیدند، اما کسی توان خرید او را نداشت. ارباب به غلام خود یک گونی سکه داد و او را روانه شهر کرد تا آن کنیز ماهرخ را بخرد. پسر ارباب به پدر گفت: «پدر می‌خواهم دیوانگان شهر را لیست کنم تا به آن‌ها طعامی دهیم.» پدر گفت: «اول مرا بنویس و دوم غلام مرا.» پسر پرسید: «چرا پدرم؟» گفت: «اولین دیوانه منم که به غلامی اعتماد کرده و یک گونی زر به او دادم. پس اگر او هم کنیز را بخرد و برای من بیاورد او هم دیوانه است، چون من به‌جای او بودم، اگر پول را نمی‌دزدیدم، کنیز زیباروی را دزدیده و به بیابانی روان شده و تا آخر عمر با او زندگی می‌کردم. در این حالت هر دو دیوانه‌ایم.» غلام کنیز را خرید و در حال برگشت کنیز گفت : «بیا هر دو سمت بیابانی روان شویم، من دوست ندارم دیگر در بند و هم‌خوابی اربابی باشم. به خود و من رحم کن.» غلام گفت: «من غلامم و هیچ گنجی روی زمین ندارم، اما در دلم گنجی به نام امانت‌داری و صداقت است که هرگز آن را با آزادی و لذت خود عوض نمی‌کنم و جواب ارباب را با خیانت نمی‌دهم، چون اگر چنین کنم مرده‌ام و مرده از لذت بی‌نصیب است.» غلام کنیز را به خانه آورده و به ارباب تسلیم کرد. ارباب چون داستان را شنید از صداقت غلام گریست و کنیز زیباروی را به او بخشید و هر دو را آزاد کرد. @avayeqoqnus
روزى ابراهیم ادهم که پادشاه بلخ بود، بارِ عام داده ، همه را نزد خود مى‌پذیرفت. همه بزرگان کشورى و لشکرى نزد او ایستاده و غلامان صف کشیده بودند. ناگاه مردى با هیبت از در درآمد و هیچ کس را جرات و یاراى آن نبود که گوید: تو کیستى؟ و به چه کار مى آیى؟ آن مرد، همچنان آمد و آمد تا پیش تخت ابراهیم رسید. ابراهیم بر سر او فریاد کشید و گفت: این جا به چه کار آمده اى؟ مرد گفت : این جا کاروانسرا است و من مسافر. کاروانسرا، جاى مسافران است و من این جا فرود آمده ام تا لختى بیاسایم. ابراهیم به خشم آمد و گفت : این جا کاروانسرا نیست؛ قصر من است. مرد گفت: این سرا، پیش از تو، خانه که بود؟ ابراهیم گفت : فلان کس. گفت : پیش از او خانه کدام شخص بود؟ گفت : خانه پدر فلان کس. گفت : آن ها که روزى صاحبان این خانه بودند، اکنون کجا هستند؟ گفت : همه آن ها مردند و این جا به ما رسید. مرد گفت : خانه اى که هر روز، سراى کسى است و پیش از تو، کسان دیگرى در آن بودند، و پس از تو کسان دیگرى این جا خواهند زیست ، به حقیقت کاروانسرا است؛ زیرا هر روز و هر ساعت ، خانه کسى است. @avayeqoqnus
📜 حکایتی زیبا از گلستان سعدی: هرگز از دور زمان ننالیده بودم و روی از گردش آسمان درهم نکشیده مگر وقتی که پایم برهنه مانده بود و استطاعت پای پوشی نداشتم. به جامع کوفه در آمدم دلتنگ. یکی را دیدم که پای نداشت. شکر نعمت حق تعالی به جای آوردم و بر بی کفشی صبر کردم. مرغ بریان به چشم مردمِ سیر کمتر از برگِ تره بر خوان* است وان که را دستگاه و قوت نیست شلغم پخته مرغ بریان است * دور زمان: گردش روزگار * خوان: سفره 🔻 برگرفته از گلستان سعدی @avayeqoqnus
. همسر مرد آزاده ای به او گفت: نمی بینی که یارانت به هنگام گشایش، در کنار تو بودند و اینک که به سختی افتاده ای، تو را ترک کرده اند؟ او گفت : از بزرگواری آنهاست که به هنگام توانایی، از احسان ما بهره می بردند و حال که ناتوان شده ایم، ما را ترک کرده اند.» 🔻 برگرفته از "کشکول" شیخ بهایی @avayeqoqnus