eitaa logo
آوای ققنوس
8.5هزار دنبال‌کننده
2.7هزار عکس
465 ویدیو
28 فایل
دوستای عزیزم، اینجا کنار هم هستیم تا هم‌از ادبیات لذت ببریم هم حال دلمون خوب بشه.😍 ♦️کپی پست ها بعنوان تولید محتوا برای کانال های دیگر ممنوع بوده و رضایت ندارم♦️ تبلیغات: https://eitaa.com/joinchat/1281950438C0351ad088a
مشاهده در ایتا
دانلود
📚 هارون الرشید به بهلول گفت: "چند تن از پیامبران را نام ببر؟" بهلول گفت: "فرعون ، شدّاد ، نمرود." خلیفه چهره درهم کشید و گفت: "اینها که پیامبر نبوده‌اند؟!!" بهلول جواب داد: "هر یک از اینها مدتی در زمین ادعای خدایی داشته‌اند آنوقت تو به پیغمبری‌ هم قبول شان نداری ؟!" 😀 ☀️ @avayeqoqnus ☀️
📚 😅 روزی خلیفه به بهلول گفت؛ چرا خدا را شکر نمی‌کنی از زمانی که من بر شما حاکم شده‌ام ، طاعون از میان شما رفع شده است ؟ بهلول گفت: خداوند عادل تر از آن است که در یک زمان دو بـلا بر بندگانش گمارد. 👌😁 ☀️ @avayeqoqnus ☀️
📓 روزی خلیفه بهلول را احضار کرد و گفت: خوابی دیده‌ام، می‌خواهم تعبیرش کنی. بهلول گفت؛ چیست ؟ خلیفه گفت: خواب دیدم به جانور ترسناکی تبدیل شده‌ام و نعره زنان به اطراف خود هجوم می‌برم و آنچه از خرد و کلان در سر راه خود می بینم درهم می‌شکنم و می‌بلعم. بگو تعبیرش چیست؟ بهلول گفت: من تعبیر واقعیت ندانم، فقط خواب تعبیر می کنم. 👌😀 @avayeqoqnus
📗 روزی بهلول در قصر خلیفه کنار پنجره نشسته بود و بیرون را می نگریست. خلیفه پرسید : آن بیرون چه می بینی ؟ گفت : دیوانگان انبوه که در رفت و آمدند و خود نمی دانند چه می کنند و عجیب این است که اگر آن سوی پنجره بودم و داخل قصر را تماشا می کردم ، باز هم جز این نمی دیدم!! @avayeqoqnus
📕 حکایت های بهلول دانا روزی از بهلول پرسیدند: راز طول عمر در چیست؟ گفت: در زبان آدمی. گفتند؛ چگونه است آن راز؟ گفت: آن‌است که هر اندازه زبان آدمی کوتاه باشد، عمرش دراز می‌شود و هر چه زبان دراز شود، از طول عمر آدمی کاسته می شود.👌 @avayeqoqnus
📜 حکایتی از بهلول دانا: آورده اند که هارون الرشید خوانِ طعامی برای بهلول فرستاد. خـادم خلیفـه طعـام را نـزد بهلـول آورد و پیش اوگذاشت و گفت این طعام مخصوص خلیفه است و براي تو فرستاده است تا بخوری. بهلول طعام را پیش سگی که در آن خرابه بود گذاشت. خادم بانگ بـه او زد کـه چـرا طعـام خلیفـه را پـیش سـگ گذاردی؟ بهلول گفت: دم مزن اگر سگ بشنود این طعام از آنِ خلیفه است او هم نخواهد خورد!! 👌😀 @avayeqoqnus
. 📗 جواب دندان شکن بهلول به استاد روزی بهلول داشت از کوچه‌ای می‌گذشت شنید که استادی به شاگردانش می‌گوید:"من در سه مورد با امام صادق(ع) مخالفم. یک اینکه می‌گوید: خدا دیده نمی شود. پس اگر دیده نمی‌شود وجود هم ندارد. دوم می‌گوید: خدا شیطان را در آتش جهنم می‌سوزاند در حالی که شیطان خود از جنس آتش است و آتش تاثیری در او ندارد. سوم هم می‌گوید: انسان کارهایش را از روی اختیار انجام می‌دهد در حالی که چنین نیست و از روی اجبار انجام می‌دهد." بهلول این سخنان را که شنید فورا کلوخی دست گرفت و به طرف او پرتاب کرد. اتفاقا کلوخ به وسط پیشانی استاد خورد. استاد و شاگردان در پی او افتادند و او را به نزد خلیفه آوردند. خلیفه گفت: "ماجرا چیست؟" استاد گفت: "داشتم به شاگردانم درس می‌دادم که بهلول با کلوخ به سرم زد و الان درد می‌کند." بهلول پرسید: "آیا تو درد را می‌بینی؟" استاد گفت:"نه" بهلول گفت: "پس دردی وجود ندارد. ثانیا مگر تو از جنس خاک نیستی و این کلوخ هم از جنس خاک پس در تو تاثیری ندارد. ثالثا مگر نمی‌گویی انسانها از خود اختیار ندارند؟ پس من مجبور بودم و سزاوار مجازات نیستم." استاد اینها را شنید و خجل شد و از جای برخاست و رفت. @avayeqoqnus
. 📜 حکایت جالبی از بهلول دانا: روزي هارون الرشید تعدادی سکه به بهلول داد که آن را در میان فقرا و نیازمندان تقسیم نمایـد. بهلـول سکه ها را گرفت و بعد از چند لحظه آن ها را به خود خلیفه پس داد. هارون علت آن را سوال نمود. بهلول جواب داد: "من هرچه فکر کردم از خود خلیفه محتاج تر و فقیرتر کسی نیست، این بود کـه سکه ها را به خودت برگرداندم چون می بینم مامورین و گماشـتگان تـو در دکان هـا ایـستاده و بـه ضـرب تازیانه مالیات و باج و خراج از مردم می گیرند و در خزانه تو می ریزند؛ از این جهت دیدم که احتیـاج تو از همه بیشتراست لذا وجه را به شما برگرداندم"!! 👌😄 @avayeqoqnus
. 📜 حکایت آموزنده ای از بهلول دانا: اسحق بن محمد بن صباح امیر کوفه بود. زوجه او دختـري زاییـد. امیـراز ایـن جهـت بـسیار محـزون و غمگین گردید و از خوردن غذا و آب خودداري نمود. چون بهلول این مطلب را شنید به نزد وي رفـت و گفت : "اي امیر، این ناله واندوه براي چیست ؟" امیر جواب داد: "من آرزوي اولادي ذکـور را داشـتم ، متاسـفانه زوجـه ام دختـري آورده اسـت." بهلـول جواب داد : "آیا خوش داشتی که به جاي این دختر زیبا و تام الاعضاء و صحیح و سالم ، خداوند پسري دیوانه مثل من به تو عطا می کرد ؟" امیر بی اختیار خنده اش گرفت و شکر خداي را به جـاي آورد و طعـام و آب خواسـت و اجـازه داد تـا مردم براي تبریک و تهنیت به نزد او بیایند. @avayeqoqnus
. 📜 پاسخ حکیمانه بهلول به ادعاهای ابوحنیفه 🌴 آورده اند که روزي ابوحنیفه در مدرسه مشغول تدریس بود. بهلول هم در گوشه اي نشسته و به درس او گوش می داد. 🌿 ابوحنیفه در بین درس گفتن اظهار نمود که امام جعفر صادق (ع) سـه مطلـب اظهـار مـی نماید که مورد تصدیق من نمی باشد و آن سه مطلب بدین نحو است: 🌴 اول آنکه می گوید شیطان در آتش جهنم معذب خواهد شد و حال آنکه شیطان خود از آتش خلق شده و چگونه ممکن است آتش او را معذب نماید و جنس از جنس متاذي نمی شود. 🌿 دوم آنکه می گوید خدا را نتوان دید حال آنکه چیزي که موجود است باید دیده شـود، پـس خـدا را بـا چشم می توان دید. 🌴 سوم آنکه می گوید مکلف فاعل فعل خود است که خودش اعمال را به جا می آورد حال آنکه تصور و شواهد بر خلاف این است؛ یعنی عملی که از بنده سرمی زند از جانب خداست و ربطی به بنده ندارد. 🌿 چون ابوجنیفه این مطالب را گفت بهلول کلوخی از زمین برداشت و به طرف ابوحنیفه پرتاب نمود که از قضا آن کلوخ به پیشانی ابوحنیفه خورد و او را سخت ناراحت نمود. 🌴 سپس بهلول فرار کـرد. شـاگردان ابوحنیفه عقب او دویده و او را گرفتند و چون با خلیفه قرابت داشت او را نزد خلیفه بردند و جریان را بـه او گفتند. 🌿 بهلول جواب داد ابوحنیفه را حاضر نمایید تا جواب او را بدهم. چون ابوحنیفـه حاضـر شـد بهلـول بـه او گفت: از من چه ستمی به تو رسیده؟ 🌴 ابو حنیفه گفت: کلوخی به پیشانی من زده اي و پیشانی و سر من درد گرفت. بهلول گفـت درد را مـی توانی به من نشان دهی ؟ ابوحنیفه گفت : مگرمی شود درد را نشان داد ؟ 🌿 بهلول جواب داد تو خود می گفتی که چیـزي کـه وجـود دارد را مـی تـوان دیـد و بـه امـام صـادق (ع) اعتراض می نمودي و می گفتی چه معنی دارد خداي تعالی وجود داشته باشد و او را نتوان دیـد. 🌴 و دیگـر آنکه تو در دعوي خود کاذب و دروغگویی که که می گویی کلوخ سر تو را به درد آورد زیرا کلوخ از جنس خاك است و تو هم از خاك آفریده شده اي پس چگونه از جنس خود متاذي می شوي؟ 🌿 و مطلب سوم خود گفتی که افعال بندگان از جانب خداست پس چگونه می تـوانی مـرا مقـصر کنـی و مـرا پـیش خلیفه آورده اي و از من شکایت داري و ادعاي قصاص می نمایی؟ 🌴 ابوحنیفه چون سخن معقول بهلول را شنید شرمنده و خجل شده و از مجلس خلیفه بیرون رفت. @avayeqoqnus
. 📚 سهم بهلول و هارون از دنیا روزی هارون الرشید از محله ای می گذشت که دید بهلول زمین را با چوبی اندازه می‌گیرد. از او پرسید: "چه می‌کنی؟" بهلول گفت: می‌خواهم دنیا را تقسیم کنم تا ببینم به ما چه‌قدر می‌رسد و به شما چه‌قدر؟ هر چه سعی می‌کنم، می‌بینم که به من بیشتر از دو ذارع (حدود یک متر) نمی‌رسد و به تو هم بیشتر از این مقدار نمی‌رسد. 👌 @avayeqoqnus
. 📜 هارون و صیاد زیرک و زبان‌باز! 🌴 آورده اند که خلیفه هارون الرشید در یکی از اعیاد رسمی با زبیده زوجه خود نشسته و مشغول بازي شطرنج بودند. بهلول بر آنها وارد شد او هم نشست و به تماشاي آنها مشغول شد. 🌴 در آن حال صیادي زمین ادب را بوسه داد و ماهی بسیار فربه قشنگی را به هارون عرضه کرد. هارون در آن روز سر خوش بود امر نمود تا چهار هزار درهم به صیاد انعام بدهند. 🌴 زبیده به عمل هـارون اعتراض نمود و گفت : این مبلغ براي صیادي زیاد است به جهت اینکه تو باید هرروز به افراد لشگري و کشوري انعام بدهی و چنانکه تو به آنها از این مبلغ کمتر بدهی خواهند گفت که ما به قـدر صـیادي هـم نبودیم و اگر زیاد بدهی خزانه تو به اندك مدتی تهی خواهد شد. 🌴 هارون سخن زبیده را پسندیده و گفت: الحال چه کنم ؟ گفت: صـیاد را صـدا کـن واز او سـوال کن ایـن ماهی نر است یا ماده ؟ اگر گفت نر است بگو پسند ما نیست و اگر گفت ماده است باز هم بگـو پـسند مـا نیست و او مجبور می شود ماهی را پس ببرد وانعام را بگذارد. 🌴 بهلول به هارون گفت : فریب این زن را نخور و مزاحم صیاد نشو. ولی هارون قبول ننمود. صیاد را صدا زد و به او گفت : ماهی نراست یا ماده ؟ 🌴 صیاد باز زمین ادب بوسید و عرض نمود این ماهی نه نراست نه ماده بلکه خنثی است. هارون از این جواب صیاد خوشش آمد و امرنمود تا چهار هزار درهم دیگر هم به او انعام بدهند. 🌴 صـیاد پول ها را گرفته ، در بندي ریخت و موقعی که از پله هاي قصر پایین می رفت یک درهم از پول ها به زمـین افتاد. 🌴 صیاد خم شد و پول را برداشت. زبیده به هارون گفت: این مرد چه اندازه پست همت است که از یک درهم هم نمی گذرد. 🌴 هارون هم از پـست فطرتـی صـیاد بدش آمد و او را صدا زد و باز بهلول گفت مزاحم او نشوید. 🌴 هـارون قبـول نکرد و صـیاد را صـدا زد و گفت : چقدر پست فطرتی که حاضر نیستی حتی یک درهم از این پول ها قسمت غلامان من شود. 🌴 صیاد باز زمین ادب بوسه زد و عرض کرد: من پست فطرت نیستم بلکه نمـک شناسـم و از ایـن جهـت پول را برداشتم که دیدم یک طرف این پول آیات قرآن و سمت دیگر آن اسـم خلیفـه اسـت و چنانچـه روي زمین بماند شاید پا به آن نهند و این از ادب به دور است. 🌴 خلیفه باز از سخن صیاد خوشش آمد و امر نمود چهار هزار درهم دیگرهم به صیاد انعام دادند. 🌴 سپس هـارون رو به بهلول کرد و گفت : من از تو دیوانه ترم به جهت اینکه سه دفعه مرا مانع شدي من حرف تو را قبـول ننمـودم و حـرف همسرم را به کار بستم و این همه متضرر شدم. @avayeqoqnus
. 📜 بهلول و سوال و جواب قیامت 🌴 آورده اند که بهلول بیشتر وقت ها در قبرستان می نشست و روزي که براي عبادت به قبرستان رفته بـود و هارون به قصد شکار از آن محل عبور می کرد چون به بهلول رسید گفت : بهلول چه می کنی؟ 🌾 بهلول جواب داد: به دیدن اشخاصی آمده ام که نه غیبت مردم را می نمایند و نه از من توقعی دارند و نه مرا اذیت و آزار می دهند. 🌴 هارون گفت: آیا می توانی از قیامت و صراط و سوال و جواب آن دنیا مرا آگاهی دهی؟ 🌾 بهلول جواب داد: به خادمین خود بگو تا در همین محل آتش نمایند و تابه بر آن نهنـد تـا سـرخ و خـوب داغ شود. 🌴 هارون امر نمود تا آتشی افروختند و تابه بر آن آتش گذاردند تا داغ شد. 🌾 آنگاه بهلول گفت: اي هارون من با پاي برهنه بر این تابه می ایستم و خود را معرفـی مـی نمـایم و آنچـه خـورده ام وهرچـه پوشیده ام ذکر می نمایم؛ سپس تو هم باید پاي خود را مانند من برهنه نمایی و خـود را معرفـی کنـی و آنچه خورده اي و پوشیده اي ذکر نمایی. هارون قبول نمود. 🌴 آنگاه بهلول روي تابه داغ ایستاد و فوري گفت: بهلول و خرقه و نان جو و سرکه و فوري پایین آمد کـه ابداً پایش نسوخت. 🌾 چون نوبت به هارون رسید به محض اینکه خواست خود را معرفی نماید نتوانست و پایش بسوخت و به پایین افتاد. 🌴 سپس بهلول گفت: اي هارون سوال و جواب قیامت نیز به همین صورت است. 🌾 آنها که درویش بوده اند و از تجملات دنیایی بهره نداشته‌اند آسوده بگذرند و آنها که پایبند تجملات دنیا باشند به مشکلات گرفتار آیند. @avayeqoqnus
🍃 حکایت سخن گفتن بهلول با مردگان 🍃 زاهدی گفت : روزی به قبرستان رفتم و بهلول را در آنجا دیدم پرسیدمش این جا چه میکنی؟ گفت : با مردمانی همنشینی همی کنم که آزارم نمی‌دهند اگر از عقبی غافل شوم یاد آوریم میکنند و اگر غایب شوم غیبتم نمیکنند. @avayeqoqnus
. 📜 روزی مردی به خانه‌ی بهلول رفت و از او خواست که طنابش را برای مدتی به او قرض دهد. بهلول کمی فکر کرد و گفت : "حیف که روی آن ارزن پهن کرده ام و گرنه حتما آن را به تو می دادم!" مرد با تعجب گفت : "مگر می شود روی طناب ارزن پهن کرد؟!" بهلول گفت: "برای آن که طناب را ندهم این بهانه کافی است!" 😃 @avayeqoqnus
. 📜 حکایت‌های بهلول دانا چند نفر در حال ساختن مسجدی بودند. بهلول سر رسید و پرسید: چه می کنید؟گفتند: مسجد می سازیم. گفت: برای چه؟ پاسخ دادند: برای چه ندارد، برای رضای خدا. بهلول خواست میزان اخلاص بانیان خیر را به خودشان بفهماند، به همین دلیل محرمانه سفارش داد سنگی تراشیدند و روی آن نوشتند «مسجد بهلول» و شبانه آن را بالای سر در مسجد نصب کرد. سازندگان مسجد روز بعد آمدند و دیدند بالای در مسجد نوشته شده است «مسجد بهلول».! همگی ناراحت شدند؛ بهلول را پیدا کردند و به باد کتک گرفتند که زحمات دیگران را به نام خودت قلمداد می کنی؟! بهلول گفت: مگر شما نگفتید که مسجد را برای خدا ساخته ایم؟ فرضا مردم اشتباه کنند و گمان کنند که من آن را ساخته ام، خدا که اشتباه نمی کند. @avayeqoqnus
. 📜 حکایت بهلول و آب انگور 🍇 یکی از دوستان بهلول از او پرسید: ای بهلول! اگر من انگور بخورم، آیا حرام است؟ بهلول گفت: نه! پرسید: اگر بعد از خوردن انگور زیر آفتاب دراز بکشم، آیا حرام است؟ بهلول گفت: نه! پرسید: پس چگونه است که اگر انگور را در خمره ای بگذاریم و آن را زیر نور آفتاب قرار دهیم و بعد از مدتی آن را بنوشیم حرام می شود؟ بهلول گفت: نگاه کن! من مقداری آب به صورت تو می پاشم. آیا دردت می آید؟ گفت: نه! بهلول گفت: حال مقداری خاک نرم بر گونه ات می پاشم. آیا دردت می آید؟ گفت: نه! سپس بهلول خاک و آب را با هم مخلوط کرد و گلوله ای گِلی ساخت و آن را محکم بر پیشانی مرد زد! مرد فریادی کشید و گفت: سرم شکست، دیوانه!! بهلول با تعجب گفت: چرا؟ من که کاری نکردم! این گلوله همان مخلوط آب و خاک است و تو نباید احساس درد کنی، اما من سرت را شکستم تا تو دیگر جرات نکنی احکام خدا را بشکنی!! @avayeqoqnus
📜 بهلول و قیمت هارون! روزی بهلول در حمام مشغول استحمام بود که ناگاه‌ هارون الرشید و جمعی از یارانش وارد حمام شدند. چشم‌ هارون الرشید که به بهلول افتاد از او پرسید: اگر بخواهی من را بخری به چه قیمت می‌ارزم؟! بهلول گفت: پنجاه دینار. هارون الرشید برآشفت و گفت: نادان پنجاه دینار که فقط لُنگ من می‌ارزد! بهلول نیز در جوابش گفت: من هم فقط لُنگتان را قیمت کردم وگرنه خود خلیفه که ارزشی ندارد! 😃 @avayeqoqnus
🍂 🌿 🌼 🌿🍂 📜 راز طول عمر... روزی از بهلول پرسیدند : راز طول عمر در چیست؟ گفت : در زبان آدمی. گفتند: چگونه است آن راز؟   گفت: آن‌ است که هر اندازه زبان آدمی کوتاه باشد، عمرش دراز می‌شود و هر چه زبان دراز شود، از طول عمر آدمی کاسته می شود. @avayeqoqnus
هدایت شده از آوای ققنوس
📚 حکایت بهلول و سوداگر بغدادی روزی سوداگری بغدادی از بهلول سوال نمود من چه بخرم تا منفعت زیادی ببرم؟ بهلول جواب داد آهن و پنبه. آن مرد رفت و مقداری آهن و پنبه خرید و انبار نمود اتفاقا" پس از چند ماهی فروخت و سود فراوان برد. باز روزی به بهلول بر خورد. این دفعه گفت بهلول دیوانه من چه بخرم تا منافع ببرم؟ بهلول این دفعه گفت پیاز بخر و هندوانه.  سوداگر این دفعه رفت و تمام سرمایه خود را پیاز و هندوانه خرید و انبار نمود. پس از مدت کمی تمام پیاز و هندوانه های او پوسید و از بین رفت و ضرر فراوان نمود. مرد فوری به سراغ بهلول رفت و به او گفت بار اول که با تو مشورت نمودم گفتی آهن بخر و پنبه، خریدم و نفعی بردم. ولی دفعه دوم این چه پیشنهادی بود کردی؟ تمام سرمایه من از بین رفت!! بهلول در جواب آن مرد گفت روز اول که مرا صدا زدی گفتی آقای شیخ بهلول و چون مرا شخص عاقلی خطاب نمودی من هم از روی عقل به تو دستور دادم . ولی دفعه دوم مرا بهلول دیوانه صدا زدی، من هم از روی دیوانگی به تو دستور دادم. مرد از گفته خود خجل شد و مطلب را درک نمود. @avayeqoqnus
📚 هارون الرشید به بهلول گفت: "چند تن از پیامبران را نام ببر؟" بهلول گفت: "فرعون ، شدّاد ، نمرود." خلیفه چهره درهم کشید و گفت: "اینها که پیامبر نبوده‌اند؟!!" بهلول جواب داد: "هر یک از اینها مدتی در زمین ادعای خدایی داشته‌اند آنوقت تو به پیغمبری‌ هم قبول شان نداری ؟!" 😀 @avayeqoqnus
📚 روزی بهلول بر‌ هارون وارد شد.‌ هارون گفت: "ای بهلول مرا پندی ده." بهلول گفت: "ای‌ هارون اگر در بیابانی که هیچ آبی در آن نیست و تشنگی بر تو غلبه نماید و قریب به موت شوی، چه می‌دهی که تو را جرعه‌ای آب دهند که عطش خود را فرو نشانی؟" گفت: "صد دینار طلا." بهلول گفت: "اگر صاحب آن به پول رضایت ندهد چه می‌دهی؟" گفت: "نصف پادشاهی خود را می‌دهم." بهلول گفت: "پس از آنکه آب را آشامیدی، اگر به مرض حبس البول مبتلا گردی و رفع آن نتوانی باز چه می‌دهی که کسی علاج آن درد را بنماید؟" هارون گفت: "نصف دیگر پادشاهی خود را." بهلول جواب داد: "پس مغرور به این پادشاهی مباش که قیمت آن یک جرعه آب بیش نیست. آیا سزاوار نیست که با خلق خدای عزوجل نیکویی کنی؟!" @avayeqoqnus
📚 به بهلول گفتند دلت می‌خواهد قاضی شوی؟ او پاسخ داد: نمی خواهم نادانی بین دو دانا باشم! مال برده و مال باخته هر دو اصل ماجرا را می دانند و من ساده باید حقیقت را حدس بزنم! 😀👌 @avayeqoqnus
📚 هارون الرشید به بهلول گفت: "چند تن از پیامبران را نام ببر؟" بهلول گفت: "فرعون ، شدّاد ، نمرود." خلیفه چهره درهم کشید و گفت: "اینها که پیامبر نبوده‌اند؟!!" بهلول جواب داد: "هر یک از اینها مدتی در زمین ادعای خدایی داشته‌اند آنوقت تو به پیغمبری‌ هم قبول شان نداری ؟!" 😀 @avayeqoqnus
. 📜 روزی مردی به خانه‌ی بهلول رفت و از او خواست که طنابش را برای مدتی به او قرض دهد. بهلول کمی فکر کرد و گفت : "حیف که روی آن ارزن پهن کرده ام و گرنه حتما آن را به تو می دادم!" مرد با تعجب گفت : "مگر می شود روی طناب ارزن پهن کرد؟!" بهلول گفت: "برای آن که طناب را ندهم این بهانه کافی است!" 😃 @avayeqoqnus