.
📜 ملانصرالدین و ازدواج
روزی دوستی از ملانصرالدین پرسید: ملا، آیا تا به حال به فکر ازدواج افتادی؟
ملا در جوابش گفت بله، زمانی که جوان بودم به فکر ازدواج افتادم ….
دوستش دوباره پرسید خب، نتیجه چه شد؟
ملا جواب داد بر خرم سوار شده و به هند سفر کردم، در آنجا با دختری آشنا شدم که بسیار زیبا بود ولی من او را نخواستم، چون از مغز خالی بود!
بعد به شیراز رفتم: دختری دیدم بسیار تیزهوش و دانا، ولی من او را هم نخواستم، چون زیبا نبود…
ولی آخر به بغداد رفتم و با دختری آشنا شدم که هم بسیار زیبا و هم اینکه، خیلی دانا و خردمند و تیزهوش بود، ولی با او هم ازدواج نکردم…
دوستش کنجکاوانه پرسید دیگر چرا؟
ملا گفت برای اینکه او خودش هم به دنبال چیزی میگشت، که من میگشتم! 😅
#حکایت
#حکایت_طنز
#ملانصرالدین
✨@avayeqoqnus✨
📜 ملانصرالدین و دبه شیر
روزی مردی که یک دبه شیر حمل می کرد
جلوی ملانصرالدین را در خیابان گرفت و
گفت که مشکلی دارد و نصحیتش را
می خواهد.
ملا گفت: "مشکلت چیه؟"
مرد توضیح داد: "با وجودی که شراب
نمیخورم صبح ها که از خواب بیدار
میشوم خیلی مست و سرخوش هستم!"
ملا نگاهی به ظرف شیر کرد وپرسید: "دیشب چی خوردی؟"
مرد گفت: "شیر"
ملا گفت: "همونطور که فکر می کردم. همین دلیل مشکلت است."
مرد بهت زده گفت: "شیر باعث مستی
می شود؟!"
ملا گفت: "اینجور است که شب شیر
میخوری و می خوابی. در خواب غلت
میزنی. شیر با این تکان ها تبدیل به
کره می شود.
کره تکان می خورد تبدیل به پنیر
می شود. پنیر به چربی تبدیل می شود.
چربی تبدیل به شکر می شود. شکر
تبدیل به الکل می شود. وقتی بیدار
می شوی در معده ات الکل داری.
به همین دلیل صبح ها احساس
مستی می کنی.»
مرد که گیج شده بود پرسید: "چکار
کنم؟"
ملا گفت: "ساده است. شیر ننوش.
زود، بدش به من."
و شیر را از مرد بهت زده گرفت و رفت!
#حکایت
#حکایت_طنز
#ملانصرالدین
✨@avayeqoqnus✨
.
📜 حکایت ملانصرالدین و گوسفند!
روزی ملا از بازار یک گوسفند خرید.
در راه، دزدی طناب گوسفند را از گردن آن
باز کرد و گوسفند را به دوستش داد و
طناب را به گردن خود بست و چهار دست
و پا به دنبال ملا را افتاد.
ملا به خانه رسید ناگهان دید که گوسفندش تبدیل به جوانی شده است!!
دزد رو به ملا کرد و گفت: من مادرم را
اذیت کرده بودم او هم مرا نفرین کرد و
من گوسفند شدم، ولی چون صاحبم مرد
خوبی بود دوباره به حالت اول بازگشتم!
ملا دلش به حال او سوخت و گفت:
اشکالی ندارد برو ولی یادت باشد که دیگر
مادرت را اذیت نکنی!
روز بعد که ملا برای خرید به بازار رفته بود
گوسفندش را آنجا دید.
گوش او را گرفت و گفت: ای پسر احمق
چرا مادرت را ناراحت کردی تا دوباره
نفرینت کند و گوسفند شوی!؟ 😃
#حکایت
#حکایت_طنز
✨@avayeqoqnus✨
📚 #حکایت_طنز
هارون الرشید به بهلول گفت:
"چند تن از پیامبران را نام ببر؟"
بهلول گفت: "فرعون ، شدّاد ، نمرود."
خلیفه چهره درهم کشید و گفت:
"اینها که پیامبر نبودهاند؟!!"
بهلول جواب داد: "هر یک از اینها مدتی
در زمین ادعای خدایی داشتهاند آنوقت
تو به پیغمبری هم قبول شان نداری ؟!" 😀
#حکایت
#بهلول
✨ @avayeqoqnus ✨
📚 مرغ دو منی!
شغالی مرغی از خانه پیرزنی دزدید.
پیرزن در عقب او نفرین کنان فریاد میکرد: ای وای! مرغ دو منی مرا شغال برد!
شغال از این مبالغه سخت در غضب شد و از غایت تعجّب و غضب به پیرزن دشنام داد.
در آن میان روباهی به شغال رسید و گفت: چرا این قدر بر افروختهای؟
شغال گفت: ببین این پیرزن چقدر دروغگو و بی انصاف است. مرغی را که یک چارک هم نمی شود دو من میخواند!
روباه گفت: بده ببینم چه قدر سنگین است!
روباه مرغ را گرفته، روی به گریز نهاد و گفت: به پیر زن بگو مرغ را به پای من چهار من حساب کند!! 😃
#حکایت
#حکایت_طنز
✨ @avayeqoqnus ✨
.
📜 #حکایت_طنز
شخصی شتر، گم کرد. سوگند خورد که
اگر شتر را پیدا کند، آن را به یک دِرَم
(درهم) بفروشد.
چون شتر را یافت از سوگند خود پشیمان شد.
برای آنکه سوگند خود را نشکند، گربه ای
در گردن شتر آویخت و بانگ زد:« که چه
کسی می خرد؟ شتری را به یک درم و
گربه ای را به صد درم؟ اما هر دو را با هم میفروشم»!
شخصی آنجا بود، گفت: « این شتر ارزان
بود؛ اگر این قلاده را در گردن نداشت»!
#عبید_زاکانی
#حکایت
✨@avayeqoqnus✨
هدایت شده از آوای ققنوس
📚 حکایت ملانصرالدین و الاغش !!
روزی ملانصرالدین الاغ خود را با زحمت
فراوان به پشت بام برد؛
بعداز مدتی خواست او را پایین بیاورد ولی
الاغ پایین نمیآمد!
او نمیدانست که الاغ بالا میرود ولی
پایین نمیآید!
ملا پس از مدتی تلاش خسته شد و پایین
آمد ولی الاغ روی پشت بام جفتک میانداخت و بالا و پایین میپرید.
تا اینکه سقف فرو ریخت و الاغ به پایین
پرت شد و جان باخت!
ملا که به فکر فرو رفته بود باخود گفت:
لعنت بر من که ندانستم اگر خری را به
جایگاه رفیعی برسانم هم آن جایگاه را
خراب کرده و هم خود را هلاک میکند! 👌😀
#حکایت
#حکایت_طنز
#ملانصرالدین
✨@avayeqoqnus✨
📚 #حکایت_طنز
به بهلول گفتند دلت میخواهد قاضی شوی؟
او پاسخ داد: نمی خواهم نادانی بین دو دانا باشم!
مال برده و مال باخته هر دو اصل ماجرا را می دانند و من ساده باید حقیقت را حدس بزنم! 😀👌
#بهلول
✨@avayeqoqnus✨
.
📜 #حکایت_طنز
گویند روزی بهلول کفش نو پوشیده بود.
داخل مسجدی شد تا نماز بگزارد.
در آن محل مردی را دید که به کفشهای
او نگاه میکند. فهمید که طمع به کفش
او دارد.
ناچار با کفش به نماز ایستاد.
آن دزد گفت: با کفش نماز نباشد.
بهلول گفت: اگر نماز نباشد کفش باشد. 😃
#حکایت
✨@avayeqoqnus✨
📜 حکایت ملانصرالدین و تبرش ⛏
ملانصرالدین تبری داشت که بسیار برایش
با ارزش بود و هر شب آن را در تنور پنهان
میکرد و در تنور را هم میبست.
عیالش گفت: ملا تبر را چرا در تنور میگذاری؟
ملا جواب داد: از دست گربه قایم میکنم.
زن گفت: گربه تبر را میخواهد چه کند؟!
ملانصرالدین گفت: عجب زن احمقی هستی! گربه تکه گوشتی را که قیمتی ندارد میبرد، اما تبری را که ده دینار خریدهام رها خواهد کرد؟! 😇😅
#حکایت
#حکایت_طنز
✨@avayeqoqnus✨
.
📜 بهلول و مرد ثروتمند نادان!
شخص ثروتمندی خواست بهلول را در
میان جمعی به سُخره بگیرد.
به بهلول گفت: هیچ شباهتی بین من
و تو هست؟
بهلول گفت: البته که هست.
مرد ثروتمند گفت: چه چیز ما به همدیگر
شبیه است؟
بهلول جواب داد: دو چیز ما شبیه یکدیگر
است، یکی جیب من و کله تو که هر دو
خالی است
و دیگری جیب تو و کله من که هر دو پر
است. 😅 👌
#حکایت
#حکایت_طنز
✨@avayeqoqnus✨
📗 #حکایت_طنز
شخصی به دارالحکومه رفت و گفت: "از کسی پولی طلب دارم و او پس نمی دهد."
گفتند: "آیا شاهدی هم داری؟"
گفت: "خدا"
گفتند: "کسی را معرفی کن که قاضی او را بشناسد... !" 👌😁
#عبید_زاکانی
#حکایت
✨ @avayeqoqnus ✨
.
📜 حکایت آب رفتن روزها!
چند نفر بر سر این که چرا روزهای زمستان از روزهای تابستان کوتاهترند باهم بحث و جدل میکردند ولی به هیچ نتیجه ای نمیرسیدند.
آنها پیش ملانصرالدین رفتند و گفتند: ملا
قضیه از این قرار است حالا بین ما داوری
کن و بگو که کدام یک از ما درست
میگوییم.
ملانصرالدین گفت: اینکه معلوم است!
مگر وقتی پارچه را آب میکشند کوتاهتر نمیشود؟
همه گفتند چرا!
ملا گفت: خوب! روزها هم در زمستان با
اینهمه آب و برف و باران آب میکشند و
کوتاه میشوند! 😅
#حکایت
#حکایت_طنز
✨@avayeqoqnus✨
.
📜 #حکایت_طنز
شخصی شتر، گم کرد. سوگند خورد که
اگر شتر را پیدا کند، آن را به یک دِرَم
(درهم) بفروشد.
چون شتر را یافت از سوگند خود پشیمان شد.
برای آنکه سوگند خود را نشکند، گربه ای
در گردن شتر آویخت و بانگ زد:« که چه
کسی می خرد؟ شتری را به یک درم و
گربه ای را به صد درم؟ اما هر دو را با هم میفروشم»!
شخصی آنجا بود، گفت: « این شتر ارزان
بود؛ اگر این قلاده را در گردن نداشت»!
#عبید_زاکانی
#حکایت
✨@avayeqoqnus✨
.
📜 #حکایت_طنز
یکی آواز میخواند و میدوید.
پرسیدند که: «چرا میدوی؟»
گفت: «میگویند که آواز من از دور خوش است. میدوم تا آواز خود را از دور بشنوم!» 😃
🔸 برگرفته از بهارستان جامی
#حکایت
#جامی
✨ @avayeqoqnus ✨
📜 #حکایت_طنز
مردی سپری در دست گرفت و همراه
سربازان به جنگ رفت.
به پای دژی رسیدند.
از بالای دژ سنگی بر سر مرد زدند
و سر او را شکستند.
مرد خشمگین شد و فریاد زنان به
سنگ انداز گفت: «ابله، مگر کوری؟
سپر به این بزرگی را نمیبینی که
سنگ بر سر من میزنی؟!»
#حکایت
✨ @avayeqoqnus ✨
📜 #حکایت_طنز
مردی به دیدن بیماری رفت.
پرسید: «چه بیماری داری؟»
گفت: «تب دارم و گردنم درد میکند.
اما سپاس که یک دو روز است تبم
شکسته است. اما گردنم هنوز درد
میکند».
مرد گفت: «نگران نباش. آن نیز همین
یکی دو روز میشکند!!» 😀
🔹 برگرفته از بهارستان جامی
#حکایت
#جامی
✨ @avayeqoqnus ✨
📜 #حکایت_طنز
نردبان فروشیِ ملا !!
روزی ملا در باغی بر روی نردبانی رفته بود
و داشت میوه می خورد.
صاحب باغ او را دید و با عصبانیت پرسید:
ای مرد بالای نردبان چکار می کنی؟
ملا گفت: نردبان می فروشم!
باغبان گفت : در باغ من نردبان میفروشی؟
ملا گفت: نردبان مال خودم هست
هر جا که دلم بخواهد آنرا میفروشم. 😅
#حکایت
✨@avayeqoqnus✨
📜 شاگرد خیاط و کوزه عسل
حَجی در کودکی شاگرد خیاطی بود.
روزی استادش کاسه عسل به دکان برد،
خواست که به کاری رود.
حجی را گفت: درین کاسه زهر است،
نخوردی که هلاک شوی.
گفت: من با آن چه کار دارم؟!
چون استاد برفت، حجی وصله جامه به
صراف داد و تکه نانی گرفت و با آن تمام
عسل بخورد.
استاد بازآمد، وصله طلبید، حجی گفت:
مرا مَزَن تا راست بگویم. حالی که غافل
شدم، دزد وصله بربود. من ترسیدم که
بیایی و مرا بزنی. گفتم زهر بخورم تا تو
بیایی من مرده باشم. آن زهر که در کاسه
بود، تمام بخوردم و هنوز زندهام، باقی تو
دانی! 😅
#حکایت
#حکایت_طنز
✨@avayeqoqnus✨
📜 #حکایت_طنز
یكی در باغ خود رفت، دزدی را پشتواره
پیاز در بسته دید.
گفت: در این باغ چه كار داری؟
گفت: بر راه میگذشتم ناگاه باد مرا در
باغ انداخت!
گفت: چرا پیاز بركندی؟
گفت: باد مرا میربود، دست در بند پیاز
میزدم، از زمین برمیآمد.
گفت: این هم قبول، ولی چه كسی جمع
كرد و پشتواره بست؟
گفت: والله من نیز در این فكر بودم كه تو
آمدی! 😀
#عبید_زاکانی
#حکایت
✨ @avayeqoqnus ✨
📜 #حکایت_طنز
اعرابی را گفتند: تو پیر شدهای و عمری
تباه کردهای. توبه کن و به حج رو.
گفت: خرج سفرِ حج نباشدم.
گفتند: خانهات را بفروش و هزینه کن.
گفت: چون باز گردم کجا سکونت گزینم؟
و اگر باز نگردم و مجاور خانهی کعبه مانم،
خدایم نمیگوید: ای ابلهِ نادان از چه رو
خانهی خود بفروختی و در خانهی من
منزل گزیدی؟! 😅
#عبید_زاکانی
#حکایت
✨ @avayeqoqnus ✨
📚 #حکایت_طنز
هارون الرشید به بهلول گفت:
"چند تن از پیامبران را نام ببر؟"
بهلول گفت: "فرعون ، شدّاد ، نمرود."
خلیفه چهره درهم کشید و گفت:
"اینها که پیامبر نبودهاند؟!!"
بهلول جواب داد: "هر یک از اینها مدتی
در زمین ادعای خدایی داشتهاند آنوقت
تو به پیغمبری هم قبول شان نداری ؟!" 😀
#حکایت
#بهلول
✨ @avayeqoqnus ✨
📚 #حکایت_طنز
تَرسایی مسلمان شد.
مُحتسب گفت تو اکنون چنانی که حالی از
مادر متولد شده ای.
بعد از ششماه اهل محله او را پیش
محتسب آوردند که این نومسلمان نماز نمیگزارد.
محتسب گفت چرا کاهل نمازی می کنی؟
گفت نه تو وقتیکه مسلمان شدم گفتی
که این زمان از مادر متولد شدهای؟
از آن تاریخ ششماه بیش نگذشته است و
هرگز آدم ششماهه را تکلیف نماز نکرده
اند! 😀
*ترسا: مسیحی
*محتسب: مامور حکومت، داروغه
🔻 برگرفته از "لطایف الطوایفِ"
فخرالدین علی صفی
#حکایت
#لطایف_الطوایف
✨ @avayeqoqnus ✨
📜 #حکایت_طنز 😃
عربی نزد قاضی گواهی داد.
مدّعی علیه خواست که گواهی او را جَرح*
کند، گفت ای قاضی این عرب زر بسیار
دارد و هرگز حجّ نگزارده... گواهی او
می شنوی با وجود اینکه تارکِ فرض
است؟
عرب گفت دروغ میگویی و حال آنکه من
در فلان تاریخ حجّ گزاردهام و مناسک
به جای آورده.
قاضی از او پرسید که اگر راست میگویی
نشان ده که زمزم کجاست؟
گفت پیرمردی با صفاست که دائم بر در
عرفات نشسته است!
گفت ای جاهل! زمزم چاهیست که از او
آب میکشند و عرفات صحرایی است بی
در و دیوار!
عرب گفت در آن تاریخ که من رسیدم
هنوز آن چاه را فرو نبرده بودند و عرفات
باغی بود که در و دیوار داشت! 😅
* جرح: منظور این است که شهادت او را
نپذیرد
🔻 برگرفته از لطایف الطوایفِ فخرالدین
علی صفی
#حکایت
#حکایت_طنز
✨@avayeqoqnus✨
📜 #حکایت_طنز
روزی خلیفه بهلول را احضار کرد و گفت:
خوابی دیدهام، میخواهم تعبیرش کنی.
بهلول گفت؛ چیست ؟
خلیفه گفت: خواب دیدم به جانور
ترسناکی تبدیل شدهام و نعره زنان به
اطراف خود هجوم میبرم و آنچه از خرد
و کلان در سر راه خود میبینم در هم
میشکنم و میبلعم.
بگو تعبیرش چیست؟
بهلول گفت: من تعبیر واقعیت ندانم،
فقط خواب تعبیر میکنم. 👌😅
#حکایت
✨ @avayeqoqnus ✨