eitaa logo
آوای ققنوس
8.4هزار دنبال‌کننده
3.3هزار عکس
547 ویدیو
31 فایل
دوستای عزیزم، اینجا کنار هم هستیم تا هم‌از ادبیات لذت ببریم هم حال دلمون خوب بشه.😍 ♦️کپی پست ها بعنوان تولید محتوا برای کانال های دیگر ممنوع بوده و رضایت ندارم♦️ تبلیغات: https://eitaa.com/joinchat/1281950438C0351ad088a
مشاهده در ایتا
دانلود
📚 سه پند بزرگ از یک گنجشک کوچک 🌴 حكایت كرده اند كه مردى در بازار دمشق گنجشکی رنگین و لطیف، به یك درهم خرید تا به خانه آورد و فرزندانش با آن بازى كنند. 🌴 در بین راه، گنجشك به سخن آمد و مرد را گفت: در من فایده اى، براى تو نیست. اگر مرا آزاد كنى، تو را سه نصیحت مى گویم كه هر یك، همچون گنجى است. دو نصیحت را وقتى در دست تو اسیرم مى گویم و پند سوم را، وقتى آزادم كردى و بر شاخ درختى نشستم، مى گویم. 🌴 مرد با خود اندیشید كه سه نصیحت از پرنده اى كه همه جا را دیده و همه را از بالا نگریسته است، به یك درهم مى ارزد. پس پذیرفت و به گنجشك گفت: پندهایت را بگو. 🌴 گنجشك گفت: نصیحت اول آن است كه اگر نعمتى را از كف دادى، غصه مخور و غمگین مباش؛ زیرا اگر آن نعمت، حقیقتا و دایما از آن تو بود، هیچ گاه زایل نمى شد. 👌 دیگر آن كه اگر كسى با تو سخن محال و ناممكن گفت، به آن سخن هیچ توجه نكن و از آن درگذر. 👌 🌴 مرد، چون این دو نصیحت را شنید، گنجشك را آزاد كرد. پرنده كوچك پركشید و بر درختى نشست. چون خود را آزاد و رها دید، خنده اى كرد. مرد گفت: نصیحت سوم را بگو! 🌴 گنجشك گفت: نصیحت چیست !؟ اى مرد نادان، زیان كردى! در شكم من دو گوهر هست كه هر یك بیست مثقال وزن دارد. تو را فریفتم تا از دستت رها شوم. اگر مى دانستى كه چه گوهرهایى نزد من است، به هیچ قیمت، مرا رها نمى كردى! 🌴 مرد، از خشم و حسرت، نمى دانست كه چه كند. دست بر دست مى مالید و گنجشك را ناسزا مى گفت. ناگهان رو به گنجشك كرد و گفت : حال كه مرا از چنان گوهرهایى محروم كردى، دست كم، آخرین پندت را بگو. 🌴 گنجشك گفت: ای مرد نادان!با تو گفتم كه اگر نعمتى را از كف دادى، غم مخور؛ اما اینك تو غمگینى كه چرا مرا از دست داده اى. 🌴 نیز گفتم كه سخن محال و ناممكن را نپذیر؛ اما تو هم اینك پذیرفتى كه در شكم من گوهرهایى است كه چهل مثقال وزن دارد. آخر من خود چند مثقالم كه چهل مثقال گوهر با خود حمل كنم !؟ پس تو لایق آن دو نصیحت نبودى و پند سوم را نیز با تو نمى گویم كه قدر آن نخواهى دانست. این را گفت پر زد و در هوا ناپدید شد. 🔻 برگرفته از دفتر چهارم مثنوی معنوی @avayeqoqnus
ای خوشا روزا که ما معشوق را مهمان کنیم دیده از روی نگارینش نگارستان کنیم گر ز داغ هجر او دردی است در دل‌های ما ز آفتاب روی او آن درد را درمان کنیم... @avayeqoqnus
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
هِله نومید نباشی که تو را یار براند گرت امروز براند نه که فردات بخواند؟ در اگر بر تو ببندد مرو و صبر کن آن جا ز پس صبر، تو را او به سر صدر نشاند و اگر بر تو ببندد همه ره‌ها و گذرها ره پنهان بنماید که کس آن راه نداند صبح بخیر و شادی 🌞🪴 @avayeqoqnus
🪴🍃🌺🍃🪴 مولانا در فیه مافیه می‌فرماید: دوستان را در دل رنج‌ها باشد که آن به هیچ دارویی خوش نشود، نه به خفتن، نه به گشتن، و نه به خوردن الّا به دیدار دوست که لِقاء الْخَلِیْلِ شِفَاءُ العَلیْلِ تا حدّی که اگر منافقی میان مؤمنان بنشیند از تأثیر ایشان آن لحظه مؤمن می‌شود. @avayeqoqnus
جان و جهان ز عشق تو رفت ز دستِ کارِ من من به جهان چه می کنم چونک از این جهان شدم💚 @avayeqoqnus
صنما چگونه گویم که تو نور جان مایی که چه طاقت است جان را چو تو نور خود نمایی @avayeqoqnus
📚 اشک رایگان!! مرد عربی سگی داشت که در حال مردن بود. او در میان راه نشسته بود و برای سگش گریه می کرد. گدایی از آنجا می گذشت و از مرد عرب پرسید: "چرا گریه می کنی؟" عرب گفت: "این سگ وفادارم پیش چشمم جان می دهد. این سگ روزها برایم شکار می کرد و شبها نگهبانم بود و دزدان را فراری می داد." گدا پرسید: "بیماری سگ چیست، آیا زخم دارد؟" عرب گفت: "نه از گرسنگی می‌میرد!" گدا گفت: "صبر کن، خدا به صابران پاداش می دهد." ناگهان مرد گدا یک کیسه پُر در دست مرد عرب دید. پرسید: "در این کیسه چه داری؟" عرب گفت: "نان و غذا برای خوردن." گدا گفت: "چرا به سگ نمی دهی تا از مرگ نجات پیدا کند؟" عرب گفت: "نان ها را از سگم بیشتر دوست دارم. برای نان و غذا باید پول بدهم، ولی اشک مفت و مجانیست. برای سگم هر چه بخواهد گریه می کنم!!" گدا گفت: "خاک بر سرت!!، اشک خون دل است و به قیمتِ غم به آب زلال تبدیل شده، ارزش اشک از نان بیشتر است. نان از خاک است ولی اشک از خون دل!" 🔸 برگرفته از دفتر پنجم مثنوی معنوی @avayeqoqnus
🔸 پند گفتن با جَهولِ خوابناک 🔹 تخم افکندن بود در شوره خاک 🔸 چاکِ حُمق و جهل نپذیرد رفو 🔹 تخم حکمت کم دَهِش ای پندگو ● جهول خوابناک: نادانِ خواب آلوده ● حمق: کم عقلی 🔻 برگرفته از مثنوی معنوی مولوی @avayeqoqnus
چون خلیلی هیچ از آتش مترس ایمن برو من ز آتش صد گلستانت کنم نیکو شنو @avayeqoqnus
🍀❤️🍀 من از عالم تو را تنها گزینم روا داری که من غمگین نشینم؟! دل من چون قلم اندر کف توست ز توست ار شادمان و گر حَزینم به جز آنچه تو خواهی من چه باشم؟ به جز آنچه نمایی من چه بینم؟ گه از من خار رویانی گهی گل گهی گل بویم و گه خار چینم مرا تو چون چنان داری چنانم مرا تو چون چنین خواهی چنینم در آن خمّی که دل را رنگ بخشی چه باشم من، چه باشد مهر و کینم؟ تو بودی اوّل و آخر تو باشی تو بِه کن آخرم از اولینم چو تو پنهان شوی، از اهل کفرم چو تو پیدا شوی، از اهل دینم به جز چیزی که دادی من چه دارم؟ چه می جویی ز جیب و آستینم؟ 🍀❤️🍀 @avayeqoqnus
ای تن من خراب تو، دیده من سحاب تو ذره آفتاب تو، این دل بی‌قرار من💛 @avayeqoqnus
. ما چندین تلخی کشیده ایم تا بمنزلت شیرینی رسیدیم تو لذّت شیرینی چه دانی چون مشقّت تلخی نکشیده ای ... 🔸 برگرفته از فیه مافیه مولوی @avayeqoqnus ✨  
جانِ من و جانِ تو گویی که یکی بوده‌ست ❤️ سوگند بدین یک جان کز غیر تو بیزارم 🌺 @avayeqoqnus
بیرون ز تو نیست هرچه در عالم هست در خود بطلب هر آنچه خواهی که تویی @avayeqoqnus
جان چیست نیم برگ ز گلزار حُسن تو دل چیست یک شکوفه ز برگ و نوای تو @avayeqoqnus
. اژدهايي خرسي را به چنگ آورده بود و مي‌خواست او را بكشد و بخورد. خرس فرياد مي‌كرد و كمك مي‌خواست، پهلواني رفت و خرس را از چنگِ اژدها نجات داد. خرس وقتي مهرباني آن پهلوان را ديد به پاي پهلوان افتاد و گفت: من خدمتگزار تو مي‌شوم و هر جا بروي با تو مي‌آيم. آن دو با هم رفتند تا اينكه به جايي رسيدند. پهلوان خسته بود و مي‌خواست بخوابد. خرس گفت تو آسوده بخواب من نگهبان تو هستم. مردي از آنجا مي‌گذشت و از پهلوان پرسيد اين خرس با تو چه مي‌كند؟ پهلوان گفت: من او را نجات دادم و او دوست من شد. مرد گفت: به دوستي خرس دل مده كه از هزار دشمن بدتر است. پهلوان گفت: اين مرد حسود است. خرس دوست من است من به او كمك كردم او به من خيانت نمي‌كند. مرد گفت: دوستي و محبت ابلهان, آدم را مي‌فريبد. او را رها كن زيرا خطرناك است. پهلوان گفت: اي مرد، مرا رها كن تو حسود هستي. مرد گفت: دل من مي‌گويد كه اين خرس به تو زيان بزرگي مي‌زند. پهلوان مرد را دور كرد و سخن او را گوش نكرد و مرد رفت. پهلوان خوابيد مگسي بر صورت او مي‌نشست و خرس مگس را مي‌زد. باز مگس مي‌نشست. چند بار خرس مگس را زد اما مگس نمي‌رفت. خرس خشمناك شد و سنگ بزرگي از كوه برداشت و همينكه مگس روي صورت پهلوان نشست, خرس آن سنگ بزرگ را بر صورتِ پهلوان زد و سر مرد را خشخاش كرد! مهر آدم نادان مانند دوستي خرس است. دشمني و دوستي او يكي است. 🔸 دشمن دانا بلندت مي‌كند 🔸 بر زمينت مي‌زند نادانِ دوست 🔻 برگرفته از دفتر اول مثنوی معنوی @avayeqoqnus
من غلام قمرم غیر قمر هیچ مگو پیش من جز سخن شمع و شکر هیچ مگو سخن رنج مگو جز سخن گنج مگو ور از این بی‌خبری رنج مبر هیچ مگو دوش دیوانه شدم عشق مرا دید و بگفت «آمدم نعره مزن جامه مدر هیچ مگو» گفتم «ای عشق! من از چیز دگر می‌ترسم» گفت «آن چیز دگر نیست دگر هیچ مگو» من به گوش تو سخن‌های نهان خواهم گفت سر بجنبان که بلی جز که به سر هیچ مگو گفتم «ای دل چه مه‌ست این دل اشارت می‌کرد» که نه اندازه توست این بگذر هیچ مگو گفتم «این روی فرشته‌ست عجب یا بشر است؟» گفت «این غیر فرشته‌ست و بشر هیچ مگو» گفتم «این چیست بگو زیر و زبر خواهم شد» گفت «می‌باش چنین زیر و زبر هیچ مگو» ای نشسته تو در این خانه‌ پر نقش و خیال خیز از این خانه برو رخت ببر هیچ مگو گفتم «ای دل پدری کن نه که این وصف خداست» گفت «این هست ولی جان پدر هیچ مگو» @avayeqoqnus
. این ی بیت رو باید با طلا نوشت: ساعتی میزان آنی ساعتی موزون این بعد از این میزان خود شو تا شوی موزون خویش 🌼 @avayeqoqnus
📜 حکایت درختی با میوه جادویی! مرد حکیمی با زبان رمز و استعاره به دوستان خود می گوید در هندوستان درختی هست که هر کس از میوه‌ی آن بخورد ، نه پیر شود و نه بمیرد . این مطلب به گوشِ پادشاه می‌رسد و سخت شیفته‌ی آن درخت می‌شود. از اینرو قاصدی می فرستد تا به هر صورتی که هست آن درخت را پیدا کند. قاصد ، سال ها در سرزمین هندوستان می گردد و جستجو می کند ولی اثری از آن درخت نمی‌یابد. حتی موردِ تمسخر و ریشخند بسیاری از مردم نیز قرار می گیرد. سرانجام از یافتن آن نومید می شود و با چشمی اشکبار و دلی شکسته راهی دیار شاه می‌شود. در یکی از منازل بین راه فرود می آید تا استراحتی کند. ناگهان با عارفی ربّانی روبرو می شود. تصمیم می‌گیرد ماجرا را به او بگوید تا چاره ای پیدا شود. عارف پس از استماعِ سخنان او می گوید : ای ساده دل ، اصلاََ چنین درختی در باغ و بوستان طبیعت وجود ندارد! بدان که منظور آن حکیم از این درخت، درختِ علم و معرفتِ الهی است و بس. 📌 مولانا در این حکایت ، حکمت الهی و علمِ لَدّنی را به درختی تشبیه کرده که هر کس از میوه‌ی آن بخورد نه پیر شود و نه بمیرد. 🔻 برگرفته از دفتر دوم مثنوی معنوی @avayeqoqnus
ماییم که از باده‌ی بی‌جام خوشیم هر صبح مُنَوَریم و هر شام خوشیم گویند سرانجام ندارید شما ماییم که بی هیچ سرانجام خوشیم @avayeqoqnus
عید هر کس آن مَهی باشد که او قربانِ او است عید تو ماه من آمد ای شده قربان من @avayeqoqnus
شیری همراه گرگ و روباهی به شکار رفتند و یک گاو وحشی و یک بزِ کوهی و یک خرگوش شکار کردند. آنگاه شیر به گرگ دستور داد تا حیوانات صید شده را میان خود تقسیم کند. گرگ گفت: گاوِ وحشی سهمِ شیر باشد. بزِ کوهی سهمِ خودم و خرگوش سهمِ روباه. شیر ناگهان برآشفت. زیرا که دید گرگ در محضرِ شاهانه او ، حرف از «من» و «تو» و «قسمت من» و قسمت تو و او» می زند. در حالیکه این صیدها فقط با حضور نیرومند شیر حاصل شده است. از اینرو برای عقوبت گرگ ، پنجه ای قوی بر او زد و در دَم هلاکش نمود. سپس رو به روباه کرد و گفت : صیدها را تو تقسیم کن. روباه که سرنوشت ناگوار گرگ را دیده بود، دچار بیم شد و گفت: تقسیم در اینجا معنی ندارد؛ همه این صیدها به حضرت سلطان، تعلّق دارد و ما را در آن بهره ای و سهمی نیست. این گاوِ تنومند ، چاشت حضرت سلطان است و آن بز ، سهمِ میانه روز و آن خرگوش ، سهمِ شامِ او. شیر وقتی که دید روباه مانند گرگ از «من» و «تو» حرفی نزد و اظهار وجود ننمود، خوشحال شد و صیدها را بدو بخشید و گفت : تو دیگر روباه نیستی، بلکه خودِ منی. 🔻 برگرفته از دفتر اول مثنوی معنوی @avayeqoqnus
آزمودم دل خود را به هزاران شیوه هیچ چیزش به جز از وصل تو خشنود نکرد 🌹 @avayeqoqnus
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♦️ این دو بیتی از مولانای جان چه زیباست: من دردِ تو را ز دست آسان ندهم دل بَر نَکَنم ز دوست تا جان ندهم از دوست به یادگار دردی دارم کآن درد به صد هزار درمان ندهم @avayeqoqnus
در طلبت رفت به هر جا دلم... @avayeqoqnus
ای بسا هندو و ترک همزبان ای بسا دو تُرک چون بیگانگان پس زبان محرمی خود دیگرست همدلی از همزبانی بهترست غیر نطق و غیر ایما و سجل صد هزاران ترجمان خیزد ز دل @avayeqoqnus
وقت آن شد که به زنجیر تو دیوانه شویم بند را برگسلیم از همه بیگانه شویم جان سپاریم دگر ننگ چنین جان نکشیم خانه سوزیم و چو آتش سوی میخانه شویم سخن راست تو از مردم دیوانه شنو تا نمیریم مپندار که مردانه شویم در سر زلف سعادت که شکن در شکن است واجب آید که نگونتر ز سر شانه شویم بال و پر باز گشاییم به بستان چو درخت گر در این راه فنا ریخته چون دانه شویم گرچه سنگیم پی مهر تو چون موم شویم گرچه شمعیم پی نور تو پروانه شویم... @avayeqoqnus
هر جا که هستی حاضری از دور در ما ناظری شب خانه روشن می شود چون یادِ نامت می‌کنم @avayeqoqnus
🌸🌺 ای یوسف آخر سوی این یعقوب نابینا بیا ای عیسی پنهان شده بر طارم مینا بیا از هجر روزم قیر شد دل چون کمان بد تیر شد یعقوب مسکین پیر شد ای یوسف برنا بیا @avayeqoqnus
ای جانِ جهان جان و جهان بنده‌ی تو شیرین شده عالم زِ شکر خنده‌ی تو صد قرن گذشت و آسمان نیز ندید در گردش روزگار ماننده‌ی تو @avayeqoqnus✨