eitaa logo
آوای ققنوس
8.2هزار دنبال‌کننده
3هزار عکس
510 ویدیو
31 فایل
دوستای عزیزم، اینجا کنار هم هستیم تا هم‌از ادبیات لذت ببریم هم حال دلمون خوب بشه.😍 ♦️کپی پست ها بعنوان تولید محتوا برای کانال های دیگر ممنوع بوده و رضایت ندارم♦️ تبلیغات: https://eitaa.com/joinchat/1281950438C0351ad088a
مشاهده در ایتا
دانلود
📜 زيبايي انسان در چيست؟ روزي شاگردان نزد حکيمی رفتند و پرسيدند: "استاد زيبايي انسان در چيست؟" حکيم دو کاسه کنار دست شاگردان گذاشت و گفت: "به اين دو کاسه نگاه کنيد؛ اولي از طلا درست شده است و درونش سم است و دومي یک کاسه گِلي است و درونش آب گوارا است؛ شما کدام را می‌نوشيد؟" شاگردان جواب دادند: "کاسه گِلي را." حکيم گفت: "آدمي هم همچون اين کاسه است. آنچه که آدمي را زيبا مي‌کند درون و اخلاقش است. بايد سيرتمان را زيبا کنيم نه صورتمان را." @avayeqoqnus
. 📜 چوپانِ عالِم حكيمى در بیابان به چوپانی رسید و گفت: چرا به جای تحصیل علم، چوپانی می‌کنی؟ چوپان در جواب گفت: آنچه خلاصه دانش‌هاست فرا گرفته‌ام. حكيم گفت: خلاصه دانش‌ها چیست ؟ چوپان گفت: پنج چیز است: 🔸 تا راست تمام نشده، دروغ نگویم 🔹 تا مال حلال تمام نشده، حرام نخورم 🔸 تا از عیب و گناه خود پاک نگشته‌ام، عیب مردم نگویم. 🔹 تا روزی خدا تمام نشده، به در خانه‌ی دیگری نروم. 🔸 تا قدم به بهشت نگذاشته ام، از هوای نفس و شیطان، غافل نباشم. حكيم گفت: حقا که تمام علوم را دریافته ای، هر کس این پنج خصلت را داشته باشد از آب علم و حکمت سیراب شده است. @avayeqoqnus
📜 🌴 در روزگاران قدیم مردی از دست روزگار سخت می نالید. پیش استادی رفت و برای رفع غم و رنج خود راهی خواست. 🌻 استاد لیوان آب نمکی را به خورد او داد و از مزه اش پرسید. 🌴 آن مرد آب را به بیرون از دهان ریخت و گفت : خیلی شور و غیر قابل تحمل است. 🌻 استاد وی را کنار دریا برده و از وی خواست همان مقدار آب بنوشد و بعد از مزه اش پرسید. مرد گفت : خوب است و می توان تحمل کرد. 🌴 استاد گفت شوری آب همان سختی های زندگی است. شوری این دو آب یک اندازه ولی ظرفشان متفاوت بود. 🌻 سختی و رنج دنیا همیشه ثابت است و این ظرفیت ماست که مزه آن‌را تعیین می کند. پس وقتی در رنج هستیم بهترین کار بالا بردن ظرفیت و درکمان از مسائل است. @avayeqoqnus
. 📜 روزی پادشاهی برای گردش به دشت و صحرا رفت. باغبان پیر و سالخورده‌ای را دید که مشغول کاشتن نهال درخت بود.  پادشاه گفت : ای پیرمرد، در زمان پیری و سالخوردگی، کارهای دوره‌ی جوانی را انجام می‌دهی! زمان آن رسیده که علاقه و اشتیاق به کارهای مادّی را رها کنی و کارهای خوب و شایسته ای را انجام دهی تا به بهشت بروی. تو در این سن و سال نباید به فکر طمع و آرزوهای مادّی باشی. تو تا بزرگ شدن درخت و محصول دادن آن زنده نمی‌مانی و نمی‌توانی از آن بهره‌مند شوی.  باغبان پیر و بی کینه گفت: انسان‌های قبل از ما زحمت کشیدند و ما از دست رنج آن‌ها استفاده کردیم، الآن ما می‌کاریم تا آیندگان از آن‌ها، بهره ببرند. 🔻 برگرفته از کتاب مرزبان نامه @avayeqoqnus
. 📙 عاقبت قضاوت عجولانه دو کبوتر بودند که در گوشه مزرعه ای با خوشحالی زندگی می کردند. در فصل بهار که باران زیاد می بارید، کبوتر ماده به همسرش گفت : "این لانه خیلی مرطوب است. اینجا دیگر جای خوبی برای زندگی کردن نیست." کبوتر نر جواب داد : "به زودی تابستان از راه می رسد و هوا گرمتر خواهد شد. علاوه براین ، ساختن چنین لانه ای که هم بزرگ باشد و هم انبار داشته باشد، خیلی مشکل است." بنابراین دو كبوتر در همان لانه قبلی ماندند تا این که تابستان فرا رسید و لانه آنها خشک‌تر شد. آنها هر چقدر برنج و گندم می خواستند می خوردند و مقداری از آن را نیز برای زمستان در انبار ذخیره می کردند. یک روز ، متوجه شدند که انبارشان از گندم و برنج پر شده است. با خوشحالی به یكدیگر گفتند: ”حالا یک انبار پر از غذا داریم . بنابراین ، این زمستان هم زنده خواهیم ماند.“ آنها در انبار را بستند و دیگر سری به آن نزدند تا این که تابستان به پایان رسید و دیگر در مزرعه دانه به ندرت پیدا می شد. پرنده ماده که نمی توانست تا دور دست پرواز کند، در خانه استراحت می کرد و کبوتر نر برای او غذا تهیه می کرد. در فصل پاییز که بارندگی آغاز شد و کبوترها نمی توانستند برای خوردن غذا به مزرعه بروند ، یاد انبار آذوقه شان افتادند. دانه های انبار بر اثر گرمای زیاد تابستان، حجمشان کمتر از حجم اولیه شان شده بود و کمتر به نظر می رسید. کبوتر نر با عصبانیت نزد جفت خود بازگشت و فریاد زد: ”عجب بی فکر و شکمو هستی ! ما این دانه ها را برای زمستان ذخیره کرده بودیم ، ولی تو نصف انبار را ظرف همان چند روز که در خانه ماندی ، خورده ای؟ مگر زمستان و سرما و یخبندان را فراموش کردی؟!" کبوتر ماده با عصبانیت پاسخ داد: ”من دانه ها را نخوردم و نمی دانم که چرا نصف انبار خالی شده؟“ کبوتر ماده که از دیدن مقدار کم دانه های انبار ، متعجب شده بود، با اصرار گفت: "قسم می خورم که از همان روزی که این دانه ها را ذخیره کردیم ، به آنها نگاه نکردم. آخر چطور می توانستم آنها را بخورم؟ من در حیرتم چرا این قدر دانه های انبار کم شده است. این قدر عصبانی نباش و مرا سرزنش نکن. بهتر است صبور باشیم و دانه های باقی مانده را بخوریم . شاید کف انبار فرو رفته باشند یا شاید موش ها انبار را پیدا کرده اند و مقداری از آنها را خورده اند. شاید هم شخص دیگری دانه های ما را دزدیده باشد. در هرصورت تو نباید عجولانه قضاوت کنی. اگر آرام باشی و صبر کنی، حقیقت روشن می شود.“ کبوتر نر با عصبانیت گفت: ”کافی است ! من به حرف های تو گوش نمی دهم و لازم نیست مرا نصیحت کنی . من مطمئن هستم که هیچکس غیر از تو به اینجا نیامده است . اگر هم کسی آمده ، تو خوب می دانی که چه کسی بوده است. اگر تو دانه ها را نخوردی باید راستش را بگویی . من نمی توانم منتظر بمانم و این اجازه را به تو نمی دهم که هر کاری دلت می خواهد بکنی . خلاصه ، اگر چیزی می دانی و قصد داری که بعد بگویی بهتر است همین الان بگویی." کبوتر ماده که چیزی درباره کم شدن دانه ها نمی دانست ، شروع به گریه و زاری کرد و گفت : ”من به دانه ها دست نزدم و نمی دانم که چه بلایی بر سر آنها آمده است." کبوتر نر متقاعد نشد ، بلکه ناراحت تر شد و جفت خود را از خانه بیرون انداخت. کبوتر ماده گفت: ”تو نباید به این سرعت درباره من قضاوت کنی و به من تهمت ناروا بزنی . به زودی از کرده خود پشیمان خواهی شد. ولی باید بگویم که آن وقت خیلی دیر است..." او بلافاصله به طرف بیابان پرواز کرد و پس از مدتی گرفتار دام صیاد شد. کبوتر نر ، تنها در لانه به زندگی خود ادامه داد. او از این که اجازه نداد جفتش او را فریب دهد، خیلی خوشحال بود. چند روز بعد هوا دوباره بارانی و مرطوب شد. دانه های انبار ، دوباره چاق تر و پرحجم تر شدند و انبار دوباره به اندازه اولش پر شد. کبوتر عجول با دیدن این موضوع ، فهمید که قضاوتش درباره جفتش اشتباه بوده و از کرده خود خیلی پشیمان شد ، ولی دیگر برای توبه کردن خیلی دیر شده بود و او به خاطر قضاوت نادرستش تا آخر عمر با ناراحتی و عذاب وجدان زندگی کرد. 🔻 برگرفته از کتاب کلیله و دمنه @avayeqoqnus
. اژدهايي خرسي را به چنگ آورده بود و مي‌خواست او را بكشد و بخورد. خرس فرياد مي‌كرد و كمك مي‌خواست، پهلواني رفت و خرس را از چنگِ اژدها نجات داد. خرس وقتي مهرباني آن پهلوان را ديد به پاي پهلوان افتاد و گفت: من خدمتگزار تو مي‌شوم و هر جا بروي با تو مي‌آيم. آن دو با هم رفتند تا اينكه به جايي رسيدند. پهلوان خسته بود و مي‌خواست بخوابد. خرس گفت تو آسوده بخواب من نگهبان تو هستم. مردي از آنجا مي‌گذشت و از پهلوان پرسيد اين خرس با تو چه مي‌كند؟ پهلوان گفت: من او را نجات دادم و او دوست من شد. مرد گفت: به دوستي خرس دل مده كه از هزار دشمن بدتر است. پهلوان گفت: اين مرد حسود است. خرس دوست من است من به او كمك كردم او به من خيانت نمي‌كند. مرد گفت: دوستي و محبت ابلهان, آدم را مي‌فريبد. او را رها كن زيرا خطرناك است. پهلوان گفت: اي مرد، مرا رها كن تو حسود هستي. مرد گفت: دل من مي‌گويد كه اين خرس به تو زيان بزرگي مي‌زند. پهلوان مرد را دور كرد و سخن او را گوش نكرد و مرد رفت. پهلوان خوابيد مگسي بر صورت او مي‌نشست و خرس مگس را مي‌زد. باز مگس مي‌نشست. چند بار خرس مگس را زد اما مگس نمي‌رفت. خرس خشمناك شد و سنگ بزرگي از كوه برداشت و همينكه مگس روي صورت پهلوان نشست, خرس آن سنگ بزرگ را بر صورتِ پهلوان زد و سر مرد را خشخاش كرد! مهر آدم نادان مانند دوستي خرس است. دشمني و دوستي او يكي است. 🔸 دشمن دانا بلندت مي‌كند 🔸 بر زمينت مي‌زند نادانِ دوست 🔻 برگرفته از دفتر اول مثنوی معنوی @avayeqoqnus
°•♤•° 📘 زنبور و مار 🐝 روزى زنبور و مار با هم بحثشان شد. مار می‌گفت: آدم‌ها از ترس ظاهر ترسناک من می‌میرند، نه بخاطر نیش زدنم! اما زنبور قبول نمى‌کرد. 🐝 مار برای اثبات حرفش، به چوپانى که زیر درختى خوابیده بود نزدیک شد و رو به زنبور گفت: من چوپان را نیش مى‌زنم و مخفى می‌شوم؛ تو بالاى سرش سر و صدا و خودنمایى کن! 🐝 مار چوپان را نیش زد و زنبور شروع کرد به پرواز بالاى سر چوپان. 🐝 چوپان از خواب پرید و گفت: اى زنبور لعنتى! و شروع به مکیدن جاى نیش و تخلیه زهر کرد. 🐝 مقدارى دارو بر روى زخمش گذاشت و بعد از چند روز خوب شد. 🐝 سپس دوباره مشغول استراحت شد که مار و زنبور نقشه دیگری کشیدند: این بار زنبور نیش زد و مار خودنمایى کرد! 🐝 چوپان از خواب پرید و همین که مار را دید، از ترس پا به فرار گذاشت! 🐝 او بخاطر وحشت از مار، دیگر زهر را تخلیه نکرد و ضمادى هم استفاده نکرد... چند روز بعد، چوپان به خاطر ترس از مار و نیش زنبور مرد! 👈 بسیاری ازبیمارى‌ها و مشکلات اینچنین هستند و آدم‌ها فقط بخاطر ترس از آنها، نابود می‌شوند. 👈 مواظب باشیم چه چیزهایی را به خودمان تلقین می‌کنیم. 👌🌸 @avayeqoqnus
. 📘 حکایت سه ماهی در آبگیر سه ماهی در آبگیر کوچکی زندگی می‌کردند. یکی از آنها زرنگ و باهوش بود، دیگری هوش کمتری داشت و ماهی سوم نادان و کم عقل بود. روزی دو ماهیگیر که از کنار آبگیر می‌گذشتند، ماهی‌ها را دیدند. آنها با هم قرار گذاشتند که تور خود را بیاورند و ماهی‌ها را بگیرند. سه ماهی حرف‌های ماهیگیران را شنیدند. ماهی زرنگ و باهوش، بدون اینکه وقت را از دست بدهد از راه باریکی که آبگیر را به جوی آبی وصل می‌کرد، فرار کرد و جان خود را نجات داد. فردا ماهیگیران رسیدند و راه ورود و خروج جوی آب به آبگیر را بستند. ماهی دوم که تازه متوجه خطر شده بود، با خودش گفت: «اگر زودتر فکری نکنم و کاری انجام ندهم، به دست ماهیگیران گرفتار می‌شوم.» سپس خودش را به مردن زد و به روی آب آمد. یکی از ماهیگیران او را دید و فکر کرد که ماهی مرده است، او را از داخل آبگیر گرفت و به طرف جوی آب پرت کرد. ماهی از این فرصت استفاده کرد و به سرعت از آنجا دور شد و نجات پیدا کرد. اما ماهی سوم که از عقل و فکر خود به موقع استفاده نکرده بود، آنقدر به این طرف و آن طرف رفت تا در دام ماهیگیران افتاد و گرفتار شد. پ.ن: 👈 اصل این قصه در کتاب کلیله و دمنه آمده است و مولوی هم در دفتر چهارم مثنوی آن را ذکر کرده است. @avayeqoqnus
. 📜 : یکی را از وزرا پسری کودن بود. پیش یکی از دانشمندان فرستاد که مر این را تربیتی می‌کن مگر که عاقل شود. روزگاری تعلیم کردش و مؤثر نبود. پیش پدرش کس فرستاد که این عاقل نمی‌باشد و مرا دیوانه کرد. 🔹 چون بود اصلِ گوهری قابل 🔹 تربیت را در او اثر باشد 🔸 هیچ صیقل نِکو نداند کرد 🔸 آهنی را که بدگُهر باشد 🔹 سگ به دریای هفتگانه بشوی 🔹که چو تر شد پلیدتر باشد 🔸 خر عیسی گرش به مکه برند 🔸 چون بیاید هنوز خر باشد 🔻 از باب هفتم گلستان سعدی @avayeqoqnus
. 📜 منصور حلاج و جذامیان حسین بن منصور حلاج را در ظهر ماه صیام از کوی جذامیان گذرافتاد. جذامیان به نهار مشغول بودند و به حلاج تعارف کردند. حلاج بر سفره آن‌ها نشست و چند لقمه بر دهان برد. جذامیان گفتند: دیگران بر سفره ما نمی‌نشینند و از ما می‌ترسند. حلاج گفت آن‌ها روزه اند و برخاست. غروب هنگام افطار حلاج گفت: خدایا روزه مرا قبول بفرما. شاگردان گفتند: استاد ما دیدیم که تو روزه شکستی. حلاج گفت: ما مهمان خدا بودیم. روزه شکستیم, اما دل نشکستیم. آن شب که دلی بود به میخانه نشستیم آن توبه صدساله به پیمانه شکستیم از آتش دوزخ نهراسیم که آن شب ما توبه شکستیم ولی دل نشکستیم @avayeqoqnus
. 📜 بزرگمهر حکیم در کشتی نشسته بود که طوفان شد. ناخدا گفت: دیگر امیدی نیست و باید دعا کرد. مسافران همه نگران بودند اما بزرگمهر آرام نشسته بود. گفتند: در این وقت چرا این گونه آرامی؟ او گفت: نگران نباشید زیرا مطمئنم که نجات پیدا می کنیم. سرانجام همان گونه شد که او گفته بود و کشتی به سلامت به ساحل رسید. مسافران دور بزرگمهر حلقه زدند که تو پیامبری یا جادوگر؟از کجا می دانستی که نجات پیدا می کنیم؟ بزرگمهر گفت: من هم مثل شما نمی دانستم اما فکر کردم بهتر است به شما امیدواری بدهم. چرا که اگر نجات نیافتیم دیگر هیچ‌کدام زنده نیستیم که بخواهید مرا مواخذه کنید. درست گفته اند که آدمی به امید زنده است. 👌 @avayeqoqnus
. 📜 توبه‌ی خواجه ثروتمند 🕋 خواجه ثروتمندی که کلاهبردار بازار بغداد بود، از بغداد عزم حج کرد. بار شتری بست و سوار بر شتر عازم شد تا با آن به مکه رود. چون مراسم عید قربان شد، شتر خود را قربانی کرد و بعد از اتمام حج، شتری خرید تا بازگردد. 🕋 از حج که برگشت، بعد از یک ماه در بغداد باز در معامله دروغ گفت و توبه‌ی خود بشکست. عهد کرد تا سال دیگر به مکه رود و رنج سفر بیند تا خداوند گناهان او را ببخشد. باز شتری برداشت و سوار شد تا به مکه رود. 🕋 خواجه را پسر زرنگی بود. پدر را در زمان وداع گفت: «ای پدر! باز قصد داری این شتر را در مکه قربانی کنی؟» پدر گفت: «بلی!» 🕋 پسرش گفت: «این بار شتر را قربانی و آنجا رها نکن. این بار نفس خودت را همانجا قربانی کن تا برگشتی دوباره هوس گناه نکنی. تو اگر نفس خود را قربانی نکنی اگر صد سال با شتری به مکه روی و گله‌ای قربانی کنی، تأثیری در توبه‌ی تو نخواهد داشت.» @avayeqoqnus
📜 مردی به نزد قاضی آمد و گفت: ای راهنمای مسلمانان! اگر خرما خورم، دین مرا زیان دارد؟ گفت: نه. گفت اگر قدری سیاه دانه با آن خورم چه؟ گفت: عیبی نباشد. گفت: اگر آب خورم چه شود؟ گفت: بر تو گوارا! آن مرد گفت: خب شراب خرما از همین سه است. آن را چرا حرام گویی؟ قاضی گفت: ای مرد، اگر قدری خاک بر تو اندازم، تو را ناراحتی پیش آید؟ گفت: نه. گفت: اگر مشتی آب بر تو ریزم، چه؟ گفت هیچ نشود. گفت: اگر این آب و خاک را با هم بیامیزم و از آن خشتی بسازم و بر سرت زنم، چگونه باشد؟ گفت: سرم بشکند. گفت: همچنان که این جا سرت بشکند، آن جا هم پیمان دینت بشکند. 🔻 برگرفته از جوامع الحکایات محمد عوفی @avayeqoqnus
📜 مردی سراسیمه نزد قاضی شهر رفت و از همسایه خود شکایت کرد و گفت: دیروز در خانه نبودیم. دیشب به خانه رسیدیم و دیدیم هر چه داشتیم و نداشتیم را دزد با خود برده است. من می دانم این کار همسایه من است که یک یهودی است. قاضی گفت: از کجا چنین مطمئنی؟ مرد گفت: چون به من سلام نمی‌دهد دوم این که، نیازمند است و بسیار شب‌ها دیده ام که گرسنه خوابیده است. و بعد ادامه داد: آقای قاضی برخیز و ماموری به من بده تا او را دست ببندد و نزد تو آورند. قاضی اهمیتی نداد. مرد شاکی در التماس خود شدت کرد و اشکی ریخت و گفت: به خدا قسم من مرد مسلمانِ مومنی هستم و همه در محل مرا به نیک نامی یاد می کنند. آیا تو هنوز در سخنان من شک داری؟؟!!! قاضی گفت: در این که داشته هایت را آن یهودی ببرد شک دارم؛ ولی در این که این چنین ندیده به او تهمت دزدی زدی، در بردن نداشته‌هایت ( ایمان، صداقت، خدا ترسی و....) هیچ شکی ندارم. @avayeqoqnus
📜 درویشی با شاگرد خود دو روز بود که در خانه گرسنه بودند. شاگرد شبی زاری کرد و درویش به او گفت: «صبور باش، فردا خداوند غذای چربی روزی ما خواهد کرد.» فردا صبح به مسجد رفتند. بازرگانی دیدند که در کاسه‌هایی عسل و بادام ریخته و به درویش‌های مسجد می‌دهد. به هر یک از آنها هم کاسه‌ای داد. درویش از بازرگان پرسید: «این هدیه‌ها برای چیست؟» بازرگان گفت: «هفت روز پیش مال‌التجاره عظیم و پرسودی از هندوستان در دریا می‌آوردم. به ناگاه طوفان عظیمی برخواست و ترسیدم. بادبان‌ها کم بود بشکنند و خودم با ثروتم طعمه ماهی‌های دریا شویم. دست به دعا برداشته از خدا خواستم باد را فرو نشاند تا من به سلامت به ساحل برسم و صد درویش را غذایی شاهانه بدهم. دعای من مستجاب شد و باد خاموش شد و این نذرِ آن روز طوفانی است. درویش رو به شاگرد خود کرد و گفت: «ای پسر! یقین کن خداوند اگر بخواهد شکم من و تو را سیر کند، طوفانی چنین می‌فرستد بعد فرو می‌نشاند تا ما را شکم سیر کند. بدان روزی رساندن برای او سخت نیست. 👌🌸 @avayeqoqnus
. 📜 بزرگمهر حکیم در کشتی نشسته بود که طوفان شد. ناخدا گفت: دیگر امیدی نیست و باید دعا کرد. مسافران همه نگران بودند اما بزرگمهر آرام نشسته بود. گفتند: در این وقت چرا این گونه آرامی؟ او گفت: نگران نباشید زیرا مطمئنم که نجات پیدا می کنیم. سرانجام همان گونه شد که او گفته بود و کشتی به سلامت به ساحل رسید. مسافران دور بزرگمهر حلقه زدند که تو پیامبری یا جادوگر؟از کجا می دانستی که نجات پیدا می کنیم؟ بزرگمهر گفت: من هم مثل شما نمی دانستم اما فکر کردم بهتر است به شما امیدواری بدهم. چرا که اگر نجات نیافتیم دیگر هیچ‌کدام زنده نیستیم که بخواهید مرا مواخذه کنید. درست گفته اند که آدمی به امید زنده است. 👌 @avayeqoqnus
📜 پند حکیمانه دزد! گویند ابوحامد محمد غزالى آن چه را فرا مى‌گرفت در دفترها مى‌نوشت. یک زمانی با كاروانى در سفر بود و نوشته‌ها را یك جا بسته با خود برداشته بود... در راه گرفتار راهزنان شدند. غزالى رو به آنان كرد و به التماس گفت: این بسته را از من نگیرید دیگر هر چه دارم از آنِ شما. دزدان را طمع زیادت شد، آن را گشودند و جز دفترهاى نوشته چیزى نیافتند. دزدى پرسید كه این‌ها چیست؟ چون غزالى وى را به آن‌ها آگاهى داد، دزد راهزن گفت: علمى را كه دزد ببرد به چه كار آید. این سخن دزد، در غزالى اثرى عمیق گذاشت و گفت: پندى به از این از كسى نشنیدم و دیگر در پى آن شد كه علم را در دفتر جان بنگارد. @avayeqoqnus
. 📜 حکایت چوپان و مار بی‌صفت چوپانی ماری را از میان بوته های آتش گرفته نجات داد و در خورجین گذاشته و به راه افتاد. چند قدمی که گذشت مار از خورجین بیرون آمده و گفت: به گردنت بزنم یا به لبت؟ چوپان گفت : آیا سزای خوبی این است؟ مار گفت : سزای خوبی بدی است ... و قرار شد تا از کسی سوال بکنند؛ به روباهی رسیدند و از او پرسیدند. روباه گفت: من تا صورت واقعه را نبینم نمی توانم حکم کنم. روباه به همراه چوپان برگشتند و مار را دوباره درون بوته های آتش انداختند. مار به استمداد برآمد؛ روباه گفت : بمان تا رسم خوبی از جهان برافکنده نشود. 👌🌼 🔸 برگرفته از "کلیله و دمنه" نصرالله منشی @avayeqoqnus
. 📕 زاهد بودن در کنج عزلت زهد نیست 🌴 نقل کرده اند که دو برادر بودند: پس از مرگ پدر، یکی جای پدر بـه زرگری نشسته دیگری برای دور ماندن از وسوسه نفس شیطانی از مردم کناره گرفته و غار نشین گردید. 🌾 روزی قافله ای از جلو غار گذشته و چون بـه شهر برادر می‌رفتند، برادر غارنشین غربالی پر از آب کرده بـه قافله سالار می دهد تا در شهر بـه برادرش برساند. 🌴 منظورش این بود که از ریاضت و دوری از خلایق بـه این مقام رسیده که غربال سوراخ را پر از آب می تواند کرد بی آنکه آب آن بریزد. 🌾 چون قافله سالار بـه شهر و بازار محل کسب برادر می رسد و امانتی را می‌دهد، برادر آن را نخ بسته و از سقف دکان آویزان می کند و در عوض گلوله آتشی از کوره در آورده میان پنبه گذاشته و بـه قافله سالار می‌دهد تا آن را در جواب بـه برادرش بدهد. 🌴 چون برادر غار نشین برادر کاسب خود را کمتر از خود نمی‌بیند عزم دیدارش کرده و بـه شهر و دکان وی می‌رود. 🌾 در گوشه دکان چشم بـه برادر داشت و دید که برادر زرگرش بازوبندی از طلا را روی بازوی لخت زنی امتحان می کند،‌ دیدن این منظره همان و دگرگون شدن حالت نفسانی همان و در همین لحظه آبی که در غربال بود از سوراخ غربال رد شده و از سقف دکان بـه زمین می‌ریزد. 🌴 چون زرگر این را می‌بیند می‌گوید: "ای برادر اگر بـه دکان نشستی و هنگام کسب و کار و دیدن زنان و لمس آنان آب از غربالت نریخت زاهد می‌باشی، وگرنه دور از مردم و در کنج عزلت همه زاهد هستند." @avayeqoqnus
. 📘 حکایت سه ماهی در آبگیر سه ماهی در آبگیر کوچکی زندگی می‌کردند. یکی از آنها زرنگ و باهوش بود، دیگری هوش کمتری داشت و ماهی سوم نادان و کم عقل بود. روزی دو ماهیگیر که از کنار آبگیر می‌گذشتند، ماهی‌ها را دیدند. آنها با هم قرار گذاشتند که تور خود را بیاورند و ماهی‌ها را بگیرند. سه ماهی حرف‌های ماهیگیران را شنیدند. ماهی زرنگ و باهوش، بدون اینکه وقت را از دست بدهد از راه باریکی که آبگیر را به جوی آبی وصل می‌کرد، فرار کرد و جان خود را نجات داد. فردا ماهیگیران رسیدند و راه ورود و خروج جوی آب به آبگیر را بستند. ماهی دوم که تازه متوجه خطر شده بود، با خودش گفت: «اگر زودتر فکری نکنم و کاری انجام ندهم، به دست ماهیگیران گرفتار می‌شوم.» سپس خودش را به مردن زد و به روی آب آمد. یکی از ماهیگیران او را دید و فکر کرد که ماهی مرده است، او را از داخل آبگیر گرفت و به طرف جوی آب پرت کرد. ماهی از این فرصت استفاده کرد و به سرعت از آنجا دور شد و نجات پیدا کرد. اما ماهی سوم که از عقل و فکر خود به موقع استفاده نکرده بود، آنقدر به این طرف و آن طرف رفت تا در دام ماهیگیران افتاد و گرفتار شد. پ.ن: 👈 اصل این قصه در کتاب کلیله و دمنه آمده است و مولوی هم در دفتر چهارم مثنوی آن را ذکر کرده است. @avayeqoqnus
. 📜 روزی شیخ حسن خرقانی از مريدان خود پرسيد: "هيچ كارى و اثرى از شما سر زده است كه سودى براى ديگرى داشته باشد؟" يكى گفت: "من امير بودم. گدايى به در خانه من آمد. چيزى خواست. من جامه خود و انگشتر ملوكانه به او دادم و او را بر تخت شاهى نشاندم و خود به حلقه درويشان پيوستم." ديگرى گفت: "از جايى مى‌گذشتم. يكى را گرفته بودند و مى‌خواستند كه دستش را ببرند. من دست خود فدا كردم و اينك يك دست ندارم." شیخ گفت: "شما آنچه كرديد در حق دو شخص معين كرديد. مؤمن چون آفتاب و مهتاب است كه منفعت او به همگان مى‌رسد و كسى از او بى نصيب نيست. آيا چنين منفعتى از شما به خلق خدا رسيده است؟" @avayeqoqnus
. 📜 چوپانِ عالِم حكيمى در بیابان به چوپانی رسید و گفت: چرا به جای تحصیل علم، چوپانی می‌کنی؟ چوپان در جواب گفت: آنچه خلاصه دانش‌هاست فرا گرفته‌ام. حكيم گفت: خلاصه دانش‌ها چیست ؟ چوپان گفت: پنج چیز است: 🔸 تا راست تمام نشده، دروغ نگویم 🔹 تا مال حلال تمام نشده، حرام نخورم 🔸 تا از عیب و گناه خود پاک نگشته‌ام، عیب مردم نگویم. 🔹 تا روزی خدا تمام نشده، به در خانه‌ی دیگری نروم. 🔸 تا قدم به بهشت نگذاشته ام، از هوای نفس و شیطان، غافل نباشم. حكيم گفت: حقا که تمام علوم را دریافته ای، هر کس این پنج خصلت را داشته باشد از آب علم و حکمت سیراب شده است. @avayeqoqnus
. 📜 توبه‌ی خواجه ثروتمند 🕋 خواجه ثروتمندی که کلاهبردار بازار بغداد بود، از بغداد عزم حج کرد. بار شتری بست و سوار بر شتر عازم شد تا با آن به مکه رود. چون مراسم عید قربان شد، شتر خود را قربانی کرد و بعد از اتمام حج، شتری خرید تا بازگردد. 🕋 از حج که برگشت، بعد از یک ماه در بغداد باز در معامله دروغ گفت و توبه‌ی خود بشکست. عهد کرد تا سال دیگر به مکه رود و رنج سفر بیند تا خداوند گناهان او را ببخشد. باز شتری برداشت و سوار شد تا به مکه رود. 🕋 خواجه را پسر زرنگی بود. پدر را در زمان وداع گفت: «ای پدر! باز قصد داری این شتر را در مکه قربانی کنی؟» پدر گفت: «بلی!» 🕋 پسرش گفت: «این بار شتر را قربانی و آنجا رها نکن. این بار نفس خودت را همانجا قربانی کن تا برگشتی دوباره هوس گناه نکنی. تو اگر نفس خود را قربانی نکنی اگر صد سال با شتری به مکه روی و گله‌ای قربانی کنی، تأثیری در توبه‌ی تو نخواهد داشت.» @avayeqoqnus
. 📜 ذوالنون و مرد عابد ذوالنون عارف نامداری بود. روزی شنید مرد عابدی هست که در صومعه‌ای زندگی می‌کند و هر سال یک‌بار از صومعه‌اش بیرون می‌آید و لشگری از معلولان را شفا می‌دهد. منتظر او نشست، تا از صومعه بیرون آمد، معلولان را شفا داد و خواست به درون صومعه برگردد. ذوالنون دامن او را گرفت و گفت: دامنت گرفتم پس نزنی دست مرا، من بیمار جسمی ندارم. بیمار روحی‌ام، بگو چه کنم چون تو شوم؟ عابد گفت: دامن مرا رها کن که مرا عجیب گرفتار می‌کنی و شیطان را متوجه من می‌سازی و من گمان می‌کنم، کسی شده‌ام. اگر دوست (خدا) ببیند که به دامان غیر او چنگ زده‌ای، و غیر از او نظری داری، تو را به آن کسی که التماسش می‌کنی می‌سپارد... @avayeqoqnus
. 📕 شایسته ترین دوست روزی عارف پیری با مریدانش از کنار قصر پادشاه گذر می‌کردند. شاه که در ایوان کاخ مشغول تماشای بیرون بود، او را دید و بسرعت به نگهبانانش دستور داد تا استاد پیر را به قصر آورند. عارف به حضور شاه شرفیاب شد. شاه ضمن تشکر از او خواست که نکته‌ای آموزنده به شاهزاده جوانش بیاموزد تا در آینده او تاثیر گذار شود. استاد دستش را به داخل کیسه فرو برد و سه عروسک از آن بیرون آورد و به شاهزاده عرضه نمود و گفت: «اینان دوستان تو هستند، اوقاتت را با آنها سپری کن.» شاهزاده با تمسخر گفت: «من که بچه نیستم تا با عروسک بازی کنم!» عارف اولین عروسک را برداشته و تکه نخی را از یکی از گوشهای آن عبور داد که بلافاصله از گوش دیگر خارج شد. سپس دومین عروسک را برداشته و اینبار تکه نخ از گوش عروسک داخل و از دهانش خارج شد. او سومین عروسک را امتحان نمود. تکه نخ در حالی که در گوش عروسک پیش می رفت از هیچ‌یک از دو عضو یادشده خارج نشد. استاد بلافاصله گفت :«جناب شاهزاده، اینان همگی دوستان فعلیت هستند. اولی که اصلا به حرفهایت توجهی ندارد؛ دومی هرسخنی را که از تو شنیده، همه جا بازگو می‌کند؛ و سومی دوستی است که همواره بر آنچه شنیده لب فرو بسته و چیزی نمی‌گوید. شاهزاده فریاد شادی سر داده و گفت:«پس بهترین دوستم همین نوع سومی است و منهم او را مشاور امورات کشورداری خواهم نمود.» عارف پاسخ داد :« نه » و بلافاصله عروسک چهارم را از کیسه خارج نمود. آن را به شاهزاده داد و گفت:«این دوستی است که باید به دنبالش بگردی.» شاهزاده تکه نخ را گرفت و امتحان نمود. با تعجب دید که نخ همانند عروسک اول از گوش دیگر این عروسک نیز خارج شد، گفت: «اینکه شبیه اولی است!» عارف پیر پاسخ داد:«حال مجددا امتحان کن.» برای بار دوم تکه نخ از دهان عروسک خارج شد. شاهزاده برای بار سوم نیز امتحان کرد و تکه نخ در داخل عروسک باقیماند. استاد رو به شاهزاده کرد و گفت:«شخصی شایسته دوستی و مشورت توست که بداند کـی حرف بزند، چــه مـوقع به حرفهـایت توجهی نکند و کـی ساکت بمـاند.» 👏 @avayeqoqnus