گویند روزی افلاطون نشسته بود. مردی نزد او آمد و نشست و شروع کرد به حرف زدن. در میانه سخن، گفت: « ای حکیم! امروز فلان مرد را دیدم که سخن تو می‌گفت و تو را دعا می‌کرد و چنین می‌گفت: افلاطون، بزرگ‌مردی است که هرگز کس چون او نبوده است و نباشد. خواستم که شکر و سپاس او را به تو رسانم.» افلاطون چون این سخن بشنید، سر فرو برد و بگریست و سخت دلتنگ شد. این مرد گفت:« ای حکیم! از من چه رنج آمد تو را که چنین تنگدل گشتی؟» افلاطون گفت:« از تو رنجی به من نرسید ولیکن برای من از این بدتر چیست که جاهلی مرا بستاید». @avayeqoqnus