هشت سال گذشت. از آن عصر پر از دلهره‌ای که قرار بود دوقلوها به دنیا بیایند و من نگران این بودم که خدایی نکرده راهی دستگاه NICU شوند. چند دقیقه بعد از شروع جراحی در حال خواندن آیت‌الکرسی بودم که اتاق عمل پر از صدای جیغ شد! هر دو سالم و سر حال به جای گریه نوزادانه جیغ میزدند! :/ نمیدانم چرا این بچه‌ها از اول به جیغ کشیدن علاقه زیادی داشتند؟! سه ساله که بودند همسایه‌های صبورمان آنقدر به صاحب خانه زنگ زدند که بچه‌هایشان سروصدا دارند تا بالاخره ما را از آن ساختمان بیرون کردند. :/ باری، هشت سال با همه سختی‌ها و دست‌تنهایی‌ها و دور از خانواده بودن‌ها گذشت... هشت سال شیرین؛ مثل عسل و مربا؛ هشت سالی که مطمئنی زیر سایه رحمت خاصه خداوند قرار گرفته‌ای چون خدا به تو دو تا فرشته به صورت همزمان عطا کرده. حالا محسن و مجتبی در هشت سالگی‌شان قد کشیده‌اند و تا شانه‌های من بالا آمده‌اند. حرف‌های بزرگانه می‌زنند و کارهای بزرگ‌ترها را انجام می‌دهند. اما خوبیش اینجاست که هنوز علقه کودکی‌شان نسبت به مادر قطع نشده. هنوز شب‌ها بوسِ شب می‌گیرند و می‌خوابند. باید داستان بخوانیم و گاهی هم «ح جیمی، رِ، فِ» یعنی «حرف» که همان گپ زدن خودمان است. هنوز هر سازه لگویی با نگاه من رونمایی می‌شود و هر نقاشی، اول تایید من را می‌گیرد. هنوز در حال و هوای مادرانه‌های کودکی‌شان غرقم. هنوز با روایت وابستگی‌های کودکانه‌شان توی قلبم مِهر مادری می‌پاشند؛ مثل امروز که گفت: «وقتی توی تولد همه داشتند عکس می‌گرفتند من فقطِ فقط به دوربین تو نگاه می‌کردم» ؛ و دوباره با تاکید گفت:«توی همّه‌ی عکسا!». یا مثل وقتی خوراکی می‌خورد و حتما من هم باید از آن بخورم، ولو یک ذره. این هشت سال خیلی زود گذشت و می‌دانم این بچه‌ها مثل خیلی زود بزرگ می‌شوند و وابستگی‌های کودکانه‌شان هم تمام می‌شود. کاش خودمان هم پا به پای این بچه‌ها کمی قد بکشیم و بزرگ‌تر شویم و در هیایوی کودکانه‌هایشان حواسمان به رشد خودمان هم باشد. 🆔 @awaken_ir