🍀🍀🍀
🦋🦋
✨
سه دقیقه در قیامت
#پارت_۹
{پایان عمل جراحی}
قسمت سوم
.
.
خوب به یاد دارم که چه ذکری می گفت.اما از آن عجیب تر که ذهن او را می توانستم بخوانم.
او با خودش می گفت:
(خدا کند که برادرم برگرده.او دو فرزند کوچک دارد و سومی هم در راه است.اگر اتفاقی برایش بیفتد،ما با بچه هایش چه کنیم؟!😪)
یعنی بیشتر ناراحت خودش بود که با بچه های من چه کند؟!😳
.
.
کمی آن طرف تر،داخل یکی از اتاق های بخش،یک نفر درمورد من با خدا حرف می زد!😄
من او را هم می دیدم.داخل بخش آقایان،یک جانباز بود که روی تخت خوابیده و برایم دعا می کرد.
.
.
او را می شناختم.قبل از اینکه وارد اتاق عمل شوم با او خداحافظی کردم و گفتم که شاید برنگردم.
این جانباز خالصانه می گفت:
(خدایا من را ببر،اما او را شفا بده.او زن و بچه دارد اما من نه.)
.
.
یکباره احساس کردم که باطن تمام افراد را متوجا می شوم.نیت ها و اعمال آن هارا می بینم و...
.
.
بار دیگر جوان خوش سیما به من گفت:
(برویم!؟)
از وضعیت به وجود آمده و راحت شدن از درد و بیماری خوشحال بودم.فهمیدم که شرایط خیلی بهتر شده اما گفتم:
(نه😕)
.
.
خیلی زود فهمیدم منظور ایشان،مرگ و انتقال به آن جهان است.
مکثی کردم و به پسر عمه ام اشاره کردم.بعد گفتم:
(من آرزوی شهادت دارم.من سال ها به دنبال جهاد و شهادت بودم،حالا اینجا و با این وضع بروم؟!)
.
.
اما انگار اصرار های من بی فایده بود.باید می رفتم.
همان لحظه دو جوان دیگر ظاهر شدند و در چپ و راست من قرار گرفتند و گفتند:
(برویم؟!)
.
.
ادامه دارد=>
✨
🦋🦋
🍀🍀🍀
#کد6 #کتاب_صوتی
🌿🌹🌿 دوستان ومخاطبین خود رابه این کانال دعوت کنید.
🌹🌿🌹🌿🌹🌿🌹🌿🌹
⏹️
#آینده_از_آن_اسلام_است .
https://eitaa.com/joinchat/3403677734C14d161740e