🏴🏴🏴 😇😇 ☀️ سه دقیقه در قیامت ۴۵ *{جانبازی در رکاب مولا}* . . سال ۱۳۸۸ توفیق شد که در ماه رجب و ماه شعبان،زائر مکه و مدینه باشم‌.ما محرم شدیم و وارد مسجدالحرام شدیم.بعد از اتمام اعمال،به محل قرار آمدم😇. . . روحانی کاروان به من گفت: +سه تا از خواهران الان آمدند،شما زحمت بکش و این سه نفر را برای طواف ببر‌. خسته بودم،اما قبول کردم.سه تا از خانم های جوان کاروان به سمت من آمدند.تا نگاهم به آن ها خورد سرم را پایین انداختم😊. . . یک حوله اضافی داشتم.یک سر حوله را دست خودم گرفتم و سر دیگرش را در اختیار آن‌ها قرار دادم. گفتم: _من در طی طواف نباید برگردم.حرم الهی هم به خاطر ماه رجب شلوغ است.شما سر این حوله را بگیرید دنبال من بیایید😊. . . یکی دو ساعت بعد،با خستگی فراوان به محل قرار کاروات برگشتم.در کل این مدت،اصلاً به آن‌ها نگاه نکردم و حرفی نزدم. وظیفه ای برای انجام طواف آن‌ها نداشتم،اما فقط برای رضای خدا این کار را انجام دادم🥰. . . در روزهایی که در مکه مستقر بودیم،خیلی‌ها مرتب به بازار می رفتند و... اما من به جای اینگونه کارها،چندین بار برای طواف اقدام کردم🕋. . . ابتدا به نیت رهبر معظم انقلاب و سپس به نیابت شهدا،مشغول شدم و از فرصت ها برای کسب معنویات استفاده کردم🥰. . . ادامه دارد... ☀️ 😇😇 🏴🏴🏴