🌿🌿🌿 🌹🌹 🌟 سه دقیقه در قیامت ۷۷ «مدافعان وطن» قسمت آخر😔 مدتی را در پاسگاه های مرزی حضور داشتم. اما خبری از شهادت نشد! 😢 یک روز دو پاسدار را دیدم که به مقر ما آمدند. با دیدن آنها حالم تغییر کردی! من هر دوی آنها را دیده بودم که بدون حساب ودر زمره ی شهدا وبا سرهای بریده شده راهی بهشت بودند. برای اینکه مطمئن شوم به آنها گفتم: نام هر دوی شما محمد است، درسته؟ آنها تایید کردند و منتظر بودن که من حرفم را ادامه دهم، اما بحث را عوض کردم و چیزی نگفتم. من در اداره مشغول به من کار بودم. با حسرتی که غیر قابل باور است. یک روز در نمازخانه اداره دو جوان را دیدم در کنار هم نشسته بودند. جلو رفتم وسلام کردم. خیلی چهره آنها برایم آشنا بود. به نفر اول گفتم: من نمی دانم شمارا کجا دیدم. ولی خیلی برای من آشنا هستید. میتونم فامیلی شمارا بپرسم؟ نفر اول خودش را معرفی کرد.تا نام ایشان را شنیدم،رنگاز چهره ام پرید!یاد خاطرات اتاق عمل و... برایم تداعی شد.😣 بلافاصله به دوست کناری او گفتم:نام شماهم باید حسین آقا باشه،درسته⁉️ او هم تاییدکرد و منتظر شد تا من بگویم که از کجا آنها را می شناسم.اما من که حال منقلبی داشتم، بلند شدم و خداحافظی کردم✋ خوب بیاد داشتم که این دو جوان پاسدار را باهم دیدم که وارد بهشت شدند. هر دو باهم شهید🌷شدند در حالیکه در زمان شهادت مسئولیت داشتند‼️ باز به ذهن خودم مراجعه کردم. 🤔 چند نفر دیگر از نیروها برای من آشنا بودند. پنج نفر دیگر از بچه های اداره را مشاهده کردم که الان از هم جدا و در واحدهای مختلف مشغول هستند، اما عروج🕊 آنها را هم دیده بودم. آن پنج نفر با هم بشهادت می رسن. 🌹🌹🌹🌹🌹 چند نفری را در خارج اداره دیدم که آنها هم... ادامه دارد... 🌟 🌹🌹 🌿🌿🌿