"در محضر امام زمان ارواحناه فداه "
#تشرفات(قسمت دوم)
#امام_زمان ﷻ
...گفتم: حاج عبد الرحمن، متاسفانه آب نیست. تا این حرف را شنید به زمین نشست ما هم نشستیم. کم کم تشنگی بر عبد الرحمن غلبه کرد و از حرکت و تکلم افتاد. ما دو نفر برای اینکه قدر از تشنگی ایشان کم کنیم عبا را بر سر او نگهداشتیم که شاید با سایه ی آن از حرارت آفتاب جلوگیری کنیم. چند لحظه ای به همین حال بودیم، دیدیم که خیر، نمی شود و حاج عبد الرحمن در حال مرگ است، پاهای او را رو به قبله کشیدیم. حاج شیخ موسی گفت: آقا سید علی حالا چه باید بکنیم؟ گفتم: تو عبا را به هر طور که میدانی روی ایشان نگهدار تا من بروم شاید بتوانم وسیله ای یا ماشینی تهیه کنم.
در آن زمان جاده ها آسفالته نبود و ماشین ها برای اینکه در رملها فرو نروند هر کدام از جایی حرکت می کردند،با اینکه ایامی زیارتی نجف اشرف بود و ماشین ها مسافر داشتند اما من هر چه به طرف آنها میدویدم هیچ کس اعتنایی نمی کرد. بالاخره مایوس شدم و برگشتم که خبری از حاج عبد الرحمن بگیرم. اما انقدر گرما بر من اثر کرده بود که چشمم آن دید اولیه را نداشت و گمان می کردم اسمان را دود فرا گرفته است. در همان حال مقتل حضرت سید الشهداء علیه السلام در خاطرم زنده شد که(حال العطش بینه وبین السماء کالدخان) یعنی حالت عطش طوری بر آن حضرت اثر کرده بود که جلوی چشمش تیره وتار شده بود.
به هر حال رسیدم و دیدم حاج عبد الرحمان فوت نموده و حاج موسی هم در حال مرگ است، پا به قبله دراز کشیده و قادر به حرکت و صحبت نیست .تقریبا دوساعت به غروب آفتاب بود در آن هوای گرم،حاج عبد الرحمن مرده و حاج موسی هم نفس های آخر را می کشید، من هم قدرت نداشتم. از ته دل صدا زدم یــــــــاصــــــاحـــــب الــــــزمـــان بـــه فــریــــــادم بــــــرس. الله اکبر عجب حالی که هیچ وقت فراموشم نمی شود..
🔻ادامه دارد...
#نَشـــــــر=صَــــدَقِہ جاریِہ
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
أین صاحِبُــنا؟!
╔═🍃══════════╗
@ayna_sahebona110
╚══════════🍃═╝