eitaa logo
 أین صاحِبُــنا؟!
17.2هزار دنبال‌کننده
1.7هزار عکس
1.5هزار ویدیو
2 فایل
«حضرت مهدی(عج)»: فَاِنّا یحیطُ عِلمُنا بِأَنبائِكُم و لایعزُبُ عَنّا شَیءٌ مِن اَخباركُم. ما از اوضاع شما کاملاً باخبریم و هیچ چیز از احوال شما بر ما پوشیده نیست. (بحار، ج ٥٣، ص ١٧٥) خادم المهدی👇 @mahmode110 تبلیغات 👇 @tabligh810
مشاهده در ایتا
دانلود
 أین صاحِبُــنا؟!
#احسن_القصص #تشرفات (قسمت اول) یکی از شیعیان مولای متقیان حضرت امیرالمؤمنین علیه السلام به نام حاج
(قسمت دوم) حاج محمد حسن می گوید: من با ترس و لرز راه بغداد تا بصره را پیمودم اول شب بود که وارد بصره شدم نمی دانستم که چه بر سرم خواهد آمد مگر ممکن است کسی افسر عراقی را در میان مغازه اش بکشد و او را همانجا بیاندازد و خنجرش را بردارد و فرار کند ولی در عین حال از او دست بکشند و او را تعقیب نکنند؟! بهر حال خودم را به امام زمان سپردم و گفتم: آقا من این کار را برای شما انجام دادم و سپس بطرف مسجدی رفتم که شب را در آنجا سپری کنم. ✨💫✨ آخر شب خادم مسجد که مرد فقیر نابینایی بود وارد مسجد شد و با صدای بلند فریاد زد که هرکه در مسجد است بیرون برود می خواهم در مسجد را ببندم. کسی جز من نبود منهم که نمی خواستم از مسجد بیرون بروم لذا چیزی نگفتم. مدتی با عصا دور مسجد تجسس کرد و بعد از اینکه مطمئن شد که کسی در مسجد نیست، در مسجد را از داخل بست. سپس لباسش را کند تشک کوچکی کنار محراب انداخت و خودش دو زانو مقابل آن تشک نشست و با عصا به دیوار محراب زد و خودش جواب داد: کیه؟ بعد خودش گفت: به به رسول اکرم صلی الله علیه و آله تشریف آوردند و از جا برخاست و در عالم خیال آن حضرت را وارد مسجد کرد و روی تشک نشاند و عرض ارادت کرد. ✨💫✨ باز به همان ترتیب با عصا به دیوار مسجد کوبید و گفت: کیه؟ به خودش با صدای متین و سنگین جواب داد: ابوبکر صدیق! سپس گفت: به به حضرت ابوبکر صدیق بفرمایید و او را در عالم خیال خود وارد مسجد کرد و کنار رسول اکرم نشاند و عرض ارادت نمود. پس از آن عمر و عثمان را بهمان ترتیب جداگانه وارد کرد ولی برای عمر احترام بیشتری قائل شد. پس از آنها عصای خود را آهسته به دیوار محراب زد مثل کسی که با ترس در بزند. سپس گفت: کیه؟ خودش با صدای ضعیفی جواب داد: من علی ابن ابیطالب هستم. و با بی اعتنایی عجیبی گفت: شما را من بعنوان خلیفه قبول ندارم و شروع کرد به جسارت و بی ادبی به حضرت امیرالمؤمنین علیه السلام و بالاخره آن حضرت را راه نداد و از آن حضرت تبرّی کرد. من که خنجر افسر ناصبی را به همراه آورده بودم با خود گفتم... ادامه دارد..... =صَــــدَقِہ جاریِہ ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄  أین صاحِبُــنا؟! ╔═🍃══════════╗ @ayna_sahebona110 ╚══════════🍃═╝
 أین صاحِبُــنا؟!
#احسن_القصص #تشرفات (قسمت دوم) حاج محمد حسن می گوید: من با ترس و لرز راه بغداد تا بصره را پیمودم ا
(قسمت سوم) من که خنجر افسر ناصبی را به همراه آورده بودم با خودم گفتم: بد نیست این سگ ناصبی را هم بکشم. بالاخره من که از نظر دشمنان حضرت امیرالمؤمنین و فاطمه زهرا علیهماالسلام مجرم شناخته شده ام و آب از سرم گذشته است چه یک متر یا صد متر فرقی نمی کند. لذا از جا برخاستم و او را نیز به هلاکت رساندم و در همان نیمه شب به طرف کوفه فرار کردم و یکسره به مسجد کوفه رفتم و در یکی از حجرات مسجد اعتکاف نمودم. ✨💫✨ و دائما متوسل به حضرت بقیة الله ارواحنافداه بودم و عرض می کردم: آقا من این اعمال را بخاطر محبت به حضرت علی و فاطمه زهرا سلام الله علیهما انجام داده ام و الان چندین روز است که از زن و بچه ام خبر ندارم. بالاخره سه روز از ماندن من در مسجد کوفه بیشتر نگذشته بود که دیدم در اتاق مرا می زنند. در را باز کردم شخصی مرا خدمت سید بحرالعلوم دعوت می کرد و می گفت: آقا می خواهند شما را ببینند. من به خدمت سید بحرالعلوم که در مسجد کوفه در محراب حضرت امیرالمؤمنین علیه السلام نشسته بودند رسیدم. ✨💫✨ ایشان به من فرمودند: «حضرت ولیعصر ارواحنا فداه فرموده اند: ما آن خون را از دکان تو برداشتیم، تو با کمال اطمینان به مغازه ات برو و به زندگیت ادامه بده کسی مزاحمت نخواهد شد!» گفتم: چشم قربان و دست سید بحرالعلوم را بوسیدم و یکسره با اطمینانی که از کلام سید در قلبم ایجاد شده بود به طرف بغداد رفتم. وقتی به بغداد رسیدم با خودم گفتم بد نیست به طرف قهوه خانه بروم و ببینم آنجا چه خبر است! وقتی نزدیک قهوه‌خانه رسیدم دیدم... ادامه دارد... =صَــــدَقِہ جاریِہ ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄  أین صاحِبُــنا؟! ╔═🍃══════════╗ @ayna_sahebona110 ╚══════════🍃═╝
 أین صاحِبُــنا؟!
#احسن_القصص #تشرفات (قسمت سوم) من که خنجر افسر ناصبی را به همراه آورده بودم با خودم گفتم: بد نیست
(قسمت چهارم) وقتی نزدیک قهوه‌خانه رسیدم دیدم قهوه‌خانه باز است و جمعیت هم بعنوان مشتری روی صندلیها برای خوردن چای نشسته اند و شخصی بسیار شبیه من_که حتی برای چند لحظه فکر می کردم که در آینه نگاه می کنم و خود را می بینم_مشغول پذیرایی از مشتریان است. مردم متوجه من نبودند و من آرام آرام به طرف قهوه خانه رفتم. تا به در قهوه خانه رسیدم، دیدم آن فردی که شبیه من بود به طرف من آمد و سینی چای را به من داد و ناپدید شد! ✨💫✨ من هم با آنکه لرزش عجیبی در بدنم پیدا شده بود به روی خودم نیاوردم و به کارها ادامه دادم و تا شب در قهوه خانه بودم. ضمنا به یادم آمد روزی که می خواستم از منزل بیرون بیایم خانمم به من گفته بود که مقداری شکر برای منزل بخرم، لذا آن شب من چند کیلو شکر خریدم و به منزل رفتم. هنگامی که در زدم خانمم در را باز کرد و من کیسه شکر را به او دادم. همسرم گفت: باز چرا شکر خریدی؟گفتم: تو چند روز قبل گفته بودی که شکر بخرم. گفت: تو که همان شب خریدی، چرا فراموش می کنی؟! و سپس بدون آنکه از نبودن چند روزه من اظهار اطلاع کند وارد منزل شدم. ✨💫✨ تا اینکه موقع خوابیدن شد، دیدم همسرم رختخواب مرا در اتاق دیگری انداخت! گفتم: چرا جای مرا آنجا می اندازی؟ گفت: خودت چند روز است که کمتر با من حرف می زنی و گفته ای که جای مرا در آن اتاق بیانداز و من متوجه شدم که آن کسی که به شکل و قیافه من در دکان بوده و شبها به منزل می آمده، ملکی بوده است که خدای تعالی مأمور کرده بود که کارهای مرا انجام دهد تا مردم متوجه غیبت من نشوند! 📗داستانهایی شگفت انگیز از توسلات و کرامات امام زمان ارواحنا فداه =صَــــدَقِہ جاریِہ ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄  أین صاحِبُــنا؟! ╔═🍃══════════╗ @ayna_sahebona110 ╚══════════🍃═╝
 أین صاحِبُــنا؟!
#احسن_القصص #تشرفات (قسمت چهارم) وقتی نزدیک قهوه‌خانه رسیدم دیدم قهوه‌خانه باز است و جمعیت هم بعنو
(قسمت اول) (هفت روز در محضر امام زمان ارواحنا فداه): 💥حضرت بقیة الله ارواحنا فداه هیچگاه حاضر نیستند دوستانشان حزن و اندوهی داشته باشند و اگر مشکلی پیدا کنند خود آن حضرت با الطاف خفیه و یا جلیّه آن را برطرف خواهند کرد. زیرا او امام مهربان و سرور و مولای انس و جان است. تشرف زیر را بخوانید:⬇️⬇️⬇️ در کتاب معجزات و کرامات آمده است که عالم جلیل القدر "حاج سید عزیز الله" فرمودند: من در زمانی که در نجف اشرف مشرف بودم برای زیارت حضرت سیدالشهدا علیه السلام در عید فطر به کربلا رفتم و در مدرسه صدر میهمان یکی از دوستان بودم. یک روز که به مدرسه وارد شدم دیدم جمعی از رفقا دور هم جمع شده اند و می خواهند به نجف اشرف برگردند. ضمنا از من هم سوال کردند که شما چه وقت به نجف بر می گردید؟ ✨💫✨ گفتم: شما بروید من می خواهم از همین جا به زیارت خانه خدا بروم، زیر قبه حضرت سیدالشهدا دعا کرده ام که پیاده، رو به محبوب بروم و ایام حج در حرم خدا باشم. همراهان و دوستان مرا سرزنش کردند که: دیوانه شده ای؟ چگونه می خواهی با این ضعف مزاج و کسالت پیاده در بیابانها سفر کنی؟ در همان منزل اول به دست عربهای بادیه نشین می افتی و تو را از بین می برند. ✨💫✨ من از سرزنش آنها فوق العاده متاثر شدم و قلبم شکست، با اشکِ ریزان از اتاق بیرون آمدم و یکسره به حرم مطهر حضرت سید الشهدا رفتم، زیارت مختصری کردم و به طرف بالای سر مبارک رفتم و گوشه ای نشستم و به دعا و توسل و گریه و زاری مشغول شدم. ناگهان دیدم دست یدالهی حضرت بقیة الله ارواحنا فداه بر شانه من خورد و فرمود: آیا میل داری با من پیاده به خانه خدا مشرف شوی؟ عرض کردم: بله 🔹ادامه دارد... =صَــــدَقِہ جاریِہ ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄  أین صاحِبُــنا؟! ╔═🍃══════════╗ @ayna_sahebona110 ╚══════════🍃═╝
 أین صاحِبُــنا؟!
#احسن_القصص #تشرفات (قسمت اول) (هفت روز در محضر امام زمان ارواحنا فداه): 💥حضرت بقیة الله ارواحنا فد
( قسمت دوم): فرمود: پس قدری نان خشک که برای یک هفته تو کافی باشد و احرام خود را بردار، در روز و ساعت فلان همین جا حاضر باش و زیارت وداع بخوان تا با یکدیگر از همین مکان مقدس به طرف مقصود حرکت کنیم. عرض کردم: چشم اطاعت می کنم. آن حضرت از من جدا شدند و من از حرم بیرون آمدم و مقداری به همان اندازه ای که مولا فرموده بودند نان خشک تهیه کردم و لباس احرامم را برداشتم و به حرم مطهر مشرف شدم و در همان مکان معین مشغول زیارت وداع بودم که آن حضرت را ملاقات کردم. ✨💫✨ در خدمتش از حرم بیرون آمدیم و از صحن و شهر خارج شدیم ساعتی راه پیمودیم، نه آن حضرت با من حرف می زد و نه من می توانستم با آن او حرف بزنم و مصدع اوقات او بشوم و خیلی با هم عادی بودیم تا در همان بیابان به محلی که مقداری آب بود رسیدیم. ✨💫✨ آن حضرت خطی به طرف قبله کشیدند و فرمودند: این قبله است تو اینجا بمان نماز بخوان و استراحت کن من عصری می آیم تا با هم به طرفه مکه برویم. من قبول کردم آن حضرت رفتند و حدود عصری بود که برگشتند و فرمودند: برخیز تا برویم، من حرکت کردم و خرجین نان را بر داشتم و مقداری راه رفتیم غروب آفتاب به جایی رسیدیم که قدری آب درمحلی جمع شده بود. ادامه دارد... =صَــــدَقِہ جاریِہ ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄  أین صاحِبُــنا؟! ╔═🍃══════════╗ @ayna_sahebona110 ╚══════════🍃═╝
 أین صاحِبُــنا؟!
#احسن_القصص #تشرفات ( قسمت دوم): فرمود: پس قدری نان خشک که برای یک هفته تو کافی باشد و احرام خود را
(قسمت سوم): آن حضرت به من فرمود: شب اینجا بمان و خطی به طرف قبله کشیدند و فرمودند:این قبله است و من فردا صبح می آیم تا باز به طرف مکه برویم. بالاخره تا یک هفته به همین نحوه گذشت صبح روز هفتم آبی در بیابان پیدا شد به من فرمودند: در این آب غسل کن و لباس احرام بپوش و هر کاری من می کنم تو هم بکن و با من لبیک ها را بگو که اینجا میقات است من آنچه آن حضرت فرمودند و عمل کردند انجام دادم و بعد مختصری راه رفتیم به نزدیک کوهی رسیدیم صداهائی به گوشم رسید. ✨💫✨ عرض کردم: این صداها چیست؟ فرمودند: از کوه بالا برو درآنجا شهری می بینی داخل آن شهر شو آن حضرت این را فرمود و از من جدا شدند. من از کوه بالا رفتم و به طرف شهر سرازیر شدم از کسی پرسیدم اینجا کجاست؟ گفت:این شهر مکه است و آن هم خانه خدا است یک مرتبه به خود آمدم و خود را ملامت کردم که چرا هفت روز خدمت آن حضرت بودم ولی استفاده ای نکردم و با این موضوع به این پر اهمیتی خیلی عادی برخورد نمودم. ✨💫✨ به هر حال ماه شوال و ذیقعده و چند روز از ماه ذیحجه را در مکه بودم بعد از آن رفقائی که با وسیله حرکت کرده بودند پیدا شدند. من در این مدت مشغول عبادت وزیارت و طواف بودم و با جمعی آشنا شده بودم وقتی آشنایان و دوستان مرا دیدند تعجب کردند و قضیه من در بین آنها که مرا می شناختند معروف شد. 📗ملاقات با امام زمان ص 253 =صَــــدَقِہ جاریِہ ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄  أین صاحِبُــنا؟! ╔═🍃══════════╗ @ayna_sahebona110 ╚══════════🍃═╝
 أین صاحِبُــنا؟!
#احسن_القصص #تشرفات (قسمت سوم): آن حضرت به من فرمود: شب اینجا بمان و خطی به طرف قبله کشیدند و فرمود
حاج غلامرضا سازگار نقل میکند یکی از علمای روحانی به نام آقای افشار که مردی متدین بود و به صداقتش ایمان داشتم، حدود 40 سال پیش برایم چنین نقل کرد: در جوانی که روضه میخواندم، جراحتی عمیق در زانویم پیدا شد و بر اثر آن در بیمارستان بستری شدم. پس از گذشت دو ماه، پزشکان چاره ای جز قطع پای من ندیدند. وقتی از این موضوع باخبر شدم، مضطرب گشتم و تصمیم گرفتم به مولایم امام حسین علیه السلام توسل پیدا کنم. برای فراهم آمدن توجه بیشتر، منتظر ماندم که تاریکی شب برسد. شب هنگام با خود گفتم: دختر پیش پدر عزیز است. خوب است از نازدانه امامم بخواهم که از پدر، شفای مرا بخواهد. ▪️▫️▪️ سپس این شعر صامت بروجردی را خواندم و گریه کردم: بود و در شهر شام از حسین دختری  آســـیه فطرتی، فاطمه منظــری همین طور با گریه، شعر ها را ادامه دادم. سپس در حالت خواب و بیداری دیدم مولایم به طرف تخت من می آید و این دختر انگشت پدر را گرفته، او را به سوی من میکشد. حضرت کنار تخت من آمدند و فرمودند: افشار، من این شعر صامت را دوست دارم. برایم بخوان. خواستم بخوانم که فرمودند: بایست. عرض کردم: آقا جان! قریب دو ماه است که نمیتوانم بایستم. فرمودند: اگر ارباب به نوکرش میگوید بایست، میتواند او را شفا دهد. برخیز. من ایستادم و اشعار را خواندم. در حین خواندن ناگهان به خود آمدم و دیدم که ایستاده ام و چند نفر از پزشکان و پرستاران و بیماران، اطرافم گریه می کنند. ▪️▫️▪️ صبح دکتر ها مرا معاینه کردند و گریه کنان، با تعجب گفتند پایت هیچ مشکلی ندارد و می توانی از بیمارستان مرخص شوی. بیماران دیگر اتاق ها از این موضوع با خبر شدند و با عصا و ویلچر به اتاق من آمدند و گفتند: باید این اشعار را دوباره بخوانی تا ما هم گریه کنیم. من اشعار را خواندم و آنان گریه کردند. سپس از همه خداحافظی کردم و مرخص شدم. پس از یک هفته به بیمارستان رفتم تا به دو هم اتاقی خود سری بزنم، اما از آن دو خبری نبود. پس از پرس و جو، مسوولان بیمارستان گفتند: آن روز همه ی بیماران شفا گرفتند و مرخص شدند!   📚ریحانه کربلا/استاد بندانی نیشابوری =صَــــدَقِہ جاریِہ ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄  أین صاحِبُــنا؟! ╔═🍃══════════╗ @ayna_sahebona110 ╚══════════🍃═╝
 أین صاحِبُــنا؟!
#احسن_القصص #تشرفات حاج غلامرضا سازگار نقل میکند یکی از علمای روحانی به نام آقای افشار که مردی متد
🌴 مرحوم استاد عزیزمان حضرت آیت الله ابطحی(رضوان الله تعالی علیه) در کتاب "ملاقات با امام زمان" نوشته اند: معمولا من وقتی در مسجد صاحب الزمان مشهد نماز مغرب و عشا را می خواندم، به منبر می رفتم و چند جمله از اعتقادات و یا اخلاقیات از قران و احادیث برای مردم می گفتم. یکشب اتفاقا از مسائل روحی و معنوی سخن به میان آمده بود و من گرم حرف زدن بودم، ناگهان شخصی پای منبرم فریاد زد و گفت: آقا کجا رفتند؟ ✨💫✨ من که روی منبر نشسته بودم و اگر کسی از میان جمعیت بیرون می رفت، بهتر از دیگران متوجه می شدم، گفتم: کسی از مسجد بیرون نرفته، شما چه کسی را می گویید که کجا رفته است؟! گفت: همین الان اینجا (پهلویش را جای خالیی بود نشان داد) بودند ولی حالا نیستند! گفتم: ممکن است جریان را بگویید. گفت: من اهل دورترین محله های مشهد نسبت به مسجد صاحب الزمان هستم و تا به حال به این مسجد نیامده بودم و سه سال است که مبتلا به دل درد کهنه هستم و بهیچ وجه علاج نمی شوم. امشب برای انجام کاری به این محل آمده ام. ✨💫✨ وقتی کارم تمام شد، اذان نماز مغرب و عشا را می گفتند، با خودم گفتم: خوب است از نماز اول وقت غفلت نکنم، در همین مسجد بروم و نماز بخوانم و چون شما را می شناختم از جهت جماعت خواندن مانعی نداشتم. ولی وقتی سلام نماز عشا را دادم و نگاه به طرف راستم کردم، دیدم آقایی پهلوی راست من نشسته است، او اول به من سلام کرد. من جواب دادم. به من فرمود: درد دلت خوب شده یا نه؟ من اول خیال کردم که او از ساکنین محله ی ماست و به همین جهت از درد شکم من خبر دارد، ولی من او را نمیشناسم. گفتم: نه آقا هنوز مبتلا هستم. دستش را به روی شکم من گذاشت و فشار داد، مثل آبی که روی آتش بریزند، دلم فورا خوب شد. ✨💫✨ ولی از طرف دیگر می ترسیدم که پای منبر شما اگر حرف بزنم بی ادبی باشد، همانطور که به شما نگاه می کردم زیر لب از او سؤال کردم که شما اینجا چکار می کنید؟ گفت: مگر اینجا مسجد صاحب الزمان نیست؟ گفتم: چرا. گفت: پس اینجا متعلق به من است. ✨💫✨ من متوجه نشدم که منظورش چیست و به شما نگاه می کردم، ولی یکدفعه بفکر درد شکمم و سخنی که فرمود( پس متعلق به من است) افتادم و با خودم گفتم: شاید او حضرت بقیةالله ارواحنا فداه باشد. لذا به طرف راستم نگاه کردم، دیدم جایش خالیست و او نیست! این مرد بعدها با ما آشنا شد و سالها بر او گذشت . الحمدلله از آن شب دیگر اثری از شکم دردش ندیده است. 📗ملاقات با امام زمان =صَــــدَقِہ جاریِہ ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄  أین صاحِبُــنا؟! ╔═🍃══════════╗ @ayna_sahebona110 ╚══════════🍃═╝
 أین صاحِبُــنا؟!
#احسن_القصص #حکایت_وصل_مهدی_عج🌴 #تشرفات مرحوم استاد عزیزمان حضرت آیت الله ابطحی(رضوان الله تعالی ع
(قسمت اول) سیده جلیله بانو علم‌الهدی اهوازی می‌گوید: سال ١٣۶۶ شمسی بود. شنیدم که امام جمعه شهر آبادان شب شنبه در مسجد صاحب الزمان سخنرانی دارد به خیال اینکه مسجد صاحب الزمان جمکران است به اتفاق دوازده نفر از بانوان آبادانی که عده‌ای از علویات و بقیه غیر علویه بودند وانتی را کرایه کردیم و به طرف مسجد جمکران رهسپار شدیم. وقتی به آنجا رسیدیم و پیاده شدیم و ماشین رفت، متوجه شدیم در مسجد کسی نیست و جمعیتی وجود ندارد. ✨💫✨ از خادم مسجد پرسیدم: سخنران امام جمعه آبادان کجاست؟ او اظهار بی‌اطلاعی کرد، فهمیدم اشتباه شده و مسجد صاحب الزمان مقصود مسجدی است بهمین نام در «جوی‌شور» و ما اشتباه کردیم. گفتیم حالا که آمده‌ایم و توفیق یارمان شده، داخل مسجد برویم و نماز امام زمان ارواحنافداه را بخوانیم. رفتیم و آداب مسجد را بجا آورده، نماز صاحب‌الامر علیه‌السلام را خواندیم و بیرون آمدیم. هوا سرد و کمی بارانی بود و تاریک، ترس و وحشت وجود ما را فرا گرفت و می‌گفتیم چه کنیم؟ ماشین نبود. مقداری ماندیم ماشین نرسید. ✨💫✨ من «علویه علم‌الهدی» به بقیه پیشنهاد کردم، هر کدام صدمرتبه صلوات جهت سلامتی امام زمان ارواحنافداه بفرستید تا وسیله پیدا شود هنوز ذکر صلوات را تمام نکرده بودیم که از دور چراغ موتوری پیدا شد، کم کم نزدیک شد، دونفر بودند یکی با موتور رفت و دیگری آقای اهل علم سیّدی بود که نزدیک ما پیاده شدند. دستمالی داشتند که چند کتاب داخل آن بود. رو به ما کردند و فرمودند: دیشب، شبِ جمکران بود، شما امشب آمدید؟! ما جریان اشتباه خودمان را گفتیم... ادامه دارد =صَــــدَقِہ جاریِہ ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄  أین صاحِبُــنا؟! ╔═🍃══════════╗ @ayna_sahebona110 ╚══════════🍃═╝
 أین صاحِبُــنا؟!
#احسن_القصص #تشرفات (قسمت اول) سیده جلیله بانو علم‌الهدی اهوازی می‌گوید: سال ١٣۶۶ شمسی بود. شنیدم
(قسمت دوم) در همین حال ماشین وانتی چراغ زد و به طرف جمع ماشین ما نزدیک شد. این آقای سید صدا زدند: حاج محمد بیا اینجا. وانت نزدیک ما شد و توقف کرد اما راننده را ما ندیدیم مثل اینکه راننده نداشت. آقای سید به خانمها فرمودند: سوار شوید و خود آقا درب پشت ماشین را باز نمودند و خانمها پشت وانت سوار شدند. یکی از خانمها گفت: این خانم علم الهدی مبتلا به پادرد است اگر امکان دارد جلو سوار شود، چون نمیتواند پایش را بلند کند. آقای سید بلافاصله جعبه ای را از کنار جاده برداشتند و زیر پای سیده نهاده فرمودند حالا میتواند سوار شود و روی خود را برگرداندند که نگاه نکنند تا خانمها سوار شوند. ✨💫✨ وقتی همه سوار شدیم درب پشت را بستند و خود جلو تشریف بردند. بین راه یکی از خانمها آهسته به من "علم الهدی" گفت: ایکاش قیمت را طی کرده بودیم، اگر مقدار زیادی گفت چه کنیم؟ ناگهان صدای آقای سید از جلوی ماشین بلند شد سه مرتبه که  صلواتیه صلواتیه صلواتیه" و ما خجالت کشیدیم رسیدیم مقابل پمپ بنزین آذر که منزل یکی از خانمها بود و گفتیم همه اینجا پیاده می شویم. صدا زدیم لطفا نگه دارید ماشین توقف کرد. آقای سید پیاده شدند و درب عقب ماشین را انداخته و ما به راحتی پیاده شدیم. ✨💫✨ فرمود: اگر جای دیگر بخواهید بروید اشکال ندارد. گفتیم نه همه اینجا پیاده می شویم. صدا زد: حاج محمد خدا خیرت بدهد تو هم کار داری برو به کارت برس. ماشین حرکت کرد و ما در همان حال متوجه شدیم آقای سید نیست. همه به هم نگاه کردیم و پرسیدیم: آقا کجا رفت؟! هیچ کدام آقا را ندیدیم و ماشین هم پیدا نبود. فهمیدم عنایت قطب دایره عالم امکان امام زمان ارواحنافداه بوده که ما را به مقصد رسانیدند. 📗ملاقات با امام عصر ج ٢(تشرف بانوان خدمت امام زمان ارواحنافداه) 🌹اللهم ارنی الطلعة الرشیدة =صَــــدَقِہ جاریِہ ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄  أین صاحِبُــنا؟! ╔═🍃══════════╗ @ayna_sahebona110 ╚══════════🍃═╝
 أین صاحِبُــنا؟!
#احسن_القصص #تشرفات (قسمت دوم) در همین حال ماشین وانتی چراغ زد و به طرف جمع ماشین ما نزدیک شد. این
ام کلثوم، دختر محمد بن عثمان نایب دوم امام زمان ارواحنافداه می گوید: روزی محموله‌ای از هدایا و سهم امام علیه السلام توسط شخصی از قم و حوالی آن برای حضرت ارسال شد. وقتی آن فرستاده به بغداد رسید، یکسره به خدمت ابوجعفر محمد بن عثمان مشرف شد و آنچه با خود به همراه داشت، تحویل داد. هنگام بازگشت، محمد بن عثمان به او می گوید: از آنچه به تو تحویل داده شده است، چیز دیگری هم باقی مانده است، آن کجاست؟ آن مرد پاسخ می‌دهد: آقاجان! چیزی باقی نمانده است و همه را تحویل داده‌ام. محمد بن عثمان می‌گوید: اما هنوز چیز دیگری باقی مانده است، شاید فراموش کرده‌ای با خود بیاوری بازگرد و دوباره خوب جستجو کن یا آن که اصلا فراموش کرده‌ای که آن را به تو داده باشند. بیاد بیاور که چه چیزهایی به تو تحویل داده شده است. ✨💫✨ آن مرد بازگشت و چند روز به ذهن خود فشار آورد و هرچه جستجو کرد و اندیشید چیزی به یاد نیاورد. همراهانش نیز اطلاعی نداشتند. دوباره به نزد محمد بن عثمان می‌رود و می‌گوید: همه آنچه را که به من داده شده بود، تحویل شما داده‌ام. چیز دیگری باقی نمانده است. محمد بن عثمان می‌گوید: حضرت می‌فرمایند: آن دو لباس بافتنی که فلانی پسر فلانی به تو داده است، چه کردی؟ آن مرد یک‌مرتبه می‌گوید: آری، آقاجان! درست می فرمایند، به خدا قسم! فراموش کرده بودم، الان هم اصلا به یاد نمی‌آورم که کجا گذاشته‌ام. فورا بازگشت و هرچه داشت زیر و رو کرد، از باربران هم پرسید و از آنها خواست بگردند شاید پیدا شود اما هیچ خبری نشد، ✨💫✨ سرانجام مأیوس و ناامید دوباره به نزد محمد بن عثمان بازگشت و او را مطلع ساخت. محمد بن عثمان می‌گوید: حضرت می‌فرمایند: برو به نزد فلان پنبه فروش که دو عدل پنبه به او داده‌ای. در انبار پنبه او یکی از عدلها را باز کن که روی آن چیزی است که چنین و چنان نوشته شده است. آن دو لباس داخل آن است! آن مرد متحیر شد و فورا نزد پنبه فروش رفت و آن دو عدل را باز کرد. لباسها آنجا بود. آنها را برداشته نزد محمد بن عثمان آمد و تحویل داد. گفت: آنها را فراموش کرده بودم. چون بارم زیاد بود لای آن عدل گذاشته بودم تا صدمه نبینند. 📗بحارالأنوار ج61، ص 316 =صَــــدَقِہ جاریِہ ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄  أین صاحِبُــنا؟! ╔═🍃══════════╗ @ayna_sahebona110 ╚══════════🍃═╝
 أین صاحِبُــنا؟!
#احسن_القصص #تشرفات ام کلثوم، دختر محمد بن عثمان نایب دوم امام زمان ارواحنافداه می گوید: روزی محمول
💥مرحوم کافی در یکی از سخنرانیهای خود می فرمود: یکی از رفقا از یزد به من نامه ای نوشته، آدم خوبی است، از عاشقان امام زمان است، در نامه اش یک چیزی نوشته که چند روز است من را منقلب کرده، گرچه این پیغام به علما رسیده، به مرحوم مجلسی گفته، به شیخ مرتضی انصاری گفته... به بعضی اوتاد دیگر گفته، این بنده خدا نوشته، من چهل شب چهار شنبه از یزد می آمدم قم مسجد جمکران، توسلی و حاجتی داشتم. شب چهار شنبه چهلمی یعنی دو هفته قبل بود، در مسجد جمکران خسته بودم، گفتم ساعتی اول شب بخوابم، سحر بلند شوم برنامه ام را انجام دهم. ✨💫✨ صحن حیاط هوا گرم بود‌، خوابیده بودم، یک وقت دیدم از در مسجد جمکران یک مشت از طلبه ها وارد شدند، گفتم چه خبر است؟ گفتند: آقا آمده! من خوشحال شدم، دویدم جلو، آقا را دیدم، اما نتوانستم جلو بروم. گفتم: آقا آمده اند که آمده باشند؟! یعنی آیا ظهور کرده اند و آمده اند که بمانند؟! خود آقا فرمودند:" نه! اما برو به مردم بگو دعا کنند خدا فرجم را نزدیک کند." به خدا قسم آی مردم! دعاهای شما اثر دارد. ناله های شما اثر دارد. خود آقا به مرحوم مجلسی فرموده:" مجلسی به شیعه ها بگو برام دعا کنند." آقا مدام پیغام می فرستد. به خدا دلش خون است. یا صاحب الزمان. یا صاحب الزمان =صَــــدَقِہ جاریِہ ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄  أین صاحِبُــنا؟! ╔═🍃══════════╗ @ayna_sahebona110 ╚══════════🍃═╝
 أین صاحِبُــنا؟!
#احسن_القصص #تشرفات 💥مرحوم کافی در یکی از سخنرانیهای خود می فرمود: یکی از رفقا از یزد به من نامه ای
✨جناب آقای نعمتی نویسنده کتاب راهی بسوی نور می نویسند: یکی از روحانیین شیفته و طلاب بافضیلت چند سال قبل در خواب دیده بود: من و او در محضر مقدس حضرت ولی عصر ارواحنا فداه هستیم و مردم با آنکه آن حضرت را می بینند ولی به آن بزرگوار توجه نداشته و سرگرم کارهای خود هستند. او می گفت: سپس امام عصر رو به شما کرده و فرمودند: 👈👈"چرا به مردم نمی گویی من مظلوم هستم، مردم مرا فراموش کرده و از یاد برده اند، برو بگو امام زمانم مظلوم و غریب است." ✨💫✨ شبی که آن دوست عزیز خوابش را برایم گفت چنان غم و اندوه مرا فرا گرفت که نمی توانستم خود را کنترل کنم و مرتب گریه می کردم و با خود و امام زمانم می گفتم مگر من کوتاهی کرده ام؟ من که دائم از شما حرف می زنم. ولی همان شب محبوبم، امام زمانم، در خواب از من دلجویی فرموده و به من فهماندند که منظورمان این است که تبلیغات خود را درباره ما گسترش دهید. از آن به بعد وظیفه خود دانستم که هرچه در توان دارم در این راستا بکار گرفته و مردم را متوجه غربت و تنهایی امام عصر کنم. ✨راهی بسوی نور ص۲۴ و در اوج تنهایی ص ۱۰۷ =صَــــدَقِہ جاریِہ ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄  أین صاحِبُــنا؟! ╔═🍃══════════╗ @ayna_sahebona110 ╚══════════🍃═╝
 أین صاحِبُــنا؟!
#احسن_القصص #مظلومیت_امام_زمان ✨یکی از مراجع تقلید و علمای ربّانی می فرمود: امام زمان ارواحنا فداه
(قسمت اول) آقای حاج رمضانعلی زاغری ساکن کرج نقل کرده اند: حدود 25سال قبل با شخصی در تهران شریک بودم و خانه می ساختیم و می فروختیم. شبی در عالم رویا دیدم تمام ساختمانهایی که برای فروش آماده کردیم خراب شده و جای آنها بصورت یک گودال بسیار خطرناک درآمد. صبح که بیدار شدم به همسرم گفتم من خوابی دیده ام که بر بیچارگی و ورشکستگی ما دلالت می کند. چند روز بیشتر طول نکشید که دوسه نفر مأمور آگاهی و ساواک سراغ شریکم آمدند و او را گرفتند و بردند و نفهمیدند من شریک او هستم و تمام ساختمانهای بساز و بفروش ما را تصاحب کردند. ✨💫✨ معلوم شد -بدون اطلاع بنده- شریکم در کار قاچاق دست داشته است. با اینکه بی گناه بودم از ترس اینکه مبادا باعث زحمتم شوند از منزلی که اجاره نشین بودم بیرون آمدم و جای دیگری در منزل پیرزنی دو اتاق اجاره کردم و با اهل و عیال خود آنجا زندگی می کردم. از طرفی چکی به مبلغ پانصدهزار تومن دست کسی داشتم که پولش را داده بودم ولی چک نزد او مانده بود و معلوم شد بهایی است و وقتی جریان کار ما را فهمید گفته بود این چک را به اجرا می گذارد. خدا می داند که غم و غصه عالم در دلم جای کرده بود و همیشه مهموم و ناراحت بودم و گاه بی توجه شروع به گریه می کردم. ✨💫✨ پیرزن صاحب خانه که وضع مرا دید به حالم رقّت کرد و گفت: پسرم اگر می خواهی از گرفتاری و هم و غم نجات پیدا کنی بیا با حاج آقا کافی(که آن زمان زنده بودند) شبهای چهارشنبه به مسجد جمکران برو و از امام زمان ارواحنا فداه بخواه تا مشکلات تو را برطرف نماید. تصمیم گرفتم و چون ماشین سواری داشتم شبهای چهارشنبه به قم و مسجد جمکران می رفتم تا اینکه چهل شب چهارشنبه تمام شد و چون نتیجه ای ندیدم سخت ناراحت بودم... ادامه دارد.... =صَــــدَقِہ جاریِہ ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄  أین صاحِبُــنا؟! ╔═🍃══════════╗ @ayna_sahebona110 ╚══════════🍃═╝
 أین صاحِبُــنا؟!
#احسن_القصص #تشرفات (قسمت اول) آقای حاج رمضانعلی زاغری ساکن کرج نقل کرده اند: حدود 25سال قبل با شخ
(قسمت دوم) صبح همان چهارشنبه چهلم عریضه ای نوشتم و به چاهی که در آنجا بود انداختم و به حسین بن روح عرض کردم: سلام و عریضه مرا خدمت آقا امام زمان روحی فداه برسان. از مسجد جمکران بیرون آمدم و به طرف قم روانه شدم به زیارت قبر حضرت معصومه سلام الله عليها رفتم و به تهران برگشتم. فردای آنروز بعدازظهر پنجشنبه تصمیم گرفتم به زیارت حضرت عبدالعظیم علیه السلام بروم و در ضمن مسافر هم سوار کنم که برای اهل و عیالم چیزی تهیه کنم. ✨💫✨ از میدان اعدام صدمتری دور شدم که یکدفعه چشمم به شخصی کنار خیابان افتاد به طرف من اشاره کرد و با اشاره او ماشین بدون ترمز کردن ایستاد! درب ماشین را باز کرد و وارد ماشین شد. شخصی بود در سن چهل سال و تسبیحی در دست و لباس بلندی پوشیده بود فرمود: کجا می روی؟ عرض کردم: حضرت عبدالعظیم. فرمود: منهم به آن طرف می آیم. حرکت کردیم مسافر تازه وارد به من فرمود: خیلی پریشان و ناراحتی! ✨💫✨ گفتم: ای آقا گرفتاری و ناراحتی من به اندازه ای است که دیگر از این دنیا سیر شده‌ام. فرمود: در صورتت می خوانم. گفتم: گرفتاری من یکی دو تا نیست ورشکستگی، طلبکارها، چکهایی دست افراد دارم که پولش را داده‌ام اما چکهای خود را نگرفته‌ام و آنها چکهای مرا به اجرا گذاشته‌اند و خلاصه مأمورین در تعقیب من هستند و در حالی که گناهکار نیستم آبرویم دارد می ریزد، نمی دانم چه کنم؟ فرمود: هیچ غصه نخور و ناراحت نباش تمام کارهایت روبراه می شود ان شاءالله. سپس ایشان دست در جیب خود نمودند و... ادامه دارد. 🌹اللهم ارنی الطلعة الرشیدة =صَــــدَقِہ جاریِہ ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄  أین صاحِبُــنا؟! ╔═🍃══════════╗ @ayna_sahebona110 ╚══════════🍃═╝
 أین صاحِبُــنا؟!
#احسن_القصص #تشرفات (قسمت دوم) صبح همان چهارشنبه چهلم عریضه ای نوشتم و به چاهی که در آنجا بود اندا
(قسمت سوم) سپس ایشان دست به جیب خود کردند و کاغذ تاشده ای بیرون آورده به من دادند و فرمودند: این کاغذ را همیشه با خود نگهدار تا موقعی که این کاغذ را داری از هیچکس و هیچ چیز نترس. همین امروز هم می روی پیش آنهایی که خود را طلبکار می دانند و از آنها ترس داری و می خواهند تو را جلب کنند، می بینی که با تو هیچ کاری ندارند، خاطرت جمع باشد. کاغذ را گرفتم و در جیبم گذاشتم مثل اینکه تمام نگرانیهایم از بین رفت و راحت شدم. به خیابان نازی‌آباد رسیده بودیم که فرمود: من کاری دارم باید اینجا پیاده شوم. ✨💫✨ من ماشین را نگه داشتم. باز سفارش کردند که این کاغذ را به تو دادم داخل آن دعا نوشته شده همینطور که تا کرده‌ام بازش نکن و همیشه با خود داشته باش و قدر آن را بدان. در همین موقع که پیاده می شدند چند سکه هم بجای کرایه به من دادند که نگرفتم، خودشان داخل ظرفی که جلوی ماشین بود و پول داخل آن بود ریختند و پیاده شدند. به محض پایین رفتن درب ماشین بسته شد و ایشان را ندیدم. فکر کردم کنار جاده، چاه یا گودالی بود که داخل آن افتاده است. ✨💫✨ پیاده شدم آمدم دیدم که نه، جاده صاف است ولی از او خبری نیست. به ذهنم رسید که شخص مسافر وجود مقدس امام زمان ارواحنا فداه بوده که چهل شب چهارشنبه در مسجد جمکران او را خوانده و عریضه به محضرش نوشته بود و تمام این مطالب در ذهنم آمد. همانجا نشستم و شروع کردم به گریه کردن. هیچ عبور و مروری نبود. آنقدر گریه کردم که بیهوش شدم. در حال بیهوشی دیدم همان آقا بالای سرم آمدند و فرمودند... ادامه دارد =صَــــدَقِہ جاریِہ ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄  أین صاحِبُــنا؟! ╔═🍃══════════╗ @ayna_sahebona110 ╚══════════🍃═╝
 أین صاحِبُــنا؟!
#احسن_القصص #تشرفات(قسمت سوم) سپس ایشان دست به جیب خود کردند و کاغذ تاشده ای بیرون آورده به من داد
(قسمت چهارم) در حال بیهوشی دیدم همان آقا بالای سرم آمدند و فرمودند: «بلند شو برو، من که گفتم گرفتاریهایت تمام شد بلند شو!» چشم خود را که باز کردم آن آقا را ندیدم. ازطرفی ناراحت بودم که چرا آقا را نشناختم و از طرفی خوشحال که رفع نگرانی هایم شده، از همانجا به خانه برگشتم و جریان را به همسرم گفتم. دوستی به نام اقای سید حسن مطهری کیا داشتم که از جریان من با خبر بود. همان ساعت با همسرم نزد او رفته و بعد از گریهٔ زیاد جریان مسجد جمکران و ملاقات آقا را در ماشین به او گفتم. ✨💫✨ او نیز گفت: همین الان برویم درب مغازه آن بهائی که چک ۵۰۰هزار تومانی را نداده و حکم جلب تو را هم گرفته است. سه نفری حرکت کردیم و رفتیم تا درب دکان او رسیدیم، به محض اینکه جلوی دکان نام برده از ماشین پیاده شدیم و چشم او به ما افتاد خوشحال و خندان به طرف ما آمد و مرا بغل کرد و بوسید و گفت کجا بودی؟ خوب شد آمدی، چهار پنج ساعت است مثل اینکه یک نفر مأمور با اسلحه پشت سر من ایستاده و به من میگوید: چرا چک این مرد که پول تو را داده اجرا گذاشته ای و حکم جلب او را گرفتی، از خدا نمیترسی!؟ منتظر بودم که بیایی و چک را تحویل شما بدهم. ✨💫✨ چک را با سه هزار تومان که زیادی داده بودم، پس داد و مرا بوسید و عذر خواهی کرد. از او جداشدیم و به سایر بدهکاران مراجعه نمودیم. همان گونه که آقا فرموده بودند با روی باز از من استقبال کردند و رفع گرفتاری ها و دفع نگرانی هایم شد، تا الان که سال ۱۴۱۴هجری قمری است به خوبی و آبرومندی و بدون نگرانی زندگی کرده ایم و این از عنایت امام زمان ارواحنافداه و نامه ای که حضرت به من داده اند، می باشد. 📗شیفتگان حضرت مهدی علیه السلام ج2 ص55 🌹اللهم ارنی الطلعة الرشیدة =صَــــدَقِہ جاریِہ ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄  أین صاحِبُــنا؟! ╔═🍃══════════╗ @ayna_sahebona110 ╚══════════🍃═╝
 أین صاحِبُــنا؟!
#احسن_القصص #تشرفات (قسمت چهارم) در حال بیهوشی دیدم همان آقا بالای سرم آمدند و فرمودند: «بلند شو ب
🔺توصیه حضرت ولیعصر ارواحنا فداه به دوری از 🔺 💥شخص محترمی بنام حاج غلام عباس می گوید: تابستان یکی از سالهای ۴٧ یا ۴٨ شمسی بود، به دهی که زادگاهم بود رفته بودم و پیوسته می خواستم که جمال امام زمان علیه السلام را زیارت کنم و برای زیارت آقا، برنامه ای شامل دعا و نماز، اجرا نموده و در آن حال در عشقش گریه می کردم. ✨💫✨ شبی از شبها که کسالتی هم عارضم شده بود و بنا بود ساعت ١٢ شب طبق دستور پزشک دارو بخورم، ساعت ٩/۵ خوابیدم و نیت کردم که ساعت ١٢ بیدار شوم و بیدار هم شدم. چراغ فانوسی که فتیله اش را پایین کشیده بودم تا در موقع حاجت از آن استفاده شود، خاموش بود. به محض اینکه رفتم تا آن را روشن کرده و دوا را بخورم، دیدم سید جلیل القدر و با وقاری که وجودش خانه را روشن کرد، وارد اتاق شدند. به مجرد دیدن آن جمال دل آرا، مشغول فرستادن صلوات شدم. ✨💫✨ سید آمدند تا نزدیک من و من بلندتر صلوات می فرستادم. قیافه آقا به نحوی نورانی بود که من طاقت مشاهده و ایستادن روی پاهای خود را نداشتم. زبانم یارای تکلم نداشت، در این حال آقا رو به من کرد و فرمود: «هنوز اسیر نفست می باشی؟!» من مانند کسی که برق او را گرفته باشد، مثل یخ افسرده شده، خجالت کشیدم. آقا رفت و من مشغول گریه شدم. 📗شیفتگان حضرت مهدی علیه‌السلام ص147 🌹اللهم ارنی الطلعة الرشیدة =صَــــدَقِہ جاریِہ ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄  أین صاحِبُــنا؟! ╔═🍃══════════╗ @ayna_sahebona110 ╚══════════🍃═╝
 أین صاحِبُــنا؟!
#احسن_القصص #تشرفات 🔺توصیه حضرت ولیعصر ارواحنا فداه به دوری از #هوای_نفس🔺 💥شخص محترمی بنام حاج غل
🔷🔶 👈🏼👈🏼 آیت الله از مراجع بزرگ ووارسته ای است که هم به محضر مبارک امام عصر (علیه السلام) نائل آمده وهم به افتخار دریافت نامه وتوقیع از سوی آن حضرت، مفتخر شده است. می‌گوید: «من در عصر آن بزرگوار از کسانی بودم که گاه اشکال وایراد به سبک معظّم له در رهبری معنوی ومذهبی جهان تشیّع داشتم واین ایراد تا هنگام تشّرف به عتبات عالیات ودیدار خصوصی با آن مرحوم ادامه داشت. به همین جهت هم، آنجا وقتی به محضرش رفتم اشکالات خود ودیگران را گفتم وآن بزرگوار با کمال سعه صدر وگشادگی چهره، جواب همه اشکال وایرادهای مرا داد وسر انجام فرمود: «من دستور دارم که اینگونه عمل کنم». گفتم: «از کجا وچه کسی دستور دارید؟» فرمود: «از چه کسی می‌خواهید دستور داشته باشم؟» ➖ گفتم: «یعنی از امام عصر (علیه السلام)». فرمود: «آری». وبرخاست درب صندوق خود را گشود وپاکتی را از آنجا برگرفت وبه دست داد. ➖ من به مجّرد این که پاکت را گرفتم مضطرب ومنقلب شدم با حالتی وصف ناپذیر کاغذ را از پاکت در آوردم وآن را خواندم که از جمله این عبارت در آن نوشته شده بود: ✨بسم الله الرحمن الرحیم «یا سیّد اباالحسن ارخص نفسك واجلس فی دهلیز بیتك ولا ترخ سترك (واعن اواغث شیعتنا وموالینا) نحن ننصرك ان‌شاءالله. المهدی» (یعنی: بنام خداوند بخشاینده مهربان. ای سیّد ابوالحسن! خود را ارزان کن و در اختیار همگان قرار بده ودر بیرونی منزلت بنشین ودرب را به روی کسی نبند وپرده بین خود ومردم قرار مده وبداد وکمک پیروان ودوستان ما برس که ما ترا یاری می‌کنیم انشاءالله، مهدی). ➖ پرسیدم: «این توقیع شریف را به وسیله چه کسی دریافت داشته اید؟» فرمود: «به وسیله مردی عابد وپارسا وبا تقوا به نام شیخ محمّد کوفی که از هر جهت مورد وثوق واطمینان است». اجازه گرفتم تا از آن نسخه‌ای بردارم مشروط بر اینکه تا سیّد در قید حیات است ابراز نکنم. 📚 منابع: ۱. آثار الحجة، ج۱، ص۱۳۴ ۲‌. عنايات حضرت مهدي (عجل‌الله‌تعالی‌فرجه‌الشریف) به علما و طلاب، ص۱۴۱ و نيز حكايت۶۲ و۶۳ از كتاب عنايات حضرت...، ص۱۴۲و۱۴۳ =صَــــدَقِہ جاریِہ ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄  أین صاحِبُــنا؟! ╔═🍃══════════╗ @ayna_sahebona110 ╚══════════🍃═╝
 أین صاحِبُــنا؟!
#احسن_القصص #أین_الطالب_بدم_المقتول_بکربلا #ما_منتظر_صبح_ظهوریم #با_مهدی_علیه_السلام #تشرفات 🔷🔶 #
💥روز اول ماه رجب ۱۴۲۱ به همراه همسرم بعد از نماز صبح به حرم مطهر امام رضا علیه السلام مشرف شدیم. ما آن وقت ها معمولا از کفشداری شماره ۱۶ وارد می شدیم و قراری که برای برگشت با هم می گذاشتیم جلوی درب خروجی به طرف همان کفشداری بود. آن روز برای حدود نیم ساعت بعد با هم قرار گذاشتیم. ✨💫✨ به طور معمول اگر همسرم زودتر برمی گشت همان جا می نشست و چون پوشیه داشت وقتی مرا می دید با دیدنم بلند میشد و به طرف من می آمد و با هم می رفتیم و اگر من زودتر می آمدم چون آنجا همیشه عده ای از خانمها بودند، رو به قبله می نشستم و ایشان به طرفم می آمد و به نحوی که متوجه شوم مرا از آمدنش مطلع می کرد. آن روز من زودتر آمدم و مثل همیشه رو به قبله نشستم ، حرم در آن ساعت صبح خلوت بود، لذا صدای عده ای که دورتر نشسته بودند و دسته جمعی دعای توسل می خواندند به خوبی به گوش می رسید. ✨💫✨ من هم با آن ها شروع کردم و به قصد خواندن خوب گوش می دادم، وقتی به بخش توسل به امام زمان علیه السلام رسید، با توجه به اینکه آن حضرت همیشه با ما و ناظر اعمالمان هستند بلند شدم و بعد مؤدب نشستم و چون یقین داشتم آقا حرفهایم را می شنود در دل شروع کردم به صحبت با ایشان، نمی خواهم حالتم را بیان کنم که چگونه اطمینان داشتم که حضرت پهلویم نشسته و به حرفهایم گوش می دهند، نمی دانم چند دقیقه طول کشید و من همانطور گرم صحبت و راز و نیاز بودم، ✨💫✨ یکمرتبه از گوشه چشم متوجه آمدن همسرم به این طرف شدم ، ولی دیدم ایشان مثل همیشه به من نزدیک نشد‌، بلکه راهش را کج کرد و از پله ها بالا رفت و وارد محوطهٔ کفشداری گردید، من صحبتم را قطع کردم و به دنبال ایشان رفتم، شماره را به کفشداری دادم ، کفشها را گرفتم و باهم بیرون آمدیم. ✨💫✨ بلافاصله همسرم پرسید: آن سیدی که با هم صحبت می کردید که بود؟ من ناگهان خشکم زد، ایستادم و پرسیدم کدام سید؟ گفت: همان سیدی که پهلویت نشسته بود و شما گرم صحبت با او بودید. من به این خاطر به شما نزدیک نشدم، فکر کردم از دوستانتان هستند ولی ایشان را تا به حال ندیده بودم. ✨💫✨ هر چند یقینم به احاطه علمی و نظارت همیشگی آن حضرت آنقدر زیاد بود که پس از شنیدن این مطلب از همسرم بیشتر نشد، ولی تأسف خوردم که اولا با اینکه احساس می کردم طرف راستم کسی نشسته است، چرا آن موقع باور نداشتم که پهلویم نشسته اند و به حرفهایم گوش می دهند، ثانیا چرا بی ادبانه صحبتم را قطع کردم و بدون خداحافظی از ایشان جداشدم و هنوز حسرت آن دیدار و استغفار برای بی ادبی ام پایان نیافته است. 📗ملاقات با امام زمان در عصر حاضر 🌹اللهم ارنی الطلعة الرشیدة =صَــــدَقِہ جاریِہ ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄  أین صاحِبُــنا؟! ╔═🍃══════════╗ @ayna_sahebona110 ╚══════════🍃═╝
 أین صاحِبُــنا؟!
#احسن_القصص #امام_زمان_علیه_السلام 💥یکی از موالیان صالح اهل بیت علیهم السلام می گوید: شب ولادت باسع
(قسمت اول) سيّد صالح سيّد احمد بن سيد هاشم نقل کرده است: در سال هزار و دويست و هشتاد به قصد حجّ بيت اللّه الحرام از دار المرز رشت، به تبريز آمدم، و در خانه حاج صفر على تاجر معروف تبريزى منزل كردم چون قافله نبود سرگردان ماندم، تا حاجى جبّار جلودار سدهى اصفهانى قافله اى را جهت رفتن به «طرابوزن» حركت داد، به تنهايى از او مركبى را كرايه نمودم و حركت كردم. وقتى به منزل اول رسيديم، سه نفر ديگر به تشويق حاج صفر على به من ملحق شدند، حاج ملاّ باقر تبريزى، كه به نيابت از جانب ديگران حج انجام میداد، و نزد علما معروف بود، و حاج سيد حسين تاجر تبريزى، و مردى به نام حاج على، كه كارش خدمت به افراد بود. ▪️▫️▪️ به اتفاق روانه شديم تا به «ارزنة الروم» رسيديم، و از آنجا عازم «طرابوزن» شديم. در يكى از منازل بين اين دو شهر، حاجى جبّار جلودار نزد ما آمد و گفت: اين منزل كه در پيش داريم بس ترسناك است، زودتر بار كنيد كه همراه قافله باشيد، چون در ساير منازل غالبا با رعايت مقدارى فاصله، به دنبال قافله حركت میكرديم، ما هم حدود دو ساعت و نيم، يا سه ساعت به صبح مانده به اتّفاق قافله حركت كرديم، به اندازه نيم يا سه ربع فرسخ از محل حركت دور شده بوديم، كه هوا تاريك شد، و به طورى برف گرفت، كه دوستان هر كدام سر خود را پوشانده به سرعت راندند. ▪️▫️▪️ من هرچه تلاش كردم با آنها بروم ممكن نشد تا آنكه آنها رفتند و من تنها شدم. پس از تأمّل و تفكّر، بنا را بر اين گذاشتم كه در همين وضع بمانم، تا سپيده طلوع كند، سپس به همان محلى كه از آنجا حركت كرديم بازگردم، و از آنجا چند نفر نگهبان همراه خود برداشته، به قافله ملحق شوم، در آن حال در برابر خود باغى ديدم، و در آن باغ باغبانى بيل به دست به درختان بيل میزد كه برفش بريزد، به طرف من آمد، به اندازه فاصله كمى ايستاد و فرمود: كيستى؟ عرض كردم: دوستان رفتند، و من جا مانده ام، اطلاعى از جاده ندارم، مسير را گم كرده ام، به زبان فارسى فرمود: نافله بخوان تا راه پيدا كنی من مشغول نافله شدم، پس از فراغت از تهجّد، دوباره آمد و فرمود: نرفتى، گفتم: و اللّه راه را نمیدانم، فرمود: ادامه دارد... =صَــــدَقِہ جاریِہ ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄  أین صاحِبُــنا؟! ╔═🍃══════════╗ @ayna_sahebona110 ╚══════════🍃═╝
 أین صاحِبُــنا؟!
#احسن_القصص #تشرفات(قسمت اول) سيّد صالح سيّد احمد بن سيد هاشم نقل کرده است: در سال هزار و دويست و
(قسمت‌ دوم) فرمود: نرفتى، گفتم: و اللّه راه را نمیدانم، فرمود: جامعه بخوان، من جامعه را حفظ نداشتم، و تاكنون هم حفظ ندارم، با آنكه مكرّر به زيارت عتبات مشرّف شده ام، از جاى برخاستم و تمام زيارت جامعه را از حفظ خواندم، باز نمايان شد و فرمود: نرفتى، هنوز هستى؟ بى اختيار گريستم و گفتم: هستم راه را نمیدانم، فرمود: عاشورا بخوان، و عاشورا را نيز از حفظ نداشتم، و تاكنون نيز ندارم، پس برخاستم و از حفظ مشغول زيارت عاشورا شدم، تا آنكه تمام لعن و سلام و دعاى علقمه را خواندم، ديدم باز آمد و فرمود: نرفتى، هستى؟ گفتم: نه تا صبح هستم، فرمود: من اكنون تو را به قافله می رسانم. ▪️▫️▪️ رفت بر الاغى سوار شد، و بيل خود را به دوش گرفت، و فرمود: رديف من بر الاغ سوار شو. سوار شدم، آنگاه عنان اسب خود را كشيدم، مقاومت كرد، و حركت نكرد، فرمود عنان اسب را به من بده، دادم، پس بيل را به دوش چپ گذاشت، و عنان اسب را به دست راست گرفت، و به راه افتاد، اسب در نهايت تمكين متابعت كرد، آنگاه دست خود را بر زانوى من گذاشت و فرمود: شما چرا نافله نمى خوانيد؟ سه مرتبه فرمود: «نافله، نافله، نافله» و باز فرمود: شما چرا عاشورا نمیخوانيد؟ سه مرتبه فرمود: «عاشورا، عاشورا، عاشورا» و بعد فرمود: شما چرا جامعه نمیخوانيد؟ «جامعه، جامعه، جامعه» و در هنگامى طى مسافت دايره وار راه را پيمود. ▪️▫️▪️ يك مرتبه برگشت و فرمود: اينانند دوستان شما، كه در كنار نهر آبى فرود آمده، مشغول وضو براى نماز صبح هستند! من از الاغ پياده شدم، كه سوار مركب خود شوم ولى نتوانستم، پس آن جناب پياده شد و بيل را در برف فرو برد، و مرا بر مركب نشاند، و سر اسب را به جانب دوستان بازگرداند، من در آن حال به اين خيال افتادم كه اين شخص كيست كه با من به زبان فارسى حرف زد؟ و حال آنكه در آن حدود زبانی جز تركى و غالبا مذهبى جز مذهب عيسوى نبود، و او چگونه به اين سرعت مرا به دوستانم رساند؟ ! پس به پشت سر خود نظر كردم، كسى را نديدم، و از او اثرى نيافتم، آنگاه به دوستان خود ملحق شدم. 📚نجم الثاقب =صَــــدَقِہ جاریِہ ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄  أین صاحِبُــنا؟! ╔═🍃══════════╗ @ayna_sahebona110 ╚══════════🍃═╝
کمک رسانی امام زمان(عج) - مرحوم کافی.mp3
2.92M
⭕️ کمک رسانی امام زمان(عجل الله تعالی فرجه) به در راه مانده 🎙مرحوم کافی (ره) 🏷 عجل الله تعالی فرجه ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌=صَــــدَقِہ جاریِہ ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄  أین صاحِبُــنا؟! ╔═🍃══════════╗ @ayna_sahebona110 ╚══════════🍃═╝
 أین صاحِبُــنا؟!
#احسن_القصص #تشرفات (قسمت‌ دوم) فرمود: نرفتى، گفتم: و اللّه راه را نمیدانم، فرمود: جامعه بخوان، من
(قسمت اول) حجه الاسلام آقای آقا سید علی اکبر خوئی دامت برکاته نقل کرده است: وقتی در نجف اشرف جهت انجام کاری که در نظرم بود از بازار محله سیفیه عبور می کردم، در اثناء راه نظرم به مسجدی افتاد که بر بالای سر در آن، نوشته بود«هذا مقام صاحب الزمان عج» و مردمان آن دیار از دور و نزدیک به زیارت آن مکان رفته و به ساحت قدسی باری تعالی دعا و تضرع و زاری و توسل می جستند. لذا از اهالی حله درباره دلیل انتساب آن جایگاه به حضرت صاحب الزمان سوال نمودم. همگی گفتند این مکان خانه یکی از اهل علم این شهر به نام آقا شیخ علی؛ مردی بسیار زاهد و عابد و متقی بوده است. ✨💫✨ شیخ علی، در تمامی اوقات، منتظر ظهور حضرت مهدی (عجل الله تعالی فرجه الشریف) و مشغول خطاب با آن حضرت بوده است که: ای مولای من، این غیبت شما از دیدگان،چه دلیلی دارد؟ مگر نه این که تعداد مخلصین شما لااقل در همین شهر حله به بیش از هزار نفر می رسد! پس چرا ظهور نمی فرمایی تا دنیا را پر از قسط و عدل نمائی؟! با همین افکار و گفتار ایام می گذراند تا آن که روزی به بیابانی رفته و همین خطاب ها را به آن بزرگوار عرض کرد. در همین حال بود که ناگهان عربی را دید که نزد او آمده و فرمود : جناب شیخ به چه کسی این همه عتاب و خطاب می کنی؟ عرض کرد خطابم به آقا امام زمان عج است که با این مخلصین صمیمی که تعداد آنها در این عصر فقط در حله بیش از هزار نفر است و با وجود این ظلم و جوری که عالم را فرا گرفته، چرا آن حضرت ظهور نمی کند؟ ✨💫✨ مرد عرب فرمود: ای شیخ، صاحب الزمان من هستم. مطلب این چنین نیست که تو تصور می کنی. اگر تعداد اصحاب من به سیصد و سیزده نفر می رسید، قطعا ظاهر می شدم. در شهر حله هم که گمان می کنی بیش از هزار نفر مخلص واقعی موجود است؛ اخلاص آنان حقیقی نیست، مگر اخلاص تو و فلان قصاب شهر. اگر می خواهی حقیقت مطلب بر تو مکشوف شود، در شب جمعه مخلصین را دعوت کن و برای ایشان در صحن حیاط خانه خود مجلسی برپا نموده و آن قصاب را هم دعوت کن و دو بزغاله بالای بام خانه ات بگذار و منتظر ورود من باش تا واقع امر را به تو نشان دهم و تو را متوجه اشتباهت کنم. پس از اینکه این کلام را فرمود از دیدگان آقا شیخ علی غائب شد... ادامه دارد... =صَــــدَقِہ جاریِہ ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄  أین صاحِبُــنا؟! ╔═🍃══════════╗ @ayna_sahebona110 ╚══════════🍃═╝
 أین صاحِبُــنا؟!
#احسن_القصص #تشرفات (قسمت اول) حجه الاسلام آقای آقا سید علی اکبر خوئی دامت برکاته نقل کرده است: وق
(قسمت دوم) پس شیخ با سرور و خوشحالی تمام به حله برگشته و ماجرا را برای آن مرد قصاب تعریف نمود. سپس قرار بر این شد که از میان بیش از هزار نفری که می شناختند و همگی آنان را از منتظران حقیقی امام غائب از نظر می دانستند، چهل نفر را انتخاب نموده و شیخ از آنها دعوت کند تا همگی در شب جمعه به منزل او آمده و به شرف ملاقات امام عصر (عجل الله تعالی فرجه الشریف) مشرف شوند. هنگام ملاقات فرا رسید. مرد قصاب با آن چهل مخلص در صحن حیاط خانه ی شیخ علی اجتماع نموده و همگی با طهارت رو به قبله مشغول ذکر و صلوات و دعا و منتظر حضرت صاحب الزمان ) بودند. ✨💫✨ شیخ نیز به دستور آن حضرت دو عدد بزغاله را بالای پشت بام برد. پاسی از شب گذشته بود و همه منتظر بودند. ناگهان نور عظیم درخشانی در هوا ظاهر گردید که تمام آفاق را پر کرده و چند برابر از آفتاب و ماه درخشنده تر بود به سمت خانه شیخ رفته و بر بالای پشت بام خانه شیخ قرار گرفت. زمانی نگذشته بود که صدائی از پشت بام بلند شد و آن مرد قصاب را امر به رفتن به پشت بام خواند. مرد قصاب، اطاعت نموده و به بالای پشت بام رفت و حضرت او را امر فرمود که یکی از آن دو بزغاله را نزدیک ناودان آن بام برده سر ببرد، بنحوی که تمام خون آن از آن ناودان در میان صحن خانه ریخته شود. قصاب به فرموده آن بزرگوار عمل نمود. آن چهل نفر با دیدن خون های سرازیر شده از ناودان همگی با خود گفتند: قطعا حضرت سر قصاب را بریده و این خون نیز متعلق به قصاب است! ادامه دارد... =صَــــدَقِہ جاریِہ ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄  أین صاحِبُــنا؟! ╔═🍃══════════╗ @ayna_sahebona110 ╚══════════🍃═╝