#تشرفات (قسمت سوم)
#امام_زمان
برگشتم جوانی را با پیراهن سفید و عبای زردرنگی که حاشیه داشت دیدم، گفت: بیا. به طرف او رفتم و چون وضعیت قبلی را از آن خانواده دشمن ولایت دیده بودم ترسیدم و دست آن جوان را بوسیدم. احساس کردم بوی عطر مخصوصی دارد که تا به حال چنین عطری را استشمام نکرده بودم. با خود گفتم: من نفس تنگی دارم و دکتر مرا از این بوها و عطرها منع کرده، الان حالم بدتر می شود. جوان در حالی که به من نگاه می کرد سرش را بالا آورد و متوجه سینه من شد، به طرف سینه ام دمید و فرمود: اینجا چکار می کنی؟
✨💫✨
گفتم: آقا کاروان خود را گم کرده ام. و نتوانستم اسم کاروان را به خوبی ببرم. آن جوان اسم کاروان را فرمود، گفتم: آری همین است. برای دومین بار دست او را بوسیدم. چند لحظه بیشتر طول نکشید و چند قدم بیشتر نرفته بودیم که به من فرمود: بالای سر خود را نگاه کن. نگاه کردم دیدم ماه بزرگی که ستاد امدادکنندگان بالای چادرهای نزدیک چادر ما نصب کرده بودند پیدا شد. بعد پرسید: کاروان و چادر را می بینی؟ گفتم: بله، همینجاست. این علامتش است.
✨💫✨
مجددا فرمودند: خوب نگاه کن. و من دو مرتبه سربلند کردم، نگاه به آن ماه کرده و گفتم: همینجاست. سر را پایین کردم دیدم کسی نیست و تنها ماندم. متوجه شدم که به من عنایتی شده و این آقای عربی که به زبان فارسی با من سخن گفت وجود مبارک امام زمان ارواحنافداه بوده که طی چند قدم مرا به اینجا رسانده است.
بعد از این جریان حاج عباس حالش کاملا خوب شد و دواها را کنار گذاشت و تا مدتی که آنجا بودیم سرحال بود.
📗شیفتگان حضرت مهدی، ج٢، ص۲٣۶
#نَشـــــــر=صَــــدَقِہ جاریِہ
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
أین صاحِبُــنا؟!
╔═🍃══════════╗
@ayna_sahebona110
╚══════════🍃═╝