🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋
☀️هوالحبیب 🌈
🦋
#رمان_روژان 🍄
📝نویسنده:
#زهرا_فاطمی☔️
🖇
#قسمت_سی_چهارم
امروز سه شنبه بود کلاس سه شنبه های مهدوی بر پا بود .
دیگر اختیار دلم را نداشتم مدتی از آخرین دیدارم با کیان در امامزاده گذشته بود و دلم بی قراری میکرد برای دیدار کسی که میدانستم هیچ گاه دلش با دلم گره نمیخورد.هرچه با دلم کلنجار رفتم که بی خیال دیدار شود سودی نداشت.
مانتو عبایی بلندم را پوشیدم.روسری ام را مدل جذابی بستم.مدلهای جدید روسری بستن را در گوگل سرچ کرده بودم و بارها امتحان کرده بودم تا بالاخره توانسته بودم هربار روسری را مدل جذابی ببندم که دیگران به انتخاب پوششم گیر ندهند .با همین حجاب هم میخواستم خاص باشم.
حال باورم شده بود که با حجاب زیباتر میشوم.نگاهی در آینه به خودم انداختم ,لبخندی به سادگی و در عین حال زیبایی ام زدم و راهی دانشگاه شدم تا شاید بتوانم با دیدن کیان قلب بی تابم را آرام کنم.
ماشین را جلوی دانشگاه پارک کردم و در حالی که کیف کوچکم را برمیداشتم با عجله وارد دانشگاه شدم و به سمت سالن همایش پاتند کردم.وقتی پشت در رسیدم احساس میکردم نفسم بالا نمی آید چند نفس عمیق کشیدم و وارد سالن شدم
.نزدیکترین صندلی به کیان را پیدا کردم .
قبل از نشستن روی صندلی به کیان گفتم:
.
_سلام .ببخشید استاد تو ترافیک مونده بودم
کیان مثل همیشه سربه زیر لبخندی زد
_سلام خانم ادیب بفرمایید بشینید ایرادی نداره
_ممنون استاد
روی صندلی نشستم چشمم خورد به محسن همان دوست بی ادب کیان که با چشمانی گرد شده زل زده بود به من.میدانستم بخاطر پوششم متعجب شده است چون او مرا تا به حال با این پوشش ندیده بود .با صدای کیان از او چشم گرفتم و به کیان نگاه کردم
_خب دوستان توجه کنید .من یه سفر چندماهه درپیش دارم که ...
نا خوداگاه با صدای بلند و متعجبی دادزدم
_چندمااااه
باصدای خنده بچه ها سالن را برداشت با خجالت دست روی دهانم گذاشتم و در دل به خودم بخاطر این واکنش بچگانه ام لعنت فرستادم.در حالی که گونه هایم از خجالت گر گرفته بود لب زدم
_ببخشید استاد بفرمایید
کیان نگاه از من گرفت
_بله عرض میکردم ,با اجازتون یه سفر چندماهه در پیش دارم این جلسه آخریه که قبل از سفرم در خدمتتون بودم .امیدوارم اگه
خوبی و یا بدی دیدید به بزرگی خودتون ببخشید و حلالم کنید .در نبود من وظیفه اداره سه شنبه های مهدوی باشماست.خب اگه
سوالی هست در خدمتتون هستم ؟
صدای همهمه بچه ها بلند شد .غم به دلم سرازیر شد .
انگار رمق از پاهایم رفته بود .همه بچه ها بعد از خداحافظی با کیان و آرزوی سلامتی کردن برای کیان از سالن خارج شدند ولی من همچنان روی صندلی نشسته بودم.دلم میخواست گریه کنم ولی غرورم اجازه نمیداد
سالن خالی شده بود و من مانده بودم و کیان.کیان در حالی که کیفش را به دست گرفته بود,به سمتم آمد
_خانم ادیب حالتون خوبه؟
گیج به استاد نگاه کردم و نا خودآگاه از دهانم پرید
_نمیشه به این سفر چندماهه نرید ؟
کیان نگاهش را به نگاه شرمنده ام دوخت ,لبخندی زد
_مثل زهرا حرف میزنید .نمیشه نرم آرزوم رفتن به این سفره .هنوزم باورم نمیشه همه چیز جور شد و من دارم راهی میشم.فکرمیکنم بخاطر دعاهای شماست که گره کارم بازشده.
برعکس همیشه که کیان نگاهش را به زمین میدوخت من نگاه گرفتم و به دستهایم دوختم.
با غمی که در صدایم مشهود بود لبم جنبید
_نمیشه مدت سفر تون رو کمتر کنید؟
_ واقعا دست من نیست
_ببخشید استاد جسارتاکجا میخوایین برید ؟
_اگه قول میدید به کسی نگید میگم
به چشمانش زل زدم
_قول میدم استاد
&ادامه دارد...
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋
این عمار 👇👇👇
@aynaammar_gam2