eitaa logo
این عمار
3.4هزار دنبال‌کننده
29.1هزار عکس
23.5هزار ویدیو
676 فایل
اتباط با مدیر @fanoodi
مشاهده در ایتا
دانلود
❤️ ــــ منظوری نداشتم خانم رضایی آروم زیر لب گفت ـــ بله اصلا ڪاملا معلوم بود رو به مریم گفت ـــ مریم جان من خستم اگه کاری نداری من برم ــــ نه عزیزم زحمت ڪشیدی بعد از خداحافظی به طرف خانه رفت در طول راه به این فڪر می کرد که چطور توانست اینقدر راحت با این جماعت صحبت ڪند با اینڪه همیشه از آن ها دوری مے ڪرد به خانه رسید خانه غرق در سڪوت بود به اتاقش رفت ا‌ز خستگی خودش را روی تخت انداخت زندگی برایش خسته ڪننده شده بود هر چه فڪر می کرد هدفی برا خود پیدا نمی ڪرد اصلا نمی داند مقصدش ڪجاست دوست داشت از این پریشانی خلاص شود روزها می گذشت و مهیا جز دانشگاه رفتن و طراحی پوستر ڪار دیگه ای نمی ڪرد امروز هم از همان روزهای خسته ڪننده ای بود ڪه از صبح تا غروب ڪلاس داشت و مهیا را از نفس انداخته بود مهیا خسته و بی حال وارد کوچه شد نگاهی به درمشکی رنگ خونه ی مریم انداخت با شنیدن صدای داد مردی و گریه زنی قدم هایش را تندتر کرد به آن ها که نزدیک شد آن ها را شناخت همسایه یشان بود عطیه ومحمود محمود دست بزن داشت و همیشه مهیا از ڪتڪ خوردن عطیه عصبی می شد با دو به طرفشان رفت ــــ هوووووی داری چیکار میڪنی محمود سرش را بلند کرد با دید مهیا پوزخندی زد.مهیا دست عطیه را گرفت و به طرف خودش کشید ـــ خجالت نمی کشی تو خیابون سر زنت داد می زنی ـــ آخه به تو چه جوجه زنمه دوست دارم مهیا فریاد زد ـــ غلط ڪردی دوس داشتی مگه شهر هرته هاا عطیه برای اینکه می دانست همسرِ معتادش اگر عصبی بشه روی مهیا هم دست بلند می کند سعی در آروم کردن مهیا کرد ــــ مهیا جان بیخیال عزیزم چیزی نیست مهیا چشم غره ای به عطیه رفت ــــ تو ساڪت باش همین حرفارو میزنی که این از اینی که هست گستاختر میشه محمود جلو رفت ــــ زبونت هم که درازه نزار برات ببرمش بزارم کف دستت ـــ برو ببینم خر کی باشی محمود تا می خواست به مهیا حمله کند با صدایی ڪه آمد متوقف شد ــــ اینجا چه خبره این عمار 👇👇👇 @aynaammar_gam2
❤️عاشقانه_دو_مدافع ❤️ . . .بعد از یک هفتہ کلنجار رفتـݧ باخودم بالاخره جواب سجادے رو دادم بامریم داشتیم وارد دانشگاه میشدیم کہ سجادے و محسنے و دیدیم تا مارو دیدݧ وایسادݧ و همونطورے کہ بہ زمیـݧ نگاه میکردند سلام دادݧ مریم کہ ایـݧ رفتار براش غیر عادے بود با تعجب داشت بهشوݧ نگاه میکرد خندم گرفت و در،گوشش گفتم :اونطورے نگا نکـݧ الاݧ فک میکنن خلے ها جواب سلامشونو دادیم داشتند وارد دانشگاه میشدند کہ صداش کردم آقاے سجادے؟؟؟؟ با تعجب برگشت سمتم و گفت بله؟؟بامنید؟؟؟ بلہ باشمام اگہ میشہ چند لحظہ صبر کنید .یہ عرض کوچیک داشتم خدمتتوݧ بلہ بلہ حتما بعد هم بہ محسنے اشاره کرد کہ تو برو تو مریم هم همراه محسنے رفت داخل . خوب بفرمایید در خدمتم خانم محمدے راستش آقاے سجادے مـݧ فکرامو کردم خیلے سخت بود تصمیم گیرے اما خوب نمیتونستم شما رو منتظر نگہ دارم سجادے کہ از استرس همینطور با سوویچ ماشیـݧ بازے میکرد پرید وسط حرفمو گفت: خانم محمدے اگہ بعد از یک هفتہ فکر کردݧ جوابتوݧ منفیہ خواهش میکنم بیشتر فکر کنید .مـݧ تا هر زمانے کہ بگید صبر میکنم خندیدم و گفتم :مطمعنید صبر میکنید؟؟شما همیـݧ الاݧ هم صبر نکردید مـݧ حرفمو کامل بزنم معذرت میخوام خانم محمدے در هر صورت مـݧ مخالفتے ندارم سرشو آورد بالا و با هیجاݧ گفت جدے میگید خانم محمدے؟؟؟ بلہ کاملا پس اجازه هست ما دوباره خدمت برسیم با خوانواده؟؟؟ اینو دیگہ باید از خوانوادم بپرسید با اجازتوݧ . . وارد کلاس شدم و رفتم پیش مریم نشستم اما سجادے نیومد مریم زد بہ شونم و گفت:إ اسماء سجادے کو پس نمیدونم والا پشت سرم بود چے بهش گفتے مگہ؟؟؟ هیچے جواب خواستگاریشو دادم. حتما جواب منفے دادے بہ جووݧ مردم رفتہ یہ بلایے سر خودش بیاره بازوشو فشار دادم و با خنده گفتم نخیر اتفاقا برعکس إ خرشدے بالاخره ؟؟پس فکر کنم ذوق مرگ شده .اسماء شیرینے یادت نره ها باشہ بابا کشتے تو منو بعدشم هنوز خبرے نیست کہ .. . وارد خونہ شدم کہ ماماݧ صدام کرد اسماااااء؟؟ سلام جانم؟؟ بیا کارت دارم باشہ ماماݧ بزار لباسامو... نذاشت حرفم تموم بشہ ݧ همیـݧ الاݧ بیا.. بلہ ماماݧ مادر سجادے زنگ زده بود .تو ازجوابے کہ بہ سجادے دادے مطمعنے؟؟؟ مگہ براے شما مهمہ ماماݧ؟؟ چپ چپ نگاهم کرد و گفت ایـݧ حرفت یعنے چے؟؟ خب راست میگم دیگہ ماماݧ همش فکرت پیش اردلانہ تو ایـݧ یہ هفتہ ۴بار رفتے با مادر زهرا حرف زدے تا بالاخره راضیشوݧ کنے اما یہ بار از مـݧ پرسیدے میخواے چیکار کنے نظرت چیہ؟؟ اسماء مـݧ منتظر بودم خودت بیاے باهام حرف بزنے و ازم کمک بخواے ترسیدم اگہ چیزے بگم مثل دفعہ ے قبل.. حرفشو قطع کردم و گفتم ماماݧ خواهش میکنم از گذشتہ چیزے نگو باشہ دخترم .مگہ میشہ تو برام مهم نباشے ؟؟مگہ میشہ حالا کہ قراره مهم تریـݧ تصمیم زندگیتو بگیرے بہ فکرت نباشم بعدشم تو عاقل تر از ایـݧ حرفایے مطمعـݧ بودم تصمیم درستے میگیرے باشہ ماماݧ مـݧ خستم میرم بخوابم وایسااا.مـݧ بهشوݧ گفتم با پدرت حرف میزنم بعد بهشوݧ خبر میدم الاݧ هم بابا و اردلاݧ رفتـݧ واسہ تحقیق تو دلم گفتم چہ عجب و رفتم تو اتاقم ￿اردلاݧ و بابا تحقیق هاشونو کرده بودند و راضے بودن و قرار شده بود سجادے خوانوادش آخر هفتہ بیاݧ براے گذاشتـݧ قرار مدار عقد. . یک شب قبل از بلہ بروݧ اردلاݧ اومد تو اتاقمو گفت : اسماء پاشو بریم بیروݧ با بی حوصلگےگفتم کار دارم نمیتونم بیام روسریمو بازور سرم کرد و چادرمم گرفت دستش و با زور هلم داد بیروݧ صداشو کلفت کردو گفت وقتے داداش بزرگترت یہ چیزے میگہ باید بگے چشم با دادو بیداد هام نتونستم جلوشو بگیرم خوب حداقل وایسا آماده شم باشہ تو ماشیـݧ منتظرم زودباش . .سرمو تکیہ داده بودم بہ پنجره و با چشم ماشیـݧ هایے رو کہ با سرعت ازموݧ رد میشدݧ و دنبال میکردم با صداے اردلاݧ بہ خودم اومدم. اسماء تو چتہ ؟؟؟مثلا فردا بلہ برونتہ باید خوشحال باشے .چرا انقد پکرے؟؟نکنہ از تصمیمت پشیمونے؟؟هنوز دیر نشده ها?? آهے کشیدم و گفتم .ݧ چیزے نیست نمیخواے حرف بزنے؟؟؟ ݧ.کجا دارے میرے اردلاݧ؟؟ برگرد خونہ حوصلہ ندارم. داشتم میرفتم کهف و الشهدا باشہ حالا کہ دوست ندارے برمیگردم الاݧ صاف نشستم و گفتم .ݧ ݧ برو کهف و دوست داشتم آرامش خاصے داشت. نیم ساعت داخل کهف بودم خیلے آروم شدم تو ایـݧ یہ هفتہ همش استرس و نگرانے داشتم هم بخاطر جوابے کہ بہ سجادے دادم هم بے خیالے ماماݧ. اردلاݧ اومد کنارم نشست: اسماء میدونم استرس دارے واسہ فردا آهے کشیدم و گفتم .ݧ نمیدونے اردلاݧ مـݧ تو وضعیت بدیم یکم میترسم بہ کمک ماماݧ احتیاج دارم اما... اینطورے نگو اسماء باور کـݧ ماماݧ بہ فکرتہ.. بیخیال بہ هر حال ممنوݧ بابت امشب واقا احتیاج داشتم.. . . یک ساعت بہ اومدݧ سجادے مونده بود... نویسنده: این عمار 👇👇👇 @aynaammar_gam2
-پاشو پاشو زینب زینب:إه کجا دیونه شدی -میخام برم شهرضا 😭😭😭 زینب:ای خدا این دختر جنی خولی شد چرا یهویی؟ تو اصلا میدونی شهرضا کجاست؟ -خب میرم پیدا میکنم زینب:‌الله اکبر حنانه جان سخته اینهمه راه طولانی را دوتایی بریم بذار زنگ بزنم داداشم منو زینب باهم رفتیم خونم داداش زینب یه ساعته خودش رسوند زینب پشت ماشین، پیش من نشست سرمو به بغل گرفت اشکام میومدن بعداز ۷-۸ساعت رسیدیم ورودی اصفهان حسین آقا ورودی شهر از یه نفر آدرس جاده شهرضا را گرفت یک ساعتی با سرعت متوسط طول کشید برسیم تو حیاط امامزاده شهرضا مزار شهدا بود بخاطر بدبودن حالم سرم گیج میرفت ک یهو پیداش کردم دویدم سمت مزار خودم انداختم رو مزار..... .. نویسنده: بانو.....ش ‍ باهاش حرف میزدم یه نیم یا چهل پنج دقیقه بعدش زینب اومد بلندم کرد پاشو بسه حنانه همون جا کنار مزارش نشستم گریه کردم دختری که شهید را مرده می نامید و اونا را چهارتا استخوان میدونست و همش تمسخر میکرد حالا کاملا دیدگاهش عوض شده و شهید دستشو گرفته -میخام بمونم پیشش زینب زینب: حنانه میزنمتا -زینب از تنهایی خسته شدم ۲ ساله مامان و بابام ندیدم دلم تنگه آغوش بابامه ززززینب دلم میخاد مامان و بابام همقدمم باشن زینب :درست میشه عزیزم غصه نخور حسین آقا زینب رو صداش کرد زینب رفت و برگشت حنانه بهتره برگردیم تهران توکل بخدا و شهدا کن -باشه زینب همیشه همه جا توی ۲سال کنارم بود اما جای خالی خانواده کنارم معلوم بود برگشتیم خونه زینب رفت خونشون تا کلید در انداختم وارد خونه شدم بازم دلم گرفت و اشکام جاری شد رفتم تو اتاقم همون جوری با گریه خوابم برد .. نویسنده: بانو.....ش این عمار 👇👇👇 @aynaammar_gam2
رسیدیم به فرودگاه. درتمام راه ذکر میگفتم. سیدمهدی از چهره ام خوانده بود که نگرانم. – خانومم نگرانی نداره که! میرم و زود میام. خیالت راحت. باشه؟ اینها را با زبانش میگفت. حرف دلش چیز دیگر بود. این را وقتی فهمیدم که دیدم چشمهایش قرمز است. چمدان را دستش دادم. چند قدمی رفت، اما دوباره برگشت. دستش را به ریش هایش گذاشت و به زمین خیره شد. بعد با صدایی بغض آلود گفت: دوستت دارم! به راهش ادامه داد. حرفی در گلویم سنگینی میکرد. گفتم: سید! دوباره برگشت. انگار میترسید پشیمان شده باشم. با پریشانی نگاهم کرد. هرچه مى خواستم بگویم یادم رفت. شاید اصلا حرفی نبود، بغض بود. میخواستم نگاهش کنم. فقط توانستم بگویم: منم همینطور؛ مراقب خودت باش! لبخند زد، خوشبختانه نفهمید حال دلم را… … این عمار 👇👇👇 @aynaammar_gam2
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋 ☀️هوالحبیب 🌈 🦋 🍄 📝نویسنده: ☔️ 🖇 امروز سه شنبه بود کلاس سه شنبه های مهدوی بر پا بود . دیگر اختیار دلم را نداشتم مدتی از آخرین دیدارم با کیان در امامزاده گذشته بود و دلم بی قراری میکرد برای دیدار کسی که میدانستم هیچ گاه دلش با دلم گره نمیخورد.هرچه با دلم کلنجار رفتم که بی خیال دیدار شود سودی نداشت. مانتو عبایی بلندم را پوشیدم.روسری ام را مدل جذابی بستم.مدلهای جدید روسری بستن را در گوگل سرچ کرده بودم و بارها امتحان کرده بودم تا بالاخره توانسته بودم هربار روسری را مدل جذابی ببندم که دیگران به انتخاب پوششم گیر ندهند .با همین حجاب هم میخواستم خاص باشم. حال باورم شده بود که با حجاب زیباتر میشوم.نگاهی در آینه به خودم انداختم ,لبخندی به سادگی و در عین حال زیبایی ام زدم و راهی دانشگاه شدم تا شاید بتوانم با دیدن کیان قلب بی تابم را آرام کنم. ماشین را جلوی دانشگاه پارک کردم و در حالی که کیف کوچکم را برمیداشتم با عجله وارد دانشگاه شدم و به سمت سالن همایش پاتند کردم.وقتی پشت در رسیدم احساس میکردم نفسم بالا نمی آید چند نفس عمیق کشیدم و وارد سالن شدم .نزدیکترین صندلی به کیان را پیدا کردم . قبل از نشستن روی صندلی به کیان گفتم: . _سلام .ببخشید استاد تو ترافیک مونده بودم کیان مثل همیشه سربه زیر لبخندی زد _سلام خانم ادیب بفرمایید بشینید ایرادی نداره _ممنون استاد روی صندلی نشستم چشمم خورد به محسن همان دوست بی ادب کیان که با چشمانی گرد شده زل زده بود به من.میدانستم بخاطر پوششم متعجب شده است چون او مرا تا به حال با این پوشش ندیده بود .با صدای کیان از او چشم گرفتم و به کیان نگاه کردم _خب دوستان توجه کنید .من یه سفر چندماهه درپیش دارم که ... نا خوداگاه با صدای بلند و متعجبی دادزدم _چندمااااه باصدای خنده بچه ها سالن را برداشت با خجالت دست روی دهانم گذاشتم و در دل به خودم بخاطر این واکنش بچگانه ام لعنت فرستادم.در حالی که گونه هایم از خجالت گر گرفته بود لب زدم _ببخشید استاد بفرمایید کیان نگاه از من گرفت _بله عرض میکردم ,با اجازتون یه سفر چندماهه در پیش دارم این جلسه آخریه که قبل از سفرم در خدمتتون بودم .امیدوارم اگه خوبی و یا بدی دیدید به بزرگی خودتون ببخشید و حلالم کنید .در نبود من وظیفه اداره سه شنبه های مهدوی باشماست.خب اگه سوالی هست در خدمتتون هستم ؟ صدای همهمه بچه ها بلند شد .غم به دلم سرازیر شد . انگار رمق از پاهایم رفته بود .همه بچه ها بعد از خداحافظی با کیان و آرزوی سلامتی کردن برای کیان از سالن خارج شدند ولی من همچنان روی صندلی نشسته بودم.دلم میخواست گریه کنم ولی غرورم اجازه نمیداد سالن خالی شده بود و من مانده بودم و کیان.کیان در حالی که کیفش را به دست گرفته بود,به سمتم آمد _خانم ادیب حالتون خوبه؟ گیج به استاد نگاه کردم و نا خودآگاه از دهانم پرید _نمیشه به این سفر چندماهه نرید ؟ کیان نگاهش را به نگاه شرمنده ام دوخت ,لبخندی زد _مثل زهرا حرف میزنید .نمیشه نرم آرزوم رفتن به این سفره .هنوزم باورم نمیشه همه چیز جور شد و من دارم راهی میشم.فکرمیکنم بخاطر دعاهای شماست که گره کارم بازشده. برعکس همیشه که کیان نگاهش را به زمین میدوخت من نگاه گرفتم و به دستهایم دوختم. با غمی که در صدایم مشهود بود لبم جنبید _نمیشه مدت سفر تون رو کمتر کنید؟ _ واقعا دست من نیست _ببخشید استاد جسارتاکجا میخوایین برید ؟ _اگه قول میدید به کسی نگید میگم به چشمانش زل زدم _قول میدم استاد &ادامه دارد... 🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋 این عمار 👇👇👇 @aynaammar_gam2
❤️عاشقانه_دو_مدافع ❤️ . . .بعد از یک هفتہ کلنجار رفتـݧ باخودم بالاخره جواب سجادے رو دادم بامریم داشتیم وارد دانشگاه میشدیم کہ سجادے و محسنے و دیدیم تا مارو دیدݧ وایسادݧ و همونطورے کہ بہ زمیـݧ نگاه میکردند سلام دادݧ مریم کہ ایـݧ رفتار براش غیر عادے بود با تعجب داشت بهشوݧ نگاه میکرد خندم گرفت و در،گوشش گفتم :اونطورے نگا نکـݧ الاݧ فک میکنن خلے ها جواب سلامشونو دادیم داشتند وارد دانشگاه میشدند کہ صداش کردم آقاے سجادے؟؟؟؟ با تعجب برگشت سمتم و گفت بله؟؟بامنید؟؟؟ بلہ باشمام اگہ میشہ چند لحظہ صبر کنید .یہ عرض کوچیک داشتم خدمتتوݧ بلہ بلہ حتما بعد هم بہ محسنے اشاره کرد کہ تو برو تو مریم هم همراه محسنے رفت داخل . خوب بفرمایید در خدمتم خانم محمدے راستش آقاے سجادے مـݧ فکرامو کردم خیلے سخت بود تصمیم گیرے اما خوب نمیتونستم شما رو منتظر نگہ دارم سجادے کہ از استرس همینطور با سوویچ ماشیـݧ بازے میکرد پرید وسط حرفمو گفت: خانم محمدے اگہ بعد از یک هفتہ فکر کردݧ جوابتوݧ منفیہ خواهش میکنم بیشتر فکر کنید .مـݧ تا هر زمانے کہ بگید صبر میکنم خندیدم و گفتم :مطمعنید صبر میکنید؟؟شما همیـݧ الاݧ هم صبر نکردید مـݧ حرفمو کامل بزنم معذرت میخوام خانم محمدے در هر صورت مـݧ مخالفتے ندارم سرشو آورد بالا و با هیجاݧ گفت جدے میگید خانم محمدے؟؟؟ بلہ کاملا پس اجازه هست ما دوباره خدمت برسیم با خوانواده؟؟؟ اینو دیگہ باید از خوانوادم بپرسید با اجازتوݧ . . وارد کلاس شدم و رفتم پیش مریم نشستم اما سجادے نیومد مریم زد بہ شونم و گفت:إ اسماء سجادے کو پس نمیدونم والا پشت سرم بود چے بهش گفتے مگہ؟؟؟ هیچے جواب خواستگاریشو دادم. حتما جواب منفے دادے بہ جووݧ مردم رفتہ یہ بلایے سر خودش بیاره بازوشو فشار دادم و با خنده گفتم نخیر اتفاقا برعکس إ خرشدے بالاخره ؟؟پس فکر کنم ذوق مرگ شده .اسماء شیرینے یادت نره ها باشہ بابا کشتے تو منو بعدشم هنوز خبرے نیست کہ .. . وارد خونہ شدم کہ ماماݧ صدام کرد اسماااااء؟؟ سلام جانم؟؟ بیا کارت دارم باشہ ماماݧ بزار لباسامو... نذاشت حرفم تموم بشہ ݧ همیـݧ الاݧ بیا.. بلہ ماماݧ مادر سجادے زنگ زده بود .تو ازجوابے کہ بہ سجادے دادے مطمعنے؟؟؟ مگہ براے شما مهمہ ماماݧ؟؟ چپ چپ نگاهم کرد و گفت ایـݧ حرفت یعنے چے؟؟ خب راست میگم دیگہ ماماݧ همش فکرت پیش اردلانہ تو ایـݧ یہ هفتہ ۴بار رفتے با مادر زهرا حرف زدے تا بالاخره راضیشوݧ کنے اما یہ بار از مـݧ پرسیدے میخواے چیکار کنے نظرت چیہ؟؟ اسماء مـݧ منتظر بودم خودت بیاے باهام حرف بزنے و ازم کمک بخواے ترسیدم اگہ چیزے بگم مثل دفعہ ے قبل.. حرفشو قطع کردم و گفتم ماماݧ خواهش میکنم از گذشتہ چیزے نگو باشہ دخترم .مگہ میشہ تو برام مهم نباشے ؟؟مگہ میشہ حالا کہ قراره مهم تریـݧ تصمیم زندگیتو بگیرے بہ فکرت نباشم بعدشم تو عاقل تر از ایـݧ حرفایے مطمعـݧ بودم تصمیم درستے میگیرے باشہ ماماݧ مـݧ خستم میرم بخوابم وایسااا.مـݧ بهشوݧ گفتم با پدرت حرف میزنم بعد بهشوݧ خبر میدم الاݧ هم بابا و اردلاݧ رفتـݧ واسہ تحقیق تو دلم گفتم چہ عجب و رفتم تو اتاقم ￿اردلاݧ و بابا تحقیق هاشونو کرده بودند و راضے بودن و قرار شده بود سجادے خوانوادش آخر هفتہ بیاݧ براے گذاشتـݧ قرار مدار عقد. . یک شب قبل از بلہ بروݧ اردلاݧ اومد تو اتاقمو گفت : اسماء پاشو بریم بیروݧ با بی حوصلگےگفتم کار دارم نمیتونم بیام روسریمو بازور سرم کرد و چادرمم گرفت دستش و با زور هلم داد بیروݧ صداشو کلفت کردو گفت وقتے داداش بزرگترت یہ چیزے میگہ باید بگے چشم با دادو بیداد هام نتونستم جلوشو بگیرم خوب حداقل وایسا آماده شم باشہ تو ماشیـݧ منتظرم زودباش . .سرمو تکیہ داده بودم بہ پنجره و با چشم ماشیـݧ هایے رو کہ با سرعت ازموݧ رد میشدݧ و دنبال میکردم با صداے اردلاݧ بہ خودم اومدم. اسماء تو چتہ ؟؟؟مثلا فردا بلہ برونتہ باید خوشحال باشے .چرا انقد پکرے؟؟نکنہ از تصمیمت پشیمونے؟؟هنوز دیر نشده ها?? آهے کشیدم و گفتم .ݧ چیزے نیست نمیخواے حرف بزنے؟؟؟ ݧ.کجا دارے میرے اردلاݧ؟؟ برگرد خونہ حوصلہ ندارم. داشتم میرفتم کهف و الشهدا باشہ حالا کہ دوست ندارے برمیگردم الاݧ صاف نشستم و گفتم .ݧ ݧ برو کهف و دوست داشتم آرامش خاصے داشت. نیم ساعت داخل کهف بودم خیلے آروم شدم تو ایـݧ یہ هفتہ همش استرس و نگرانے داشتم هم بخاطر جوابے کہ بہ سجادے دادم هم بے خیالے ماماݧ. اردلاݧ اومد کنارم نشست: اسماء میدونم استرس دارے واسہ فردا آهے کشیدم و گفتم .ݧ نمیدونے اردلاݧ مـݧ تو وضعیت بدیم یکم میترسم بہ کمک ماماݧ احتیاج دارم اما... اینطورے نگو اسماء باور کـݧ ماماݧ بہ فکرتہ.. بیخیال بہ هر حال ممنوݧ بابت امشب واقا احتیاج داشتم.. . . یک ساعت بہ اومدݧ سجادے مونده بود... نویسنده: این عمار 👇👇👇 @aynaammar_gam2
<با اینکه کل وجودم داشت میسوخت گفتم:ای شیطون بابا!!!!!!!دلت پاستیل و بستنی هوس کرده!خب بگو میرم برات میخرم هر جور که تو بخوای..... سارینا رو شو کرد اونور و گفت:من ن پاستیل میخام ن بستنی........من ......مامانمو......میخام..... بعد اروم گریه کرد....و با هق هق گفت: اگه رفتی بیرون میشه مامان رو هم بخری؟ توی خارج مامان رو میفروشن؟من پولامو جمع کردم...قلکم هم هست...میتونی بری مامانو از خارج بیاری....خیلی پول میخواد نه..... من:خوشگل بابا مامان رو هیج جا نمیفروشن.....مامانت رفته و دیگه هم بر نمیگرده،تو فکر کن مامانجون مادرته.....حالا برو مشقت رو بنویس...من باید برم بیرون سارینا از اتاق رفت بیرون و منم با اعصابی داغون حاضر شدم وزدم بیرون طاقت فضای خونه رو نداشتم این بچه چ گناهی کرده باید بی مادر بزرگ شه..خدا لعنت ات کنه اتنا ک با ب دنیا اوردن این بچه دردو غم منو بیشتر کردی هر دفعه ک نگاش میکنم توش صورت نحض تو رو میبینم...هیچ جاش ب من نرفته شبیه شبیه خودته... هر چی ک فکر میکنم می بینم ک برای سارینا پدری نکردم....همش خودمو ازش دور کردم من.... من چ بابای بدیم.......بیخیال افکار م میشم میرم داخل کافه...اوناهاش خود عجوزه اش....فرناز کنه.لوس.بیریخت.حال بهم زن.... شاخه گلی ب رنگ قرمز ک خریده بودم و جلو روم گرفتم....😊بالبخندیییییی عمیق.....رفتم سر میزی ک عجوزه نشسته بود من:سلام بر زندگیم....عَ.....ج.... حرفمو قورت دادم نزدیک بودا فر ناز ک انگار دنیا رو بهش داده باشن شاخه گل رو ازم گرفت....و بویید..و گفت:سلام سبحانم...عج چی؟ من:عه چیزه عه آها میخواستم بگم عجیجم☺ فرناز:اخی عشقم☺ لبخندی زد م عمیق و تو دلم گفتم: مورد شور قیافه خوشگل تو ببرن..... فرناز: امروز دو تا مون اومدیم اینجا چون قول داده بودی ک داستان زندگی ات رو تعریف کنی....خب....میشنوم.... <لپشو میکشم و ی شیر قهوه با کیک سفارش میدیم و شر وع میکنم شر و ور از خودم ساختن:پدرم وقتی مجرد و جوون بود توی یکی از خونه های اباذر زندگی میکردند روب روی پنجره اتاقش ی پنجره اتاق بود متعلق ب مادرم.....ک روی طاقچه ش چن تا گل و گلدون بود....و پدرم روزا یواشکی منتظر بود تا مادرم بیاد ب گل و گلدونا اب بده و ببینتش.....تا اینکه ی بار لو رفت...و مادرم متوجه شد ک ی پسر غریبه داره نگاهش میکنه...اما چیزی نگفت....سری بعد ی اتفاق جالب افتاد.... بابا ی پدرم متوجه این عشق پنهان شد ورفت با بابای مادرم حرف زد.... و خلاصه بهتون بگم ک ازدواج کردن....اینطور ک تعریف میکردن میگفتن ک سالهای اول زندگیشون خیلی خوب و عالی بوده...اما بازم مث این داستان ها ورمانها زیاد طول نکشیده!وقتی من توی شکم مادرم بودم مادر هوس الوچه میکنه و پدرم میره اونسر خیابون براش الوچه بخره موقع برگشت سمت مادرم ماشینی ب سرعت میزنه بهش و پدرم پرتاب میشه هوا....و سرش محکم میخوره زمین و مغز ش متلاشی میشه و جا در جا تموم میکنه.تازه غم انگیز تر اینه مادرم شاهد همه ی این جریانات بوده....حالش بد میشه میره بیمارستان و منو ب دنیا میاره...بعد اینکه من دو سه ساله شدم ...مادرم ب اصرار پدرش با پسر خاله ی زن مرده ش ازدواج میکنه.... فرناز آروم گریه کرد و گفت: آخی چ غم انگ...یز.... صداش ب هق هق افتاد...رفت تادست صورتشو بشوره بعدش بیاد... توی دلم داشتم ب هر چی دختر ساده لوح مث فرناز وارزو بود میخندیدم..... وجدانم:اقا سبحان این چرت و پرتا رو وجدانی از کجا دراوردی عقل جن هم نمیرسه تو دو دیفه ی داستان عاشقانه غم انگیز خلق کنه.ماشاالله....😒 بیا و بس من این کارا عاقبت نداره....دوست داری کسی همینجور ک تو هستی با دخترت باشه؟سر دخترت میاد...نکن این کارارو....بیا و ازین بازی بیرون..... من:ب تو هیچ ربطی نداره.یادت رف ک اتنا باهام چکار کرد؟ الان دیگه دیره برا این حرفا ک بخای بزنی....اب ازسرم گذشت.... فرناز اومد و کمی خل بازی درآورد و رسوندمش دم در خونش.....و رفتم سمت ی سوپر مارکتی....تا تونستم لواشک و پفک خریدم و ادامس و پاستیل و چیزیایی ک ی دل ی بچه 7ساله رو شاد کنه....دلم راضی نشد.....رفتم عروسک فروشی و خرید کردم....دیگه نمیتونم سارینا رو اینطور ببینم....این بچه همیشه بی محبت من بزرگ شده.....دیگه بسه.....استادبنای خونه کرمانم زنگ میزنه و میگه:سلام اقا...مژده...اسباب اثاثیه تون رو جمع کنید و کم کم ک داره کارش تموم میشه کمتر ی ماه دیگه..... https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10 این عمار ─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─