#دل_آرام
این داستان: دل آرام من...
#قسمت5
پرسیدم: مگر شما مرا میشناسید که میخواهید شاهد من باشید؟
- مگر میشود رساننده حقّم را نشناسم؟
کسی از درونم گفت: تو که او را نمی شناسی تا به گردنت حقی داشته باشد و تو آن را ادا هم کرده باشی.
گفتم: چه حقی؟
لبخندی زدی. لبخندت معصومیت صورتت را چندین برابر میکرد.
- همان که به وکیلم دادی.
کدام وکیل؟
- شیخ محمّد حسن.
مگر او وکیل تو است؟
- بله وکیل من است.
مطمئن شدم که تو را در جایی دیده ام. شاید در منزل شیخ. با خود فکر کردم این جوان زیبا آنجا مرا دیده و چیزی از من میخواهد. بهتر است چیزی از سهم امام به او بدهم. نیتام را به زبان آوردم، تو لبخند زدی.
پلک هایت باز و بسته شد، جهانی که در چشم هایت جا داده
بودی، با پلک بر هم زدنی چرخید.
گفتی: تو قسمتی از حق مرا در نجف اشرف به وکلایم رسانده ای.
نمی دانم چرا پرسیدم: آنچه ادا کردم قبول است؟
- بله قبول است.
با خود گفتم: با چه اطمینانی علمای بزرگ را (وکلایم) مینامد. خود را توجیه کردم؛ معلوم است دیگر، علما وکلای سادات اند.
در این فکر بودم که قاطعانه و با جدّیت گفتی: برگرد و جدّم را زیارت کن.
این بار در نگاهت، همان جایی که جهان و هر چه در آن چرخ میزد، خود را در حالی یافتم که معلّق در زمین و هوا غوطه ور بودم. تو ناگهان دست مرا گرفتی. سرخوشی لذت بخشی به سراغم آمد. دست هایت چقدر مهربان و آشنا بود! بی اختیار تسلیم شدم.
این عمار 👇👇👇
@aynaammar_gam2