خاطرات شهیدعلی سیفی... شهیدی که امام زمان بهش گفت بیا مشهدشفابگیر... (بیامشهد) 📚 ۲ من هم خوابم می آمد.دیدم در نزدیکی دوستم خمپاره زدند.در من حالتی دست داد که عجیب بود.مثل اینکه چراغی در مقابل چشمانم روشن شد.نگاه کردم.فکر کردم که منور زدند،سنگر کاملا روشن بود.سرم را بلند کردم که منور را نگاه کنم ولی این نور در یک لحظه بود!با خود گفتم این جه نوری است؟! قلبم خبر داد که آن دوستم زخمی شده،یک مقدار خود را به طرف او کشاندم.با اسمش او را خواندم.دیدم که جوابی نمی آید،وقتی نزدیک شدم عطر عجیبی احساس کردم که برایم آن عطر خیلی نا اشنا بود.هر چقدر او را صدا کردم جواب نمی داد.تا اینکه به نزدیک او رسیدم .او را بلند صدایش کردم.با سختی گفت اینجا هستم،زخمی شده ام.گفتم از کدام قسمت زخمی شده ای؟گفت از قسمت سر،من هیجان زده گفتم زود باش برویم سرت را ببندند.باز او گریه کرد و در همان حال گفت:وقتی جبهه می آمدی چه آرزویی داشتی؟!گفتم یک رزمنده چه آرزویی دارد؟حتما شهادت است.گفت دیگر آرزویت چیست؟من فکر کردم چه چیز می تواند باشد،چیزی به فکرم نرسید،یک دفعه ناخودآگاه گفتم دیدار حضرت مهدی(عج) او بلند گریه کردودست مرا گرفته و یک مقدار به جلو کشید چشمم به تاریکی عادت نکرده بود.گفت من به آرزویم رسیدم.گفتم چگونه یه آرزویت رسیدی؟گفت :مهدی (عج) آمد وسرم را بست.دستم را به آرامی بردم ودست به سرش زدم.با دقت نگاه کردم دیدم مثل اینکه یک جراح متخصص چندین ساعت زحمت کشیده و سر او را اینطور منظم بسته!من بلندش کردم و گفتم براتی،به من فرمود این زخمهای شما را که می بندم موقتی است.بعد از دوروز پیش شهدا خواهی آمد.خلاصه درست بعد از دو روز او شهید شد.اما ساعتی بعد در مقر نشسته بودیم که دوستان سوال کردند سر این را چه کسی بسته بود‌؟یک نفر بلند شد گفت من ! به من حال عجیبی دست داد که واقعیت را بگویم؟!مثل اینکه به قلب من گذاشتند حرف نزن.بعد از دو روز او شهید شد.من هم با خودم گفتم:ای کاش چنین حالتی در من ایجاد می شد.تا اینکه وقتی با بچه ها می رفتیم به جلو،خمپاره ای افتاد،خمپاره ۶۰.از دوستان آقای جمادی هم آنجا بودند. 📚منبع:نیمی از کتاب بیا مشهد از انتشارات شهید ابراهیم هادی(همه ی کتاب تایم نمیشه فقط نیمی از کتاب) ... https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10 این عمار ─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─