خاطرات شهیدعلی سیفی...
شهیدی که امام زمان بهش گفت بیا مشهدشفابگیر...
#ڪتاب(بیامشهد)
#رمان📚
#پارت_بیست_و_ششم
«اسطوره»
حمید قماشچی
حدودا سال ۶۴ بود که توفیق طلبه شدن و تحصیل در حوزه علمیه قم را پیدا کردم.حدودا یک سالی بود که ما در مدرسه رسول اکرم(ص) که زیر نظر حوزه علمیه بود درس می خواندیم.دقیقا یادمه یکی از روزهای زمستان حدود ۱۱ صبح بود که دوستان گفتن یکی از طلبه های جدید از تهران اومدن به مدرسه و الان جای خالی ندارد.واقعا حجره ها بسیار کوچک و شلوغ بود.معمولا طلبه ها سعی می کردندبا افراد هم اتاق شوندکه تا حدودی از نظر روحیات ،از نظر سطح درسی در یک هماهنگی خاصی باشند تا از وجود هم استفاده کنند.در این شرای کسی داوطلب نشد که با ایشان هم اتاق شود.شاید از شخصیت ایشان اطلاع نداشتند.شاید جا نداشتند...
ولی من وقتی برای اولین بار ایشان را دیدم،باور کنید از همان لحظه ای که من به چهره ایشان نگاه کردم،یه احساس معنویت خاصی در ایشان دیدم.ناخواسته جذب چهره نورانی اش شدم.معصومیت خاصی در چهره داشت.احساس کردم علی با تمام افرادی که تا به حال دیدم متفاوت است.بلافاصله میش قدم شدم وپیشنهاد دادم که ایشون به حجره ما تشریف بیاورند.با آن کاپشن بسیجی و لوازم بسیار بسیار ساده،یک ساک و چفیه و تعدادی کتاب وارد اتاق ما شد.از آن لحظه آشنایی ما شروع شد.من نمیدانم از خصوصیات ایشان کدام را نام ببرم.علی آقا سنش کم بود.هم سن من بود.اون موقع فکر میکنم ۱۸ ساله بود.اما اون ابهتی که داشت،جذبه ای که داست،کلام پر نفوذی که داشت،باعث شد همه ایشان را به عنوان یک روحانی با سن بالا حس کنند.
هیچ کس او را به عنوان یک طلبه مقدمات جوان و کم سن و سال نگاه نمیکرد.خودش را کشیده بود بالا.واقعا روح خودش رو کشیده بود بالا.یکی دیگه از ویژگی های خوبی که داشت،اخلاق خوش و جذاب ایشان بود.شاید باور نکنید آن مدتی که با ما،هم حجره بودند، دوستانش از شهرهای مختلف می آمدند تا به ایشان سر بزنند.جالب تر اینکه خیلی از آنهایی که می آمدند،سن و سالشون از علی آقا بالاتر بود!
از استاد دانشگاه و دانشجوی فوق لیسانس و فرماندهان قدیمی و رده بالای جنگ گرفته تا بسیجی های کم سن و سال.پس از مدتی انرژی روحانی که ناشی از،وصل ایشان به معبود بود.مثل بوی عطر گل که پخش میشودتمام افرادی که دور و برش بودند را در برمی گرفت.همه احساس مس کردند که با یک انسان کامل روبه رو هستندو جذبش می شدند.همه دوست داشتند پیش او بنشینند.دوست داشتند با او هم کلام شوند.باور کنید وقتی از اتاق بیرون می رفت،حس می کردیم که انگار یک نوری از اینجا خارج شده.واقعا جایش خالی بود.علی اهل شعربود.اتومات از ذهنش به قلم منتقل میشد،دفاتری داشت که اشعار قشنگ،کلام عرفانی قشنگ را داخل آن دفترچه ثبت میکرد.حالب تر از آن اینکه خط قشنگی داشت.به قدری زیبا خط می نوشتآدم دوست داشت اون خط و اون شعر رو یادگاری مثل تابلو نگه داری کنه.علی بصیرت سیاسی بالایی داشت.فوق العاده عاشق ولایت و رهبر انقلاب بود.عاشق مقام معظم رهبری بود.فقط همین قدر به شما بگم،من با او مدت ها زندگی کردم،من احساس و فکرم این بود که ایشان به امام زمان (عج) وصل بود.هیچ کس در واقع در زمان حیات ایشان همچین ادعایی نکرده و خودایشان هم چنین ادعایی هیچ موقع نکرده،ولی بعد از شهادت ایشان نشانه هایی دست به دست هم داد که من به این نتیجه برسم.ما الان در جامعه نیز اختلافات سیاسی داریم.آن زمان هم بود.بعضی از مسئولین مدرسه علمیه که ما در آن درس می خواندیم،احساس میشد مخالفت هایی با نظرات ولایت فقیه و حضرت امام داشتند و تابع محض ولایت نبودند.بعضی از طلبه ها این را نمی دانستند ولی علی به مسئله پی برده و با حالت خشم به آنها نگاه میکرد.این هم به نوع خودش یک نوع اعتراض بود.گاهی وقت ها میگفت:این فلان سخنرانی که آوردند،ایشون داره کار میکنه که ولایت فقیه رو تضعیف کنه،می گه ولایت فقیه که معصوم نیست و...با این استدلال در صدد تضعیف ولایت فقیه هستند.حدود سی سال پیش شهید سیفی به این مسئله رسیده بودکه عده ای هستند ولو با لباس روحانیت،اما با آقا در تضادند و اعتقاداتشون با ولایت فقیه هم سویی و هم خوانی ندارد.علی اهل جنگ بود نه جنگی که پشت جبهه و تدارکات و تبلیغات باشه.او نیروی عملیاتی بود.
📚منبع:نیمی از کتاب بیا مشهد از انتشارات شهید ابراهیم هادی(همه ی کتاب تایم نمیشه فقط نیمی از کتاب)
#ادامهدارد...
https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10
این عمار
─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
خاطرات شهید علی سیفی...
شهیدی که امام زمان بهش گفت بیا مشهدشفابگیر...
#ڪتاب(بیامشهد)
#رمان📚
#پارت_بیست_و_هفتم
یعنی به محض اینکه احساس میکرد خبری شده در عملیات شرکت میکرد و دوباره برمی گشت.یکی دیگه از خصوصیاتی که داشتند و ایشان را متمایزمیکرد،بحث این بود که واقعا عاشق شهادت بود.
چه بسا کسانی در جبهه بودند،اما وقتی پای شهادت می رسید دچار تردید می شدند،خدایا برم؟بمونم؟بپذیرم این رفتن رو؟
ایشان اصلا دل کنده بود از این دنیا.تمام برنامه ریزی هایی که میکرد در این سمت وسو بودکه می دونست شهید میشه.حتی به من گفت:من یکی از دلایل بزرگی که تا حالا شهید نشدم دعاهای مادرمه.به مادرم گفتم که دیگه برام دعا نکن.خود ایشان عکس خودش رو چاپ کردو قبل از شهادت آماده نمود.حتی توی بعضی از مداحی هایش با اشک می گفت:خدایا تا کی شاهد رفتن دوستام باشم.علی واقعا عاشق شهادت بود.
علی واقعا این رو دیده بود.نمی گم به طمع بهشت رفت شهید بشه،طمع مثلا رفاه ونعمت های الهی،ولی میخام بگم با دید اخروی رفت جبهه،با دید شهادت طلبانه.او در واقع تو این دنیا بود اما اهل این دنیا نشد،مثل یک مسافر زندگی کرد.علی خیلی ساده زیست بود.خیلی کم غذا می خورد.اینطور هم نبود که فقط اهل جبهه و جنگ باشه.به درس و اصول و مسائل کتب فقهی و حوزوی اهمیت می داد.
ضریب هوشی خوبی داشت.دقیقا توی مباحث،توی کلاس درس رو می گرفت،قدرت گیرایی بالایی داشت.ایشون علاقه عجیبی به بچه های بسیجی داشت.شاید اینقدر که با بسیجی ها اُخت بود،با طلبه های غیربسیجی،طلبه های غیر جبهه ای رفیق نبود.
مرتب از بچه های بسیجی لشکر عاشورا،لشکر سیدالشهدا،لشکر ولی عصر(عج) و گردان تخریب می آمدند برای دیدن ایشان.
خیلی رفیق داشت.با علما چه ارتباط خوبی داشت.به تهران و درس برخی علما می رفت.با علامه جعفری ارتباط داشت.
برای جمعه شب از شیخ حسین انصاریان دعوت کردو ایشان را آورد مراغه برای سخنرانی و مراسم روضه.زیاد خدمت آیت الله مشکینی می رسید و حتی قول شفاعت از ایشان گرفت.از اذان و مداحی این بنده خالص خدا که چیزی نمی شود گفت.از بس اخلاص و سوز داشت.
این ها حقایقی هستند که باید بازگو شود،علی نه تنها طلبه بود،معلم هم بود،نه تنها استاد عقاید بود،استاد اخلاق هم بود و....
📚منبع:نیمی از کتاب بیا مشهد از انتشارات شهید ابراهیم هادی(همه ی کتاب تایم نمیشه فقط نیمی از کتاب)
#ادامهدارد...
https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10
این عمار
─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
خاطرات شهید علی سیفی...
شهیدی که امام زمان بهش گفت بیا مشهدشفابگیر...
#ڪتاب(بیامشهد)
#رمان📚
#پارت_بیست_و_هشتم
«مادر»
جمعی از دوستان شهید
علی سیفی مادری داشت که یک زن کامل و مؤمن و مهمان نواز بود.زهرا خانم بسیار برای بچه های رزمنده حرمت قائل بود.یعنی این مادر پناهگاه رفقای رزمنده بود.مثلا وقتی از کوچه رد می شدیم وقتی ما رو می دید می گفت:ناهار حتما باید بیاید اینجا،ناهار بگذارم تا شما بخورید.یه زن عجیبی بود.بسیار محترم بود.تو منزل خودش روضه برگذار میکرد و از این مادرهای خوب و فداکار بود.رفتار علی با مادرش،رفتاری بود که اسلام توصیه میکرد.یادمه که علی می گفت:بعضی وقت ها مادرم رو دست من میخوابه.بعد مادرم رو ناز می کنم بعد که میبینم خوابیده همینطور میشینم تا مادر خودش بیدار شه.جالب بود که می گفت:همینجور میشینم اصلا تکون نمیخورم.گفتم علی شاید مادرت تا صبح بخوابه.گفت اشکال نداره.یکبار حدود پنج ساعت شد.من بالای سرش همینطور دراز کشیدم و دستم زیر سر مادرم بود.بعد بلند شدگفت:تو چیکار می کنی اینجا؟!
گفتم: مادر جان،شما خوابیدی و با این خوابت برای من آرامش ایجاد کردی....
علی با مادرش خیلی متین صحبت میکرد.بسیار با قول لین حرف میزد.مادرش هم ازش راضی بود.یعنی اصلا ندیدم که لحن کلامش تغییر کند.بحث ازدواج علی که میش می آمد مرتب شوخی میکرد.بعضی وقت هو خیلی جدی می گفت:شما یکی برای من پیدا کنیدکه هم سن و سال مادرم باشه تا من ازدواج کنم! وقتی تعجب ما را می دید می گفت: میخام با مادرم میش هم بمونند که مادرم تنها نباشه.من هم برم دنبال جبهه و کارام.برادر داوری می گفت: من یکی از لطیف ترین رابطه های مادر فرزندی را میان ایشان و مادرشان دیدم...
بارها باهم به دزفول رفتیم و ایشان تلفن میزد به مادر عزیزشان و چه قربان صدقه ای برایش می رفت.بعد هم گوشی را به من میداد و می گفت شما هم با ایشان کمی صحبت کن.
من زبان آذری بلد نبودم،فقط لهجه شیرین ایشان و آن عاطفه مادری را در صحبت ایشان درک میکردم صدای مادر را که می شنید بال می کشید و انگار روی زمین نبود.می گفت تو هم به مادرم بگو اینجا چقدر خوش میگذره.مادرم ناراحت غذا و سرمای هواست.
چون آموزش غواصیی می دیدیم و فصل سرما هم بود،همیشه سرماخورده و گریپ بودیم و مادر پشت گوشی می فهمید که صدای علی گرفته و سرما خورده است.مادرش یکبار می گفت:یک روزی علی آمد مرخصی.رفت وضو بگیره،گفتم اصلا علی پسرم پول داره؟!
رفتم سراغ شلوارش دست کردم جیبش،نمی دونم از کجا فهمید،از داخل حیاط گفت:مادر! برکت پول رو خدا می ده!
علی با اینکه پول کمی داشت و از حوزه هم
شهریه نمی گرفت،ولی هیچگاه حرف از بی پولی نمی زد.بعد از شهادت علی،مادرش واقعا حرمت شهید و مادر شهید رو تا آخرین روزش که در دنیا بود حفظ کرد.فردی نبود که ناشکری کنه،خدای ناکرده بد و بیراه بگه،همیشه در دفاع از آرمان های شهید محکم بود.واقعا تا آخرین لحظه عمرش راه پسرش را حفظ کرد و بیست سال بعد از شهادت علی از دنیا رفت.
📚منبع:نیمی از کتاب بیا مشهد از انتشارات شهید ابراهیم هادی(همه ی کتاب تایم نمیشه فقط نیمی از کتاب)
#ادامهدارد...
https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10
این عمار
─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
خاطرات شهید علی سیفی...
شهیدی که امام زمان بهش گفت بیا مشهدشفابگیر...
#ڪتاب(بیامشهد)
#رمان📚
#پارت_بیست_و_نهم
«شوخ طبعی»
راویان:جمعی از دوستان شهید
با مادرش حتی شوخی های عجیب داشت!
مثلا یک بار که از جبهه برگشت مراغه،یک کاپشن امریکایی پوشید و عینک آفتابی به چشمش زد.تیپ ظاهری علی کاملا عوض شد.وقتی رسید جلوی منزل،زنگ را زد.زهدا خانم مادر شهید می آید در را باز میکند و می گوید: آقا با کی کار دارین؟
علی هم میگه:
با آقا جواد(برادر کوچک شهید)کار دارم.وقتی مادر برمیگرده تا جواد رو صدا بزنه از پشت مادرش را بغل می کند!مادر هم که ترسیده و شوکه شده فریاد میزنه:چیکار میکنی آقا ؟!
بعد که علی خودش رو معرفی میکند،زهرا خانم با ابروهای توهم بهش نگاه می کند.بعد هر دو می زننر زیر خنده....
یک روز تو حوزه نشسته بودیم.پهلوی ما هم چند تا طلبه فارسی زبان سال اولی بودند.علی برگشت به من گفت:من تُرکم.شما هم تُرکی؟؟
بعدبرگشت طرف اونا و گفت:شما هم ترک هستین؟
با تعجب گفتند:نه.
علی سرش را از سر تا سقف تکان داد و گفت:وای،عجب؟!
پس چطور می خواهید بروید بهشت؟!
گفت:از اقوامتان هم کسی تُرک نیست؟
گفتند:نه والله.
علی خیلی جدی گفت:نشد دیگه،ای بابا چه بچه های خوبی،حیف که تُرک نیستند.
آن طلبه های نوجوان که واقعا ناراحت شده بودند گفتند:یکی از دوستان و یکی از فامیل های ما تُرک هستند.علی گفت:احسنت.
حالاشد،انشاالله امیدی هست.بعد برگشت بغلشان کرد وگفت:آقا شوخی کردم...
به یکی از دوستان ماخیلی جدی گفت: یادته یک بار عاشورا افتاده بود وسط ماه رمضان،هنه تشنه و گرسنه سینه میزدند،از تشنگی لب ها وا رفته بود و....
اون روز خیلی سخت بود.بنده خدا که همیشه از علی حرف های جدی شنیده بود گفت:به یاد نمیاد چه سالی؟
علی هم خندید و گفت:مگه محرم میفته تو ماه رمضان؟یکبارم با رفقا همگی رفته بودیم مشهد.سیزده نفر بودیم.گفتم جا گرفتید؟گفتند نه ما که جا نگرفتیم.علی خیلی عادی رفت در یک خانه را زد.یک خانم کهنسال آمد دم در و با علی احوال پرسی کرد.
علی گفت:الان من جا ندارم،فردا خونه خالی میشه بیاین اینجا.باهاش شوخی میکردیم.علی این کیه؟این که هم سن مادرته؟
می گفت شما کارتون نباشه مهم جا بود که ردیف شد.بعد رفتیم حرم سیزده نفر ادم لاغر و ترکه ای سوار یک تاکسی شدیم.کمی که راننده رفتجلو ماشین رو نگه داشت!
راننده گفت:یه بار پیاده بشین،دوباره سوارشین ببینم چطور سیزده نفر جاشدین؟یکی دیگر از خاطره های جالب و شوخی های علی،زمانی بود که می نشست و برای ما خاطرات قهوه خانه پدرش و حضور معتادها رو تعریف میکرد.خیلی قشنگ حالات اونها رو برای ما بازی میکرد.نشان میدا د که توی کار تئاتر هم قوی است.یک روز صبح بعد از زیارت عاشورا و نماز صبح و تعقیبات،چهارنفری(من،مهدی موحدی،حمید رحمتی،شهیدسیفی)رفتیم اتاق تبلیغات تا بخوابیم.زمستان هم بود و یک چراغ علاءالدین وسط اتاق.
بیست دقیقه نگذشته از خوابیدن،یهو صدای جیغ علی بلند شد.آی آی آی....حمید گفت:چی شده؟امام زمان (عج) رو دیدی؟
گفت:نه بابا دماغم خورد به علاءالدین و سوخت.
گفتم:براچی؟
گفت:خواب دیدم رفتیم تو روستا واسه پاک سازی،بعد این ماشین تو گل گیر کرد.ماشین داشت گاز می داد واین لاستیک داشت گل ها رو پخش میکرد.آمدم صورتم را اینور کنم که گل نپاشه،خودد به علاءالدین.
📚منبع:نیمی از کتاب بیا مشهد از انتشارات شهید ابراهیم هادی(همه ی کتاب تایم نمیشه فقط نیمی از کتاب)
#ادامهدارد...
https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10
این عمار
─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
خاطرات شهید علی سیفی...
شهیدی که امام زمان بهش گفت بیا مشهدشفابگیر...
#ڪتاب(بیامشهد)
#رمان📚
#پارت_سی_ام
«بیت المال»
راوی:حسین کفاش و برادر شهید
به بیت المال خیلی اهمیت می داد.در بین خانواده و دوستان و هم محل ها،حساسیت به بیت المال شهید سیفی زبان زد بود.از آنجا که هم محل بودیم،یک روز با موتور از خانه آمدم بیرون،دیدم علی سیفی تو خیابان منتظر تاکسی هستش.ظهر بود و می خواست برای نماز جماعت برود.من موتور رو جلوی شهید نگه داشتم.گفتم علی بشین برسونمت،گفت خودم میرم.هر چی اصرار کردم سوار نشد.وقتی که به چهارراه رسیدم،یک ماشین تاکسی از بغلم رد شد و بوق زد،دیدم علی سیفی تو تاکسی نشسته.ناراحت شدم که جرا سوار موتور من نشد.چند روز بعد دیدمش.گفتم چرا سوار موتور نشدی؟
موتوری که تو سوارش بودی مال سپاه بود و بیت المال.نخواستم با این موتور به نماز برم،بعد صورتم رو بوسید و خداحافظی کرد....
اما عجیب ترین چیزی که در مورد بیت المال از علی دیدم،بر میگردد به آخرین دیدار ما.یک روز بعدازظهر که شبش قرار بود برای آخرین بار به جبهه اعزام شود،آمد برای دیدن دوستانش و خداحافظی.
پیش ما که آمد،پس از گفتن خاطره و...وقتی می خواست برود گفت: این پوتین های کهنه و پاره مال کیه؟؟گفتم مال منه.
بی مقدمه گفت: پوتین ها رو با پوتین های من عوض میکنی؟نگاه کردم دیدم پوتین های علی بسیار نو وتمیزه.چون شوخ طبع بود گفتم شاید شوخی میکنه.اما او جدی می گفت: مثل اینکه یک ساعت قبل ازحرف زدن با من،بهش پوتین نو تحویل داده بودند.گفتم علی جان برا چی می خوای پوتین کهنه رو بگیری و پوتین نو تحویل بدی؟ چیزی نگفت.
فقط اصرار داشت اینکارو انجام بدهم.
بعد از اصرار فراوان گفت: عملیات نزدیکه.
من باید برم یا شهید میشم یا...
ولی دوست دارم اگه شهید شدم با پوتین های کهنه شهید شوم و پوتین های نو رو لااقل یه نفر دیگه استفاده کنه.این ها برای بیت الماله.
نباید به بیت المال ضرر بزنیم...
موقع برگشتن از کردستان،یک شلوار کردی خیلی زیبا گرفته بود واسه خودش.من هم که نوجوان بودم،چشمم افتاد به این شلوار،علی دید که به شلوار کردی کلیک کردم ومی خوام بردارم برای خودم.
ساکش رو داد به من وگفت:
زود برمی گردم.! علی رفت از بازار برایم یک شلوار کردی زیبا مثل همان خرید و آورد.خودش به سؤال درونی من پاسخ داد وگفت: چون این شلوار برای رزمنده ها وبیت المال هست،نمیتونم بدهم به شما.
📚منبع:نیمی از کتاب بیا مشهد از انتشارات شهید ابراهیم هادی(همه ی کتاب تایم نمیشه فقط نیمی از کتاب)
#ادامهدارد...
https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10
این عمار
─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
خاطرات شهید علی سیفی...
شهیدی که امام زمان بهش گفت بیا مشهدشفابگیر...
#ڪتاب(بیامشهد)
#رمان📚
#پارت_سی_و_یکم
«غواصی»
راوی:حمیدرضا رضایی
مدت ها از حضور آقای سیفی در لشگر گذشت.نیروهای لشگر و گردان ما مشغول تمرین غواصی شدیم.هرروز می رفتیم مانور و تمرین غواصی.یه روز به آقای سیفی گفتم: آقای سیفی خیلی میری تبلیغ.
گفت: چطور مگه،وظیفه ی من تبلیغ است،طلبه ام باید برم.باز دوباره اون صراحت کار دستم داد.من گفتم: میدونم وظیفه هست و طلبه ای،امروز میری گردان بلال،فردا میری گردان عمار،بعد میری گردان تخریب و...
پس کی آموزش غواصی می بینی؟گفت منظورت چیه؟گفتم منظورم اینه که وقتی ما رفتیم عملیات،تو رو نمی برن،تو حاج آقایی دیگه،تو که آموزش غواصی ندیدی.تو رو نمیبرن.یه دفعه دیدم رنگ چهره اش عوض شد.با همین حرف من گفت جدی میگی؟گفتم:
قاعده اش اینه.یعنی از نظر نظامی شما الان تو گروهان غواصی،ولی هیچ دوره غواصی ندیدی.خب ما چطوری شما رو شب عملیات با خودمون ببریم؟ یه فکری کرد و گفت: پس من برنامه ام رو یه جوری تنظیم میکنم که هر وقت آموزش غواصی باشه منم بیام.گفتم میل خودته.ولی اگه با ما نباشی میذاریمت نگهبان چادرها.گفت:نه اینجوری نیست من باید بیام.از فردای آن روز که من این حرف و زدم دیدم ایشون نفر اول صف وایستاده ،من هم با خنده گفتم: شیخ علی شوخی بود.گفت:این حرفا نیست،من باید بیام.خدا رحمت کنه،فرمانده گروهان غواص گفت: آقای سیفی اینجا چیکار میکنی؟گفت: دیگه حالا،بالاخره هر وقت آدم برگرده برگشته،ما حالا اومدیم.چون همه او را دوست داشتند،دیگه بیشتراز این اذیتش نکردند،گفتن خیلی خب بیا.رفتیم آموزش های غواصی رو شروع کردیم.خیلی هم سخت بود.می دونید تو آموزش غواصی کار سخته،حالا شما ببینید یک طلبه ای اومده وسط یه جمع کار کُشته.
چون این گردان حمزه افراد نظامی کار کشته ای داشت.انصافا هم قوی بودند.حالا آقای سیفی اومده تو این جمع،ولی خوب پیش رفت.اصلا احساس خستگی نمیکرد،مثلا نا وقتی می رفتیم آموزش و برمی گشتیم ،استراحت می کردیم.ولی آقای سیفی تازه می رفت سخنرانی،آموزش های غواصی خیلی سخته،آب رودخانه دز که در واقع محل قرارگاه لشگر ما بود،آن هم در زمستان بسیار سرد بود.آب کوهستان هم می آمد توی آن و دو تا سرما با هم می شد.هم آب سرد،هم هوا سرد،سرمایش آنقدر که بدن تحمل نمی کنه.یعنی باید خیلی توش بمانی تا بدن رو سازگار کنی تا بتوانی تو این آب بمانی.حالا آقای سیفی آمد تو این جمع و داره آموزش میبینه،اونم چه آموزش های سختی!
یادم هست یکی از آموزش ها این بود که ما یک کیلومتر خلاف جهت آب شنا کنیم.خلاف جریان رودخانه خیلی کار سختیه..
توی همه ی مسیرها آقای سیفی بود،به خار اینکه خط نخوره.چون افرادی که بدنشون تو این آزمایش اجازه نمی داد،یا اینکه نمی تونستن،خطشون میزدن.مثلا ما روز اول ۱۵۰ نفر بودیم،ولی روز آخر ۴۲ نفر شدیم.
📚منبع:نیمی از کتاب بیا مشهد از انتشارات شهید ابراهیم هادی(همه ی کتاب تایم نمیشه فقط نیمی از کتاب)
#ادامهدارد...
https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10
این عمار
─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
خاطرات شهید علی سیفی...
شهیدی که امام زمان بهش گفت بیا مشهدشفابگیر...
#ڪتاب(بیامشهد)
#رمان📚
#پارت_سی_و_دوم
«رویای پرچم ها»
راوی:حمیدرضا رضایی
برای من عجیب بودکه حاج آقا سیفی چرا گردان حمزه رو انتخاب کرده.انگار که تا حالا هیچ دوستی نداشته و این افراد باهاش دوست شدند.اما بعد فهمیدم که آقای سیفی رو تو لشگر عاشورا همه میشناسن.چی شد یه دفعه آمد و ماندگار شد؟خودش احساس کرد که این جمع،جمع خاصی است.برای همین ماند.بعد از تمرین های سخت غواصی،ما می آمدیم برای استراحت،آقای سیفی تازه می رفت سخنرانی،ما وظیفمون فقط آموزش دیدن بود.ولی او هم آموزش می داد هم تربیت.خیلی کار سختی بود.مانور بهمن شیر آغاز شد.از رودخانه بهمن شیر باید با غواصی می رفتیم اون طرف.
فرض می کردیم می خواهیم از اروندرود رد بشیم.بهمن شیر درسته کوچک بود،ولی سختیش مثل همون بود.اون طرف هم سیم خاردار گذاشته بودیم و موانع رو شبیه سازی می کردیم.بعد من به اقای سیفی گفتم: اون خاطره ای که اون شب گفتی یادته؟ اگه امروز مثلا پشت این سیم خاردارها گیر کردیم چیکار باید بکنیم؟ گفت خودم می خوابم روی سیم خاردار.گفتم نه حاج آقایی،ما شوخی کردیم.تو مانور لازم نیست این کارها رو انجام بدی.اتفاقا رفتیم آن طرف و گیر افتادیم.این سیم چین که باید سیم خاردار رو بزنیم از دست بچه ها افتاد و گم شد...!
حالا بچه ها موندن پشت این سیم خاردارها.
بلافاصله آقای سیفی خوابید روی سیم ها،هر کاری کردم ،دستشو گرفتم،قسم داد که دستمو نگیرید.بگذارید بخوابم و رد بشید.شما ببینید ما از آقای سیفی عزیزتر که نداشتیم،بعد توی مانور نه توی عملیات واقعی،رفت خوابید روی سیم خاردار،بچه ها رو قسم داد که رد بشید حالا چجوری آدم دلش میاد پا بزاره رد بشه؟
یکی دو نفر از بچه ها را مجبور کرد که رد بشن.من خودم و به آب و آتیش زدم تا توانستم یه انبردست پیدا کنم و گفتم دیگه لازم نیست این کارو بکنی،گفت:نذاشتی من امتحانم رو کامل پس بدم.
📚منبع:نیمی از کتاب بیا مشهد از انتشارات شهید ابراهیم هادی(همه ی کتاب تایم نمیشه فقط نیمی از کتاب)
#ادامهدارد...
https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10
این عمار
─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
خاطرات شهید علی سیفی...
شهیدی که امام زمان بهش گفت بیا مشهدشفابگیر...
#ڪتاب(بیامشهد)
#رمان📚
#پارت_سی_و_سوم
«امام جماعت»
راوی:آقای قماشچی
شهید سیفی خیلی سریع تو گردان و حتی لشگر مشهور شد و به همه گردان ها می رفت.جلسه قرآن،سخنرانی و روضه و....
خیلی کمتر ایشان را می دیدیم.خیلی سخت بود برای یک روحانیاین همه سخنرانی و جلسه قرآن و با این حال،تو آموزش های غواصی و مانورها شرکت می کردند.غواصی خیلی سخته اون هم تو سرما و رودخانه که فشار آب زیاد است و این آب سرد گاهی باعث لخته شدن و سکته کردن می شد.این قضیه برا برخی بچه ها که لاغربودندمشکل زیادی ایجاد میکرد.علی آقا چون لاغر بودبه همین صورت بود ولی علی هم تمرین و آموزش می دید،بعد می رفت تبلیغ.تمرین ها سه ماه طول کشید بعد چند روز مانده به عملیات،ما تو بهمن شیرمانور عملیات رو انجام دادیم.مثل اروند نبود.چون اروند یک متر از سر آدم می زد بالا،حتی چند تا از غواص ها رو آب اروند برد.
بعد مانور،رفتیم به کناره های اروند و چادر زدیم.یکی دو شب مانده بود علی آقا تو چادر فرماندهی به ما آمار شهدای تو چادر را گفت،بعد از اتمام عملیات،عین گفته ی ایشان محقق شد.یک هفته قبل عملیات خواب دیدم که علی داره اذان میگه با اون صدای قشنگ و شهید اکبری که فرماندهوایشان بود به سمت آسمان پرواز می کرد،وقتی این خواب را به علی آقا گفتم،جواب دادند:هر دو تامون شهید میشیم.
و همین طور هم شد.ما شب بیستم،یه ربع به ده،بعد از گذشتن از موانع خورشیدی رسیدیم به سیم خاردارهای عراقی.ساعت ده لشگرهای دیگر شروع کردند به حمله و عراقی ها توجهشون به اون طرف جلب شد و وجود ما رو حس نکردند.
ولی بعد از چند لحظه نمیدونم از کجا متوجه شدند و ما رو به رگبار بستند.بیشتر شهدای ما تو اون لحظه رخ داد.و شهید سیفی نیز تو اون لحظه بر اثر اصابت گلوله به سر،به شهادت رسیدند.بعد عملیات برگشتم به حوزه،ولی به خدا قسم یه مدت طولانی نمیتونستم درس بخونم و مدام گریه می کردم.یاد روزای با شهید بودن می افتادم و گریه می کردم.لحظه به لحظه صدای ایشان را تو اتاق حس می کردم.حرفش مثل جواهرنزد بچه ها خریدار داشت.او روحانی گردان و شاگرد مکتب امام جعفر صادق(ع) شهید علی سیفی بود که در حماسه والفجر هشت از دنیای خاکی به بهشت ابدی پر گشود.روحانی گردان بود و از بچه های اهل دل.روزی با تندی با برخی بچه ها برخورد کرد.شب عملیات والفجر هشت می گفت: عزیزان،ببخشیداز برخورد تند من در فلان روز،من مخلص همه شما هستم...
حاج آقا با عمامه جلوی گردان ایستاد و بچه ها را از زیر قرآن رد کرد.او نام شهدای فردا را به برخی از دوستانش گفته بود.در مراسم روضه،گوشه عمامه اش را باز کرده و به بچه ها گفت مهمات رزمنده ها افتخار عمامه من است.عملیات که شروع شد وقتی تیر خورد بچه ها عمامه اش را دور زخمش بستند.آخر هم با عمامه اش راهی آسمان شد.برادر کجباف می گفت: سهید سیفی،علی رغم آنکه اصیلتی آذری داشت ولی صمیمیت خاصی با بچه های دزفول به خصوص با شهیدشهید یوسف جاموسی داشت.در عملیات والفجر هشت با اطمینان از شهید شدنش سخن گفت.شبی از شب ها به واسطه شناخت قبلی خود از شهید یوسف جاموسی به بچه ها گفت:اگر من شهید شوم حتما یوسف را نیز به خویش می برم.یوسف هم به دنبال علی رفت...
علی فردی خوش سیما و برخوردش با همه خوب بود.جوانان زیادی را که در مسیر خدا نبودند جذب کرد.نماز شبش ترک نمیشد.به امام خمینی علاقه خاصی داشت.در یکی از دیدارهای جماران،مرحوم آقای کوثری،قندی به عنوان تبرک به شهید داده بود که به بچه ها بدهد...
#ادامهدارد...
https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10
این عمار
─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
خاطرات شهید علی سیفی...
شهیدی که امام زمان بهش گفت بیا مشهدشفابگیر...
#ڪتاب(بیامشهد)
#رمان📚
#پارت_سی_و_چهارم
«اتاق شهدا»
راوی: حمیدرضا رضایی
بعد از اتمام مانورها و...حرکت برای استقرار در پشت اروند آغاز شد.ما رفتیم منطقه ای که دقیقا پشت اروند رود قرار داشت.ظاهرا نام منطقه خسروآباد بود.خانه هایی که حالت گلی داشت.اون شب ها توی این منطقه که فاصله اش با اروند یک کیلومتر می رسید روزای آخر حضورمون تو بهمن شیر بود.با بچه ها جمع شدیم توی سنگر فرماندهی گروهان نصر.اونجا نشستیم با دوستان.خب ما باز شیطونیمون گل کرد.گفتم:آقای سیفی من یه چیزی میخام بگم؟ گفت چی؟
گفتم: تو خیلی اهل معنویت و اهل دلی و...
گفت: بابا سر به سر ما نزار.کمی مکث کردم.چیزی که در دلم بود را به زبان آوردم و گفتم: علی آقا،من مطمئن هستم تو میدونی کیا شهید میشن؟خواهش میکنم بگو؟
علی با همان چهره ای که حالا خیلی ملکوتی شده بود نگاهی به جمع رفقای اطراف کرد.گویی می خواست ببینه نامحرمی نباشه.بعد آرام گفت: آره،میدونم!شاید اولین باری بود که آقای سیفی می خواست از مطالب خاص خودش به ما بگوید.من و دیگر رفقا تا آن موقع به چشم یه روحانی عادی به ایشون نگاه می کردیم.فکر نمی کردیم ایشون چنین مطالبی را خبر داشته باشه.البته اون شیطنت باعث شد این سوال رو بپرسم.ولی از ته دلم می دونستم که ایشون از چیزهایی خبر دارد.باز علی آقا سکوت کرد.گفتم: پس من می پرسم تو بگو! اینم از زیرکی من بود.شروع کردم.اول رفیقای خودم رو سوال کردم.اون هایی که خیلی دوستشون داشتم.گفتم:مسعود چی میشه؟اصلا اون نوری که ما دورش می چرخیدیم مسعود بود،برای من مهم بود،موقع شهادت پیشش باشم.علی اقا بدون گفت شهید میشه.گفتم:محمدرضا؟گفت شهید میشه.گفتم:مش حمید؟گفت شهید میشه.خیلی سخت شد.دلم به لرزه افتاد.گفتم: نیازی؟گفت نه شهید نمیشه.سکوت کردم.این هایی که راحت از شهادتشان حرف میزد بهترین دوستان من بودند.ترسیدم نفرات بعد را بپرسم اما خودش شروع کرد و گفت: این شیر حسین قلاوند رو میبینی؟ اون یکی از شهداست.بعد گفت این عمو گودرز رو میبینی؟ شهید نمیشه.فلانی شهید میشه.فلانی شهید میشه.گفتم بسه دیگه،اینایی که داری میگی به جونم بسته اند.تو راحت داری میگی این شهید میشه،اون شهید میشه.برای ما اینقدر راحت نیست که تو داری راحت میگی.به آقای سیفی گفتم من چی؟ نگاهی به صورتم انداخت دل توی دلم نبود.مکثی کرد و گفت نمیدونم.با تعجب گفتم: یعنی چی؟ تو به همه گفتی.آخه چرا نمیدونی؟ به خاطر اینکه با من دوستی؟
گفت: نه واقعا نمیدونم.اگه میدونستم می گفتم.هر چند بعدها فهمیدم چرا نمیدونه...
اتاق گلی ما تو منطقه خسروآباد اتاق شهدا شد.یعنی تمام افراد اون اتاق،خبر شهادت خودشان را از علی آقا شنیدند.تنها کسی که از اون اتاق شهید نشد خودم هستم! همگی تو عملیات والفجر هشت و جند نفر بعد از ان شهید شدند.آقای سیفی این اتاق را دوست داشت.یعنی آدم های این اتاق را خیلی دوست داشت.خودش هم اونجا می موند و می خوابید.یعنی حاضر نبود جای دیگه بره.اقای سیفی از موقع ورودش به گردان تا موقع شروع عملیات با ما بود.به هیچ عنوان جدا نشد.دلیلش من بودم که رفاقت رو باهاش شروع کردم و آوردمش به گردان.بلکه به خاطر مسعود و محمدرضا و....شاید بگیم به خاطر اینا بود که حاضر نشد جای دیگه بره موقع خواب و غذا خوردن همیشه سعی میکرد با ما باشه.
#ادامهدارد...
#لبیک_یاخامنه_ای
https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10
این عمار
─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
خاطرات شهید علی سیفی...
شهیدی که امام زمان بهش گفت بیا مشهدشفابگیر...
#ڪتاب(بیامشهد)
#رمان📚
#پارت_سی_و_پنجم
«یاد آن روزها»
راوی:خانواده و دوستان شهید
یک رور تو جمع نشسته بودیم.علی اومد رو به یکی از دوستانم گفت: فلانی اون دعایی که دیشب سر نماز برایم کردی برآورده شد.بعد از رفتن علی اون دوستم برگشت گفت:من که به کسی چیزی نگفتم چطوری فهمید؟!
سه روز مانده بود به شهادت؛حال عجیبی پیدا کرد،اصلا انگار در این دنیا نیست.یک شب او را دریک خلوت پیدا کردم.دستش را به حالت جام بالا گرفته بودو رو به آسمان می گفت: بریزید بریزید.برادر حقی می گفت:چند روزی در مراغه بودیم،همواره از یکدیگر خبر نداشتیم.آخرین بار در بازار پشت مسجدجامع مراغه به همدیگر برخورد کردیم.بعد از سلام و علیک و حال و احوال گفت:پدرم را در خواب دیدم،پدرم گفت بیا،دارم حساب و کتاب هایم را میکنم و میروم به جبهه و...
آخرین مرخصی را در مرتغه گذراند.قرار بود علی به جبهه اعزام شود.پیراهن سفید پوشیده بود،برگشت به من گفت: خواهر بیا جلو لباس هایم را بو کن.رفتم لباسش را بو کردم.بوی عطر عجیبی داشت که تا حالا چنین بویی به مشام من نخورده بود.گفتم: داداش چه عطری زدی؟! گفت: عطر خاصی نیست! هر کس که به شهادت نزدیک بشه چنین بوی عطری ازش حس میشه.بعد چند تا عکس نشونم داد و گفت: کدام یک برا عکس سر مزار خوبه؟!
از حرفش عصبانی شدم و گفتم: چی میگی داداش،انشاءالله مثل دفعات پیش سالم میری و سالم برمیگردی.می خواست برای آخرین بتر از خانه بره بیرون،مادر گفت: علی،برا عید لباس تازه میخام برات بگیرم.علی جواب داد نه مادر! لباس های من و اونجا دوختن و آماده است ! وقتی که می رفت از زیر قرآن روش کردیم.پشت سرش آب ریختم.می خواست که از آخر کوچه بپیچد،برگشت یه نگاه خاصی کرد و رفت.با خودم گفتم چرا اینجوری نگاه کرد.نکنه واقعا آخرین بار باشه؟! و اون نگاه واقعا نگاه آخر بود...
وقتی می خواست از مادر خداحافظی کند،مابین درب منزل،با حالتی روحانی و متفاوت با دفعات قبل خداحافظی کرد.اولین باری بود که اشک ریخت.هر بار می خواست خداحافظی کند،گریه ای در کار نبود،ولی این بار خودش می دانست که برگشتی در کار نیست.برگشت به مادرگفت: در بهشت منتظرت هستم که بیای با هم وارد بشیم،اینقدر گریه نکن.از ته دل بخواه و فرض کن قربانی به قربانگاه روانه میکنی.گذشت تا اینکه یک شب مادر با یک تکان شدیداز خواب پرید! رفت در را باز کرد و جلوی در را آب و جارو کرد.خیلی مضطرب و نگران بود.درست نیمه شب بیستم بهمن ۱۳۶۴ بود.کمی که نگرانی اش کم شد به داخل خانه آمد.بعدها فهمیدیم علی همون لحظات به شهادت رسید.
📚منبع:نیمی از کتاب بیا مشهد از انتشارات شهید ابراهیم هادی(همه ی کتاب تایم نمیشه فقط نیمی از کتاب)
#ادامهدارد...
#لبیک_یاخامنه_ای
https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10
این عمار
─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
خاطرات شهید علی سیفی...
شهیدی که امام زمان بهش گفت بیا مشهدشفابگیر...
#ڪتاب(بیامشهد)
#رمان📚
#پارت_سی_و_ششم
«آلبوم»
راوی: آقای طاهری
ماجرای رفاقت ما با شهید سیفی در والفجر هشت تمام شد.من شاهد بودم که تمام کسانی که مژده شهادت را از شهید سیفی شنیدند.همراه او به آسمان پر کشیدند.این ماجرا گذشت و ما ناکام از جبهه برگشتیم.چند سال پیش رفته بودم مشهد.با چند تا از بچه های لشکر۲۵ صمیمی بودیم.تو راه رفتم منزل یکی از دوستان در استان گلستان.دوستی داشتم که خدا رحمتش کنه،شیمیایی بود و چند سال پیش شهید شد.از بچه های لشکر ۲۵ کربلا بود به اسم نادر رضایی.شب منزلش ماندم.همینطوری نشسته بودیم که رفت آلبومش را آورد و گفت: آقای طاهری بیا آلبوم زمان جنگ ما رو هم ببین.داشتیم ورق میزدیم وعکسا رو نگاه می کردیم.یکباره با تعجب دیدم توی جمع رزمندگان شمال،شهید سیفی وسطشون نشسته.!!
از اینکه بعد از مدتها تصویر دوست شهیدم را،آن هم اینجا میدیدم جا خوردم.بعد بهش گفتم که نادر این پهلوی شما چیکار میکنه؟!
برگشت و گفت::؟ مگه شما میشناسیش؟!گفتم: بابا این شهید سیفی روحانی گردان ما بود.یکی از دوستان صمیمی من بوده و...
گفت: راست میگی؟ گفتم آره بابا،اصلا این پهلوی ما شهید شد.تو گردان ما شهید شد.آقا نادر جلوتر آمد و خیره شد تو عکس شهید سیفی.بعد گفت: فقط من نمیدونم که خداوند این بشر رو از کجا برای ما رسوند.
او آمد و از نظر معنوی تحول عظیمی ایجاد کرد تو بچه های ما،آقای سیفی خودش آمد و خودش هم رفت.بعد شروع کرد چند مطلب و خاطره از ایشون گفت.آقا نادر آخرش گفت: شک نکن این آقای سیفی مرتبط با آقا امام زمان (عج) بود.با اینکه خودم چیزهایی فهمیده بودم گفتم مطمئنی؟! گفت: آره،ایشون سر و سری داشت.من باهاش ارتباط داشتم من برخی مسائلش رو خبرداشتم.نادر ادامه داد: شهید سیفی چند بار پیغام هایی از،طرف امام زمان میبره کرمانشاه برای امام جمعه شهید آیت الله اشرفی اصفهانی.یه مقدار دیگه برام تعریف کرد.بعد اشاره کرد که گفتن از شهید سیفی تمامی ندارد.مدتی بعد برادر ملکی رو دیدم.می گفت: چند سال بعد از جنگ،یک روز مسلم شاهرخی(فرمانده گردان جندالله،که بعدها شهید شد)را دیدم.
بهش گفتم: مسلم برایم یک سوال پیش آمده،چرا هر وقت عملیاتی در پیش بود و شهید سیفی هم حضور داشت،قبل از عملیات با علی سیفی می رفتید بیرون و با هم خلوت می کردید؟! مسلم گفت: بی خیال این ها حرفهای گفتنی نیست.از من اصرار و از مسلم انکار،بالاخره از من قول گرفت که تا من زنده ام جایی نگو.گفتم باشه.مسلم گفت: من با علی می رفتیم بیرون از گردان و همه چیز در مورد عملیات پیش رو را به من می گفت.اینکه مثلا چند نفر شهید می شوند،چند نفر زخمی و...
حتی می گفت کجای کار عملیات به مشکل می خورید و...
📚منبع:نیمی از کتاب بیا مشهد از انتشارات شهید ابراهیم هادی(همه ی کتاب تایم نمیشه فقط نیمی از کتاب)
#ادامهدارد...
#لبیک_یاخامنه_ای
https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10
این عمار
─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
خاطرات شهید علی سیفی...
شهیدی که امام زمان بهش گفت بیا مشهدشفابگیر...
#ڪتاب(بیامشهد)
#رمان📚
#پارت_سی_و_هفتم
«حضور»
راوی:خانواده و دوستان شهید
خانم آرزومند از همسایگان ما بود.به منزل شهید سیفی رفت و آمد زیادی داشت،چرا که مادر شهید تنها زندگی می کرد.می گفت: روزی که مثل همیشه به دیدار مادر شهید رفتم به ایشان عرض کردم که در تنهایی اذیت نمی شوی؟! در این خانه بزرگ؟ ایشان گفت: نه علی همیشه به من سر می زند،وقت نماز باهم وضو می گیریم و صحبت می کنیم...
خیلی تعجب کردم،گفتم اولین بار شهید را کجا دیدید؟ گفت: گفت بعد از شهادت مرتب به من سر می زند،اولین بار،سه روز از شهادت علی می گذشت،ما برایس در خانه مجلس گرفتیم.شامی تدارک دیدیم،ولی افراد بیش از پیش بینی ما می آمد،لذا غذا به اندازه کافی نبود.من هم مضطرب و نگران که غذا کم می آید و شرمنده می شوم هی با خودم کلنجار می رفتم که یکباره علی را در گوشه آشپزخانه دیدم! به من گفت: مادر،چرا مضطربی؟ قضیه را برایش تعریف کردم،نمی دانم چجوری یک لحظه در دستش یک بشقاب برنج دیدم که آورده به من داد و گفت: این را به برنج امشب اضافه کن و نگران نباش.من هم دستپاچه شدم و فوری برنج را گرفتم و اضافه کردم و ظرف را پس دادم.آنقدر هول بودم که یادن رفت ظرف را یادگاری نگه دارم.آن شب به قدر تمام میهمان ها غذا کشیدم.همه سیر خوردند و در آخر،به اندازه همان مقداری که علی داده بود اضافه ماند.حدود بیست شب که از شهادتش گذشت.من و زن های همسایه تو حیاط داشتیم نون پخت می کردیم.یکباره دیدم اومد جلوی ما رد شد.آمد داخل خانه،سلام و احوال پرسی کردیم.گفتم: نون میخوری؟گفت:نه.کمی با هم صحبت کردیم.بعدش پاشد رفت.از خانم های نانوا پرسیدم: علی رو دیدید؟ گفتند: نه.
گفتم بابا الان از جلوتون رد شد رفت.گفتند: نه ندیدیم.ما در منزل تنور داشتیم.چند وقت یکبار،مادر با همسایه ها دور تنور جمع می شدند و نون می پختن.این رو مادر نقل می کرد.گفت: مثل روزهای دیگه داشتیم نون درست می کردیم.یکی از همسایه ها با خوشحالی آمد پیشم و گفت: سلام حاج خانم،دیشب علی آمد به خوابم.به من با لبخند بشارت یک بچه صالح رو داد.مادر میـگفت: این خانواده چندین سال بود که بچه دار نمی شدند،بعد از مدتی که از خواب گذشت.این خانواده صاحب فرزند شدند.بعد از گذشت چند سال از شهادت علی،یکی از همسایه ها آمد و گفت:مدتی بود چشم درد شدیدی داشتم.هر دکتری می رفتم جواب نمی گرفتم.بالاخره رفتم سر مزار شهید علی و باهاش درد و دل کردم.بعد از آن،چشم دردم به کلی از بین رفت.هر وقت مشکلی برایم پیش می آید با رفتن سر مزار و توسل به شهید،فوری حل می شود.از این عنایت ها خیلی هست.عر وقت می رویم سر مزار،چند تاخانم یا آقای جوان نشستند،یعنی هیچ وقت نشده ما بریم و کسی سر مزار نباشه.
📚منبع:نیمی از کتاب بیا مشهد از انتشارات شهید ابراهیم هادی(همه ی کتاب تایپ نمیشه فقط نیمی از کتاب)
#ادامهدارد...
#لبیک_یاخامنه_ای
https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10
این عمار
─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─