خاطرات شهید علی سیفی...
شهیدی که امام زمان بهش گفت بیا مشهدشفابگیر...
#ڪتاب(بیامشهد)
#رمان📚
#پارت_سی_ام
«بیت المال»
راوی:حسین کفاش و برادر شهید
به بیت المال خیلی اهمیت می داد.در بین خانواده و دوستان و هم محل ها،حساسیت به بیت المال شهید سیفی زبان زد بود.از آنجا که هم محل بودیم،یک روز با موتور از خانه آمدم بیرون،دیدم علی سیفی تو خیابان منتظر تاکسی هستش.ظهر بود و می خواست برای نماز جماعت برود.من موتور رو جلوی شهید نگه داشتم.گفتم علی بشین برسونمت،گفت خودم میرم.هر چی اصرار کردم سوار نشد.وقتی که به چهارراه رسیدم،یک ماشین تاکسی از بغلم رد شد و بوق زد،دیدم علی سیفی تو تاکسی نشسته.ناراحت شدم که جرا سوار موتور من نشد.چند روز بعد دیدمش.گفتم چرا سوار موتور نشدی؟
موتوری که تو سوارش بودی مال سپاه بود و بیت المال.نخواستم با این موتور به نماز برم،بعد صورتم رو بوسید و خداحافظی کرد....
اما عجیب ترین چیزی که در مورد بیت المال از علی دیدم،بر میگردد به آخرین دیدار ما.یک روز بعدازظهر که شبش قرار بود برای آخرین بار به جبهه اعزام شود،آمد برای دیدن دوستانش و خداحافظی.
پیش ما که آمد،پس از گفتن خاطره و...وقتی می خواست برود گفت: این پوتین های کهنه و پاره مال کیه؟؟گفتم مال منه.
بی مقدمه گفت: پوتین ها رو با پوتین های من عوض میکنی؟نگاه کردم دیدم پوتین های علی بسیار نو وتمیزه.چون شوخ طبع بود گفتم شاید شوخی میکنه.اما او جدی می گفت: مثل اینکه یک ساعت قبل ازحرف زدن با من،بهش پوتین نو تحویل داده بودند.گفتم علی جان برا چی می خوای پوتین کهنه رو بگیری و پوتین نو تحویل بدی؟ چیزی نگفت.
فقط اصرار داشت اینکارو انجام بدهم.
بعد از اصرار فراوان گفت: عملیات نزدیکه.
من باید برم یا شهید میشم یا...
ولی دوست دارم اگه شهید شدم با پوتین های کهنه شهید شوم و پوتین های نو رو لااقل یه نفر دیگه استفاده کنه.این ها برای بیت الماله.
نباید به بیت المال ضرر بزنیم...
موقع برگشتن از کردستان،یک شلوار کردی خیلی زیبا گرفته بود واسه خودش.من هم که نوجوان بودم،چشمم افتاد به این شلوار،علی دید که به شلوار کردی کلیک کردم ومی خوام بردارم برای خودم.
ساکش رو داد به من وگفت:
زود برمی گردم.! علی رفت از بازار برایم یک شلوار کردی زیبا مثل همان خرید و آورد.خودش به سؤال درونی من پاسخ داد وگفت: چون این شلوار برای رزمنده ها وبیت المال هست،نمیتونم بدهم به شما.
📚منبع:نیمی از کتاب بیا مشهد از انتشارات شهید ابراهیم هادی(همه ی کتاب تایم نمیشه فقط نیمی از کتاب)
#ادامهدارد...
https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10
این عمار
─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
#بی_سیم_چی_عشق
#پارت_سی_ام 🌈
با تعجب میپرسد
این چیه؟ -
:با صدای آرامی میگویم
.دیروز با زهرا رفتیم آزمایشگاه -
خب؟ -
.حس میکنم دختره -
خیرهخیره نگاهم میکند، چشمهایش غمگین میشوند و نمیدانم چرا! سرش را پایین میاندازد و آرامتر
:از من میگوید
.مبارکه -
ممنونم. راستی عمو تو نمیری جبهه؟ -
!چرا میرم. آخر این ماه -
میگم مهدی اونجا چهکار میکنه؟ یعنی پستش چیه؟ -
:حس میکنم صدایش خش برمیدارد
!بیسیمچی بود -
!"دنیا روی سرم خراب میشود. "بود
:مات نگاهش میکنم که تند و با چشمهای بسته میگوید
.مهدی رفت، از پیشمون رفت هانیه. مهدی شهید شد -
شانههایش میلرزند، گریه که نمیکند، نه؟
:ناباور سرم را تکان میدهم
شوخی میکنی عمو؟ آره؟ -
.سرش را که بلند میکند اشکهایش را میبینم. دلم میریزد
.مهدی دیگه نیست -
:ناباور و بلند بلند میگویم
شوخیه، همهش یه شوخیه. اصلا اگه راست میگی بیا بریم نشونم بده، بیا بریم پیکرش رو نشونم بده -
.عمو
:با دستهایش دو طرف سرش را میگیرد و مینالد
.مفقودالاثر شده -
:کاش این بغض از چشمهایم ببارد. گلویم را با دست میگیرم، نفس کم آوردهام. عمو به سمتم میآید
.گریه کن هانیه، گریه کن! گریه کن خالی بشی، هانیه نریز تو خودت دردت به جونم -
:با صدایی که از بغض میلرزد میگویم
.مهدی گفته گریه نکنم، گفت گریهام اذیتش میکنه -
.چشمهایم سیاهی میرود و دیگر چیزی نمیفهمم
***
.چشمهایم را باز میکنم که نور اتاق باعث میشود سریع ببندمشان
آرام آرام چشمهایم را باز میکنم. رنگ آبی دیوارها، بوی الکل بیمارستان و سوزش جای سِرُم حالم را
.بدتر میکند
.هیچکس در اتاق نیست. حتما زهرا و عمو بیرون اتاق منتظرند
.خیره میشوم به سقف سفید
!فرصت نشد
.فرصت نشد که بگویم چهقدر آبیِ چشمهایت را دوست دارم
!فرصت نشد
.فرصت نشد که بگویم چهقدر خوبی
.فرصت نشد بیشتر با هم باشیم
.میدانی مهدی، حتی فرصت نشد با هم به تماشای برف بنشینیم
https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10
این عمار
─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─