#هو_العشق🌹
#پارت_بیست_و_نهم
#پلاڪ_پنهاݩ
#فاطمه_امیرے
کمیل شوکه به دختری که با چشمان اشکی به او خیره شده بود، نگاه می کرد
ناباور پرونده را باز کرد و با دیدن اسم سمانه چشمانش را محکم روی هم فشرد،خودش را لعنت کرد که چرا قبل از اینکه به اتاق بازجویی بیاید ،نگاهی به پرونده نینداخت.
اما الان این مهم نبود ،مهم بودن مهیا وتهمتی که به او زده بودند.
سمانه هنوز درشوک بودن کمیل در اینجا بود،اول حدس زد شاید او هم به خاطر تهمتی اینجا باشد ،اما با دیدن همان پوشه در دست کمیل،یاد صحبت آن خانم درمورد مسئولشان افتاد،باورش سخت و غیر ممکن بود.
کمیل نفس عمیقی کشید و قبل از اینکه در را ببندد با صدای بلندی گفت:
ــ رضایی
مردی جلو آمد و گفت:
ــ بله قربان
ــ دوربین و شنودای اتاقو غیر فعال کن
ــ بله قربان
در را بست و به طرف سمانه که با چشمان به اشک نشسته منتظر توضیحش بود ،رفت.
میز را کشید و روی آن نشست،از حضور سمانه در اینجا خیلی عصبی بود،سروان شوکتی توضیحاتی به او داده بود،اما غیر ممکن بود که باور کند این کارها را سمانه انجام داده شود ،حتی با وجود مدرک،مطمئن بود سمانه بی گناه است .
با صدای سمانه نگاهش را از پرونده برداشت؛
ــ تو اینجا چیکار میکنی؟جواب منو بدید؟این پرونده و این اسلحه برای چی پیش شماست؟
و کمیل خودش را لعنت کرد که چرا اسلحه اش را در اتاقش نگذاشته بود.
سمانه با گریه گفت:
ــ توروخدا توضیح بدید برام اینجا چه خبره؟از ظهر اینجام ،هیچی بهم نمیگن،فقط یکی اومد کلی تهمت زد و رفت،توروخدا آقاکمیل یه چیزی بگو،شما برا چی اینجایی؟اصلا میدونید مامان بابام الان چقدر نگران شدن
وقتی جوابی از کمیل نشنید با گریه فریاد زد:
ــ جوابمو بده لعنتی
و صدای هق هق اش در فضای اتاق پیچید.
کمیل که از دیدن اشک های سمانه و عجزش عصبی و ناراحت بود،واینکه نمی دانست چه بگوید تا آرام شود بیشتر کلافه شد،البته خودش هم نیاز داشت کسی آرامش کند،چون احساس می کرد اتشی در وجودش برافروخته شده و تا سمانه را از اینجا بیرون نبرد خاموش نخواهد شد.
سمانه آرام تر شده بود ،اما هنوز صدای گریه ی آرامش به گوش می رسید ،با صدای کمیل سرش را بلند کرد ،متوجه چشمان سرخ کمیل و کلافگی اش شده بود!
ــ باور کنید خودمم،نمیدونم اینجا چه خبره،فکر نمیکردم اینجا ببینمت ،ولی مطمئنم هرچی تو این پرونده در مورد تو هست اشتباهه،مطمئنم.اینو هم بدون که من حتی دوس ندارم یک دقیقه دیگه هم اینجا باشی،پس کمکم کن که این قضیه تموم بشه،الانم دوربین و شنود این اتاق خاموشه،خاموش کردم تا فکر نکنی دارم ابازجویی میکنم،الان فقط کمیل پسرخالتونم،هرچی در مورد این موضوع میدونید بگید.
سمانه زیر لب زمزمه کرد:
ــ بازجویی؟در مورد کارت دروغ گفتی؟وای خدای من
#ادامه_دارد...
#دوستانتان_را_دعوت_ڪنید🌸
این عمار 👇👇👇
@aynaammar_gam2
خاطرات شهید علی سیفی...
شهیدی که امام زمان بهش گفت بیا مشهدشفابگیر...
#ڪتاب(بیامشهد)
#رمان📚
#پارت_بیست_و_نهم
«شوخ طبعی»
راویان:جمعی از دوستان شهید
با مادرش حتی شوخی های عجیب داشت!
مثلا یک بار که از جبهه برگشت مراغه،یک کاپشن امریکایی پوشید و عینک آفتابی به چشمش زد.تیپ ظاهری علی کاملا عوض شد.وقتی رسید جلوی منزل،زنگ را زد.زهدا خانم مادر شهید می آید در را باز میکند و می گوید: آقا با کی کار دارین؟
علی هم میگه:
با آقا جواد(برادر کوچک شهید)کار دارم.وقتی مادر برمیگرده تا جواد رو صدا بزنه از پشت مادرش را بغل می کند!مادر هم که ترسیده و شوکه شده فریاد میزنه:چیکار میکنی آقا ؟!
بعد که علی خودش رو معرفی میکند،زهرا خانم با ابروهای توهم بهش نگاه می کند.بعد هر دو می زننر زیر خنده....
یک روز تو حوزه نشسته بودیم.پهلوی ما هم چند تا طلبه فارسی زبان سال اولی بودند.علی برگشت به من گفت:من تُرکم.شما هم تُرکی؟؟
بعدبرگشت طرف اونا و گفت:شما هم ترک هستین؟
با تعجب گفتند:نه.
علی سرش را از سر تا سقف تکان داد و گفت:وای،عجب؟!
پس چطور می خواهید بروید بهشت؟!
گفت:از اقوامتان هم کسی تُرک نیست؟
گفتند:نه والله.
علی خیلی جدی گفت:نشد دیگه،ای بابا چه بچه های خوبی،حیف که تُرک نیستند.
آن طلبه های نوجوان که واقعا ناراحت شده بودند گفتند:یکی از دوستان و یکی از فامیل های ما تُرک هستند.علی گفت:احسنت.
حالاشد،انشاالله امیدی هست.بعد برگشت بغلشان کرد وگفت:آقا شوخی کردم...
به یکی از دوستان ماخیلی جدی گفت: یادته یک بار عاشورا افتاده بود وسط ماه رمضان،هنه تشنه و گرسنه سینه میزدند،از تشنگی لب ها وا رفته بود و....
اون روز خیلی سخت بود.بنده خدا که همیشه از علی حرف های جدی شنیده بود گفت:به یاد نمیاد چه سالی؟
علی هم خندید و گفت:مگه محرم میفته تو ماه رمضان؟یکبارم با رفقا همگی رفته بودیم مشهد.سیزده نفر بودیم.گفتم جا گرفتید؟گفتند نه ما که جا نگرفتیم.علی خیلی عادی رفت در یک خانه را زد.یک خانم کهنسال آمد دم در و با علی احوال پرسی کرد.
علی گفت:الان من جا ندارم،فردا خونه خالی میشه بیاین اینجا.باهاش شوخی میکردیم.علی این کیه؟این که هم سن مادرته؟
می گفت شما کارتون نباشه مهم جا بود که ردیف شد.بعد رفتیم حرم سیزده نفر ادم لاغر و ترکه ای سوار یک تاکسی شدیم.کمی که راننده رفتجلو ماشین رو نگه داشت!
راننده گفت:یه بار پیاده بشین،دوباره سوارشین ببینم چطور سیزده نفر جاشدین؟یکی دیگر از خاطره های جالب و شوخی های علی،زمانی بود که می نشست و برای ما خاطرات قهوه خانه پدرش و حضور معتادها رو تعریف میکرد.خیلی قشنگ حالات اونها رو برای ما بازی میکرد.نشان میدا د که توی کار تئاتر هم قوی است.یک روز صبح بعد از زیارت عاشورا و نماز صبح و تعقیبات،چهارنفری(من،مهدی موحدی،حمید رحمتی،شهیدسیفی)رفتیم اتاق تبلیغات تا بخوابیم.زمستان هم بود و یک چراغ علاءالدین وسط اتاق.
بیست دقیقه نگذشته از خوابیدن،یهو صدای جیغ علی بلند شد.آی آی آی....حمید گفت:چی شده؟امام زمان (عج) رو دیدی؟
گفت:نه بابا دماغم خورد به علاءالدین و سوخت.
گفتم:براچی؟
گفت:خواب دیدم رفتیم تو روستا واسه پاک سازی،بعد این ماشین تو گل گیر کرد.ماشین داشت گاز می داد واین لاستیک داشت گل ها رو پخش میکرد.آمدم صورتم را اینور کنم که گل نپاشه،خودد به علاءالدین.
📚منبع:نیمی از کتاب بیا مشهد از انتشارات شهید ابراهیم هادی(همه ی کتاب تایم نمیشه فقط نیمی از کتاب)
#ادامهدارد...
https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10
این عمار
─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
#بی_سیم_چی_عشق
#پارت_بیست_و_نهم 🌈
آره عزیزم، باز هم با خاله زهرا میایم -
.از در مرکز بهزیستی خارج میشویم
.این دو هفته آنقدر حالم بد بود که از خانه بیرون نمیآمدم
عمو و زهرا برایم غذا میآوردند و به زور به خوردم میدادند. تا امروز که زهرا به زور مرا از خانه بیرون
.کشاند و به مرکز بهزیستی آورد
.کادوها را که دادیم چهقدر بچهها خوشحال شدند
.کلی هم از من و زهرا خوششان آمد و از ما قول گرفتند تا دوباره پیششان برویم
صبح قبل از رفتن پیش بچهها، زهرا به زور مرا به آزمایشگاه برد. چند روز است که مدام حالت تهوع
.دارم، سرگیجه هم که امانم را بریده. زهرا میگوید حتما از فشار و استرس است
.تاکسی میگیرم و به سمت آزمایشگاه میرویم تا جواب را بگیریم
.تاکسی که میایستد، پیاده میشویم و داخل میرویم
*
.مبارکه عزیزم، جواب مثبته -
:گیج و گنگ پرستار را نگاه میکنم
چی مبارکه خانم پرستار؟ -
!جواب آزمایشت مثبت بود، داری مادر میشی -
:شوکه شده زهرا را نگاه میکنم. لبخند شادی میزند
!دارم خاله میشم -
.کم کم لبخندی روی لبهایم نقش میبندد
.دارم مادر میشوم، مهدی پدر میشود
:از آزمایشگاه بیرون میرویم و زهرا میخواهد تاکسی بگیرد که مخالفت میکنم
.بیا قدم بزنیم تا خونه -
بد نباشه واسهت؟ -
:دستی روی شکمم میکشم
!نه بابا -
.صدای خشخش برگهای پاییزی که با قدمهایمان بلند میشود بغض را میهمان گلویم میکند
مهدی گفته بود دوست دارد زودتر پاییز شود. پاییز شود تا با هم قدم بزنیم! میخواست صدای خشخش
.برگها را بشنود
!اونجا رو نگاه کن هانیه -
!به جایی که زهرا اشاره کرد نگاه میکنم؛ یک مغازهی سیسمونی فروشی
.دستم را میگیرد و به سمت مغازه میرویم
:با ذوق لباسهای مختلف را از پشت شیشهی مغازه نشانم میدهد. خندهام میگیرد
!زهرا هنوز زوده واسه خرید لباس -
.خب ما هم داریم نگاه میکنیم -
!نگاهم کشیده میشود سمت یک جفت جوراب صورتی رنگ که رویش دایرههای سفید دارد
*
:به عموسبحان که از وقتی آمده روی مبل نشسته و به استکان چای روی میز زل زده نگاه میکنم
چرا زهرا نیومد؟ -
.سرش درد میکرد -
چرا؟ -
.جواب سوالم را نمیدهد
.به جایی روی مبل یک نفرهی کنارش خیره میشود
.رد نگاهش را میگیرم و میرسم به یک جفت جوراب صورتی که رویش دایرههای سفید دارد
https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10
این عمار
─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─