eitaa logo
این عمار
3.3هزار دنبال‌کننده
30.3هزار عکس
25.9هزار ویدیو
730 فایل
اتباط با مدیر @fanoodi
مشاهده در ایتا
دانلود
🌹 سمانه شوکه به حرف های او گوش سپرده بود،نمی توانست حرف هایی را که می شنید را باور کند،هضم این حرف ها برایش خیلی سخت بود! ــ خانم حسینی به نفع خودتونه هر چه زودتر قضیه رو برای ما روشن کنید،چون تا وقتی قضیه روشن نشه شما مهمون ما هستید،البته قضیه روشن هست ــ من همچین کاری نکردم ــ خانم حسینی پس این همه مدرک تو پرونده چی میگن ؟؟ ــ نمیدونم،حتما اشتباه شده و با صدای بالاتری گفت: ــ مطمئنم اشتباه شده سمانه خیره به خانمی که با اخم و عصبانیت به او خیره شده بود ماند، ــ صداتونو بالا نبرید خانم حسینی،اینجا خونه ی خالتون نیستش،وقتی داشتید برا بهم ریختن اوضاع برنامه ریزی می کردید،باید به فکر اینجا بودید سمانه عصبی از جایش بلند شد و با صدای بلندی گفت: ــ وقتی هنوز چیزی ثابت نشده حق ندارید تهمت بزنید،من دارم میگم اینکارو نکردم،اما شما الان فقط میخواید مجرم بودن منو ثابت کنید ،حتی تلاش نمی کنید حقیقتو از زبون من بشنوید خانم از جایش بلند شد و پرونده را برداشت: ــ مسئول ما به احترام اینکه خانم هستید برای بازجویی خانم فرستادن اما مثل اینکه شما بازیتون گرفته،و قضیه رو جدی نگرفتید،خودشون بیان بهتره پوزخندی زد و از اتاق خارج شد،سمانه بر روی صندلی نشست و سرش را بین دستانش گرفت و محکم فشرد تا شاید سردردش کمتر شود،باورش نمی شد ،حرف هایی که شنیده بود خیلی برایش سنگین بودند،الان همه او را به چشم یک ضد انقلابی می دیدند. الان دیگر مطمئن بود که ساعت از ۹ گذشته ،و اتفاقی که نباید بیفته ،اتفاق افتاده.می دانست الان مادرش و پدرش چقدر نگران هستند،وچقدر خجالت زده در برابر خانواده محبی . آه عمیقی کشید،مطمئن بود الان در به در دنبال او هستند،هیچوقت دوست نداشت کسی را نگران کند یا آرامش خانواده را بهم بریزد،دوست داشت هر چه سریعتر مسئولشان بیاید و او از اینجا برود،از فکری که کرد ،ترسی بر دلش نشست و دستانش یخ بستند، "نکند ،اینجا ماندنی شود،یا شاید بی گناهیش تابت نشود" محکم سرش را تکان داد تا دیگر به آن ها فکر نکند. بعد از نیم ساعت در باز شد،و سایه مردی بر روی زمین افتاد،سمانه سرش را بالا آورد تا به بی گناه بودنش اعتراف کند اما با دیدن شخصی که روبه رویش ایستاده شوکه شد! نمی توانست نگاهش را از مردی که خود هم از دیدن سمانه ،در این مکان شوکه شده بود ،بردارد. سمانه دیگر نمی توانست اتفاقات اطرافش را درک کند،احساس می کرد سرش در حال ترکیدن است،اشک در چشمانش نشسته بود و فقط اسمش را با بهت و حیرت از زبان مردی که هنوز در کنار در خشکش زده بود ،شنید: ـــ ســمانــه ... 🌸 این عمار 👇👇👇 @aynaammar_gam2
خاطرات شهید علی سیفی... شهیدی که امام زمان بهش گفت بیا مشهدشفابگیر... (بیامشهد) 📚 «مادر» جمعی از دوستان شهید علی سیفی مادری داشت که یک زن کامل و مؤمن و مهمان نواز بود.زهرا خانم بسیار برای بچه های رزمنده حرمت قائل بود.یعنی این مادر پناهگاه رفقای رزمنده بود.مثلا وقتی از کوچه رد می شدیم وقتی ما رو می دید می گفت:ناهار حتما باید بیاید اینجا،ناهار بگذارم تا شما بخورید.یه زن عجیبی بود.بسیار محترم بود.تو منزل خودش روضه برگذار میکرد و از این مادرهای خوب و فداکار بود.رفتار علی با مادرش،رفتاری بود که اسلام توصیه میکرد.یادمه که علی می گفت:بعضی وقت ها مادرم رو دست من میخوابه.بعد مادرم رو ناز می کنم بعد که میبینم خوابیده همینطور میشینم تا مادر خودش بیدار شه.جالب بود که می گفت:همینجور میشینم اصلا تکون نمیخورم.گفتم علی شاید مادرت تا صبح بخوابه.گفت اشکال نداره.یکبار حدود پنج ساعت شد.من بالای سرش همینطور دراز کشیدم و دستم زیر سر مادرم بود.بعد بلند شدگفت:تو چیکار می کنی اینجا؟! گفتم: مادر جان،شما خوابیدی و با این خوابت برای من آرامش ایجاد کردی.... علی با مادرش خیلی متین صحبت میکرد.بسیار با قول لین حرف میزد.مادرش هم ازش راضی بود.یعنی اصلا ندیدم که لحن کلامش تغییر کند.بحث ازدواج علی که میش می آمد مرتب شوخی میکرد.بعضی وقت هو خیلی جدی می گفت:شما یکی برای من پیدا کنیدکه هم سن و سال مادرم باشه تا من ازدواج کنم! وقتی تعجب ما را می دید می گفت: میخام با مادرم میش هم بمونند که مادرم تنها نباشه.من هم برم دنبال جبهه و کارام.برادر داوری می گفت: من یکی از لطیف ترین رابطه های مادر فرزندی را میان ایشان و مادرشان دیدم... بارها باهم به دزفول رفتیم و ایشان تلفن میزد به مادر عزیزشان و چه قربان صدقه ای برایش می رفت.بعد هم گوشی را به من میداد و می گفت شما هم با ایشان کمی صحبت کن. من زبان آذری بلد نبودم،فقط لهجه شیرین ایشان و آن عاطفه مادری را در صحبت ایشان درک میکردم صدای مادر را که می شنید بال می کشید و انگار روی زمین نبود.می گفت تو هم به مادرم بگو اینجا چقدر خوش میگذره.مادرم ناراحت غذا و سرمای هواست. چون آموزش غواصیی می دیدیم و فصل سرما هم بود،همیشه سرماخورده و گریپ بودیم و مادر پشت گوشی می فهمید که صدای علی گرفته و سرما خورده است.مادرش یکبار می گفت:یک روزی علی آمد مرخصی.رفت وضو بگیره،گفتم اصلا علی پسرم پول داره؟! رفتم سراغ شلوارش دست کردم جیبش،نمی دونم از کجا فهمید،از داخل حیاط گفت:مادر! برکت پول رو خدا می ده! علی با اینکه پول کمی داشت و از حوزه هم شهریه نمی گرفت،ولی هیچگاه حرف از بی پولی نمی زد.بعد از شهادت علی،مادرش واقعا حرمت شهید و مادر شهید رو تا آخرین روزش که در دنیا بود حفظ کرد.فردی نبود که ناشکری کنه،خدای ناکرده بد و بیراه بگه،همیشه در دفاع از آرمان های شهید محکم بود.واقعا تا آخرین لحظه عمرش راه پسرش را حفظ کرد و بیست سال بعد از شهادت علی از دنیا رفت. 📚منبع:نیمی از کتاب بیا مشهد از انتشارات شهید ابراهیم هادی(همه ی کتاب تایم نمیشه فقط نیمی از کتاب) ... ‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌ https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10 این عمار ─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
🌈 نفس راحتی میکشم و تلفن را سرِ جایش میگذارم. مهدی با لبخند آرامشبخشی که روی لبهایش :نقش بسته میگوید الان آروم شدی؟ - .آره، صدای همهشون رو که شنیدم خیالم راحت شد - کنارش روی مبل مینشینم. حرفهای مادرم میان افکار به هم ریختهام پررنگ میشود "همه دارن ."میرن... حتی پسرهای دبستانی و راهنمایی و دبیرستانی... همه مثل مَرد وایسادن مهدی؟ - جانم؟ - توی این سه ماه... این سه ماهی که مثل برق و باد گذشت، تازه فهمیدم... تازه فهمیدم که چهقدر - ...دوستت دارم... تازه فهمیدم که خیلی وابستهام بهت... اگه اگه یه روزی نباشی من میمیر :نمیگذارد جملهام را کامل کنم. انگشت اشارهاش را به نشانهی سکوت روی لبهایم میگذارد .نگو... این حرف رو نزن هانیه - .برو - :گنگ نگاهم میکند .برو مهدی... نمیخوام شرمندهی خدا و امام حسین«علیه السلام» بشیم - بغضم میشکند...گفتنش آسان نیست... گفتن این "برو" آسان نیست... آسان نیست برای یک تازهعروس... آسان نیست تحمل کردن نبودنش... بغضم میشکند... اشکهایم روانهی گونهام میشود... !گفتن این "برو" سخت بود... سخت! مثل ذره ذره جان دادن... جان دادم، ذره ذره * کولهی ارتشیاش را زمین میگذارد. کلاهش را برمیدارد و بین موهایش دست میکشد. کلاه را روی کوله میگذارد، خم میشود و پوتینهایش را میپوشد. میخواهد بند پوتینهایش را ببندد که دستم را روی .دستش میگذارم نگاهم میکند، نگاهش نمیکنم! نمیخواهم برق اشک را در چشمانم ببیند. بند پوتینهایش را میبندم، آرام و آهسته. آنقدر آرام که بیشتر وقت داشته باشم، بیشتر وقت داشته باشم که صدای نفسهایش را بشنوم؛ اما بالاخره تمام میشود. بندپوتینهایش را میبندم، میخواهم بلند شوم که دستهایم را میگیرد. کف هر دو دستم را طولانی میبوسد. بغضم میشکند و اشکهایم جاری میشوند. سرش را که بلند میکند و نگاهم میکند چشمهایش انگار که خیسند. دستهایم را دور گردنش میاندازم و هق هقم بلند میشود. :با صدای خشداری میگوید هانیه... گریه تو قرارهامون نبودها... بدقول نشو دیگه... اشکهات جونم رو میگیرن...جونِ مهدی گریه - .نکن .با سختی صدای هقهقم را خفه میکنم. جانش را قسم داده .آرام مرا از خودش جدا میکند... بلند میشود... روبرویش میایستم...کولهاش را روی شانهاش میاندازد :انگشت کوچک دست راستم را سمتش میگیرم و میگویم .قول بده... قول بده که برمیگردی مهدی - :خیره در چشمهایم میگوید .نمیخوام بد قول بشم هانیه - ...قلبم مچاله میشود. این رفتن بازگشت ندارد. میدانم :دستم را میاندازم. لبخند دلخوشکنکی میزند. پاهایش را جفت میکند و احترام نظامی میگذارد .دوستت دارم فرمانده... خداحافظ - :در را باز میکند و هنوز خارج نشده که میگویم .من هم... من هم دوستت دارم همبازی بچگیهام... دوستت دارم آقامهدی - .از در خارح میشود. در را پشت سرش میبندم، پشت در زانوهایم خم میشوند .هق هق گریههایم سکوت خانه را میشکند !رفت * باز هم میاید خاله؟ - :رو به شیرین، فرشتهی شش سالهی مرکز بهزیستی میگویم https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10 این عمار ─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─