#رمان
#به_توان_تو
#قسمت_صد_شصت_دو
وارد سالن جشن میشیم
ما زودتر اومدیم
چون صاحب مجلسیم دیگه
بعد نیم ساعت کرور کرور پلیسایی ک سرهنگ دعوت کرده بود می اومدن
همه من و سرهنگ رو میشناختن
و بابت موفقیتمون تبریک میگفتن
بعدش هم میرفتن سر میز میشستن و پذیرایی میشدن
سرهنگ واقعا سنگ تموم گذاشته بود
تو کل مهمونی نگاهای افراد رو رو خودم حس میکردم اما من
همش حواسم ب در بود ک امیرم بیاد
و من برای دفعات آخر نگاهش کنم و صدا شو بشنوم....میخام خوب نگاش کنم تا وقتی نیس کمتر دلم براش تنگ بشه...
کاش هنوز براش مهم بودم...دوس دارم بفهمم واقعا هنو دوسم داره یا نه...
البته الانم از رفتاراش مشخصه که حسی بهم نداره...اما ته دلم هنوز امید دارم...
دلم برای امیر هفت سال پیش خودم تنگ شده
دلم برا وقتایی که یواشکی حرف میزدیم
برا وقتایی که میرفتیم بیرون و خوش میگذروندیم
کاش فقط یه روز دیگه امیر مثه قدیم شه
این تنها ارزوییه که دارم
با شنیدن سروصدای ادما سرمو به سمت در ورودی برمیگردونم که چشم تو چشم امیر میشم
اول خیره نگاهم میکنه اما سریع به خودش میاد و با دوستاش به سمت من و سرهنگ میان
#ادامه_دارد
https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10
این عمار
─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─