#رمان
#به_توان_تو
#قسمت_صد_شصت_سه
دوست شماره 1امیر:سلام خانم موحد
بابت پیروزی تون و شجاعتتون در اتریش تبریک میگم
شما باعث افتخار هر چی پلیس مملکتِ هستید
با وجود اینکه ی خانم هستید خوب تونستید ماموریتتون رو تنهایی به اتمام برسونید
من:سلام خوش اومدین
سپاسگزارم جناب
دوست شماره 2امیر:سلام خانم موحد
تبریکات منم بپذیرید...
واقعا از خود گذشتگی قشنگ و شجاعانه ای بود
شما جونتون رو توی این ماموریت ب خطر انداختید
ترفیع تون حق مسلم شماست
من:سلام خوش اومدین
ممنون بابت تعریفاتون
امیر بعد از سلام و احوال با سرهنگ نیم نگاهی به طرفم انداخت وخیلی سرد گفت: تبریک میگم
^لبخندی تلخ زدم و سرمو تکون دادم
دوست شماره 1امیر:سرهنگ موحد بابت داشتن همچین دختری بهتون تبریک میگم
مایه افتخارتونه
^دوست شماره 2 تایید کرد
سرهنگ:لطف دارید
بله ک افتخار میکنم
حانیه باعث افتخار من و مادرشه
دوست شماره1امیر:خیلی خوشحالم که قراره با شما همکاری کنم
قراره انتقالی بگیرم اداره شما
من:متاسفانه این سعادت نصیب من نمیشه
فردا بلیط دارم برای اصفهان
میرم برای تدریس حقوق
برای همیشه
دوست شماره1امیر:عه چه حیف شد
دوست شماره2امیر:ولی بازم برای ما افتخارید خانم موحد
^سرمو میندازم پایین
اما میفهمم ک امیربهم نگاه میکنه
انگار خیلی تعجب کرده
~برام چ فرقی میکنه که مایه افتخار کسی باشم یا ن
برام چ فرقی میکنه ک تو کارم موفق باشم یا نه
وقتی برای همه وجودم، اندازه یک سر مورچه ارزش ندارم
برام موفیقت و عزت و مقام چ فایده داره
حاضرم تحصیلات و موفقیت م صفر بود ولی امیر دوسم داشت و نگاهم میکرد و بهم توجه میکرد
یبار دیگه نگاهش میکنم...داره با رفیقاش صحبت میکنه و اخم کمرنگی هم رو صورتشه...انگا اخم جزو لاینکف صورتشه...
چقد تیپش حانیه کشه...یه کت و شلوار مشکی با پیرهن مشکی...کلا سرتاپاش مشکیه...
لامصب ست شدیم منم سرتا پا مشکی پوشیدم
این گودزیلا ی عوضی موهاشم به سمت بالاس...در کل عالی شده...گودزیلای عوضیه خوشتیپ😒
#ادامه_دارد
https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10
این عمار
─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─