#رمان
#به_توان_تو
#قسمت_صد_نود_هشت
زینب: مرد شور.....ینی اینقد با اشتها میخوری آدم هوس اش میشه و فکر میکنه اگه نخوره چیزی از دست میده😑
حانیه: خاصیت منه! درضمن بیا دانشگاه جای من استاد باش،ببین این دانشجوهای خرخونِ شیطون اونجا چقد اذیتت میکنن
اونوقت میخوای کل یخچال رو شخم بزنی که انرژی داشته باشی جوابشونو بدی😊
^ دانیال خواب آلود وار وارد واحد زینب و سپس وارد آشپزخونه شد
دانیال در هر حالی که چشماش رو میمالید گفت: سلام صبح بخیر
حانیه: سلام پسرم
دست و صورتت رو بشور بیا صبحونه بخور
الان سرویست میاد
دیرت میشه ها
زینب: سلام دانیال جان عزیز دلم! خوبی عمه جان؟
دانیال: خوبم شما خوبی؟
زینب:منم خوبم گلم دست و صورتت رو بشور بیا صبحونه بخور بدو دیرت شد
~ دانیال دست و صورتش رو شست و صندلی بغل زینب نشست
دانیال: عمه ،داداش یوسف رفت؟
زینب: آره عزیزم رفت...
دانیال: عه کارش داشتم
زینب: حالا برمیگرده
حانیه: دانیال مامانم، دیانا هنوز خواب بود؟
دانیال: آره مامان
حانیه لقمه ای که آماده کرده بود رو به دانیال داد و لپ دانیال رو کشید و گفت: قربون چشمای آبی ات برم که به خودم رفته😁
زینب:😄
^بعد از چند دقیقه سرویس دانیال اومد
و دانیال صبحونه خورده نخورده رفت از خونه بیرون
~ حانیه گوشی شو برداشت و به امیر زنگ زد
امیر: بله
حانیه: بله و بلا
تو چجور سرهنگی هسی
تو خونه خودت دزدی میشه اونوقت خودت به جا دیگه سیر میکنی؟
امیر: چی میگی؟ دزدی؟ خونه ما😳
حانیه: آره...این جا یکی قلب منو دزدیده رفته ماموریت
امیر خندید و گفت: خب تو هم قلب منو دزدیدی! این به اون در!
حانیه نمکین خندید و گفت:کی برمیگردی؟
امیر: شب میام برا شام میرسم
به زینب بگو قیمه بادمجون درست کنه
حانیه: باشه میگم
داری میای میوه خرید کن بیار
امیر: وا مگه میوه نداریم
حانیه: چرا داریم خوبش هم داریم
میخوام تو بخری بیاری
امیر: باشه عزیزم هر چی تو بگی
الان وسط جلسه بودم زنگ زدی اومدم بیرون
من برم
حانیه: باشه بروامیر...خدانگهدارت
امیر: خدافظ
زینب: اوف چقد زود به زود دلت برا صدای دادش من تنگ میشه
حانیه: برو بابا
تو هم با این داداش عتیقه ت😄
ما رو کشتی
نزدیک شونزده ساله که عروستون شدم،ی بار نشد از داداشی جونت تعریف نکنی و یه بار منو ببری بالا😃😜
زینب: به قول خودت این خاصیت منه😁
حانیه: زینب جان
دیگه کم کم باید برم دانشگاه
لطفا قبل از اینکه بری دفتر دیانا رو بلند کن پاشه صبحونه بخوره بچم گرسنه نمونه
زینب: باشه منم کم کم دارم میرم دفتر
حانیه: امیر امشب برا شام میرسه
شام رو قیمه بادمجون سفارش داده
زینب: چشم رو جفت چشمام
حانیه: راستی میخوام هر چه سریعتر کار
پرونده طلاق بهرامی تموم بشه
دادخواست اش اومد از دادگاه؟
زینب: همین امروز فرداست که بیاد
حانیه: خوبه
راستی فاطمه از مسافرت مشهدش برگشت؟
زینب: آره دیروز رسیدند
امروز میاد دفتر
حانیه: خوبه...بهش سلام برسون و ازش سوغاتی ما رو بگیر
اگه نیاورده بود بگو حانیه میاد فردا ازت میگیره
زینب خنده ای کرد و گفت: باشه
حانیه: با شوهر و بچه هاش رفته بود؟
زینب:اره
حانیه: خب زینب دیگه دیرم شد
دیانام یادت نره
خدانگهدار
زینب: خدافظ
~ حانیه بدون درنگ از خانه خارج شد و به سمت دانشگاه رفت
زینب، دیانا رو از خواب بیدار کرد و بهش صبحونه داد و بعد میز صبحونه رو جمع کرد و به دفتر وکالتشون رفت
#ادامه_دارد
https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10
این عمار
─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─