زینب: مرد شور.....ینی اینقد با اشتها میخوری آدم هوس اش میشه و فکر میکنه اگه نخوره چیزی از دست میده😑 حانیه: خاصیت منه! درضمن بیا دانشگاه جای من استاد باش،ببین این دانشجوهای خرخونِ شیطون اونجا چقد اذیتت میکنن اونوقت میخوای کل یخچال رو شخم بزنی که انرژی داشته باشی جوابشونو بدی😊 ^ دانیال خواب آلود وار وارد واحد زینب و سپس وارد آشپزخونه شد دانیال در هر حالی که چشماش رو میمالید گفت: سلام صبح بخیر حانیه: سلام پسرم دست و صورتت رو بشور بیا صبحونه بخور الان سرویست میاد دیرت میشه ها زینب: سلام دانیال جان عزیز دلم! خوبی عمه جان؟ دانیال: خوبم شما خوبی؟ زینب:منم خوبم گلم دست و صورتت رو بشور بیا صبحونه بخور بدو دیرت شد ~ دانیال دست و صورتش رو شست و صندلی بغل زینب نشست دانیال: عمه ،داداش یوسف رفت؟ زینب: آره عزیزم رفت... دانیال: عه کارش داشتم زینب: حالا برمیگرده حانیه: دانیال مامانم، دیانا هنوز خواب بود؟ دانیال: آره مامان حانیه لقمه ای که آماده کرده بود رو به دانیال داد و لپ دانیال رو کشید و گفت: قربون چشمای آبی ات برم که به خودم رفته😁 زینب:😄 ^بعد از چند دقیقه سرویس دانیال اومد و دانیال صبحونه خورده نخورده رفت از خونه بیرون ~ حانیه گوشی شو برداشت و به امیر زنگ زد امیر: بله حانیه: بله و بلا تو چجور سرهنگی هسی تو خونه خودت دزدی میشه اونوقت خودت به جا دیگه سیر میکنی؟ امیر: چی میگی؟ دزدی؟ خونه ما😳 حانیه: آره...این جا یکی قلب منو دزدیده رفته ماموریت امیر خندید و گفت: خب تو هم قلب منو دزدیدی! این به اون در! حانیه نمکین خندید و گفت:کی برمیگردی؟ امیر: شب میام برا شام میرسم به زینب بگو قیمه بادمجون درست کنه حانیه: باشه میگم داری میای میوه خرید کن بیار امیر: وا مگه میوه نداریم حانیه: چرا داریم خوبش هم داریم میخوام تو بخری بیاری امیر: باشه عزیزم هر چی تو بگی الان وسط جلسه بودم زنگ زدی اومدم بیرون من برم حانیه: باشه بروامیر...خدانگهدارت امیر: خدافظ زینب: اوف چقد زود به زود دلت برا صدای دادش من تنگ میشه حانیه: برو بابا تو هم با این داداش عتیقه ت😄 ما رو کشتی نزدیک شونزده ساله که عروستون شدم،ی بار نشد از داداشی جونت تعریف نکنی و یه بار منو ببری بالا😃😜 زینب: به قول خودت این خاصیت منه😁 حانیه: زینب جان دیگه کم کم باید برم دانشگاه لطفا قبل از اینکه بری دفتر دیانا رو بلند کن پاشه صبحونه بخوره بچم گرسنه نمونه زینب: باشه منم کم کم دارم میرم دفتر حانیه: امیر امشب برا شام میرسه شام رو قیمه بادمجون سفارش داده زینب: چشم رو جفت چشمام حانیه: راستی میخوام هر چه سریعتر کار پرونده طلاق بهرامی تموم بشه دادخواست اش اومد از دادگاه؟ زینب: همین امروز فرداست که بیاد حانیه: خوبه راستی فاطمه از مسافرت مشهدش برگشت؟ زینب: آره دیروز رسیدند امروز میاد دفتر حانیه: خوبه...بهش سلام برسون و ازش سوغاتی ما رو بگیر اگه نیاورده بود بگو حانیه میاد فردا ازت میگیره زینب خنده ای کرد و گفت: باشه حانیه: با شوهر و بچه هاش رفته بود؟ زینب:اره حانیه: خب زینب دیگه دیرم شد دیانام یادت نره خدانگهدار زینب: خدافظ ~ حانیه بدون درنگ از خانه خارج شد و به سمت دانشگاه رفت زینب، دیانا رو از خواب بیدار کرد و بهش صبحونه داد و بعد میز صبحونه رو جمع کرد و به دفتر وکالتشون رفت https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10 این عمار ─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─