🔹گریه ی استاد صدری 🔶سال 91 بود، یک دبیر ریاضی فوق العاده داشتیم. استاد صدری. بسیار وسواسی. بسیار منظم. بسیار با پرستیج. سر کلاسش باید میخکوب به حل تمرین هایش گوش میکردیم و جزوه می‌نوشتیم. 🔹نزدیک های عید بود. استاد صدری داشت درس میداد، ناگهان در یک حرکت هماهنگ، غالب بچه ها پای خود را به شکل منظم روی زمین میکوفتند. تاق تاق تاق تاق. استاد برمی‌گشت رو ب ما. چند تا لیچار بارمان می‌کرد و دوباره ادامه درس و دوباره تاق تاق تاق تاق. استاد شروع کرد نصیحت کردن ولی اصلا افاقه نکرد، تاق تاق تاق تاق. 🔷بعد عید، یکی از بچه ها از شمال، رفته بود یک کلوچه پیدا کرده بود که مارکش "صدری" بود. پیش از آمدن استاد، آن را به تخته چسباندند.. استاد آمد و دید. هیچ نگفت. 🔸سال 98 بود. یعنی هفت سال بعد. استاد صدری عزیزم را در حالی دیدم که بوتیک لباس زده بود!!!! .. رفتم درون مغازه اش. دقایقی با هم گپ زدیم. می‌گفت من هر وقت از مدرسه ی شما بیرون می آمدم، چشمانم پر از اشک بود. اشک از این همه نفهمی، اشک از این همه بی احترامی. اشک از این همه بچگی....