دیدار روی ماه۲ یارب دلم دیوانه شد مفتون صاحبخانه شد امشب دل رسوای من دیوانه پیمانه شد مست می نابش شدم در این خراب آباد دل امشب دل شوریده ام آواره میخانه شد بچه بغل به سمت بیت حضرت آقا میرفتم. از یک آقایی پرسیدم:«ورودی کدوم سمته؟» گفت :«همینجا یه ذره جلوتر.» وارد شدم صف بود. خانمی گفت :«شما کارت ملاقات داری؟» گفتم:« آره» گفت:«پس برو داخل» رفتم داخل گوشی را تحویل دادم. رفتم سمت گیت بازرسی. کمی معطل شدیم. چون محیط برای زینب جدید بود و تازه از خواب بیدار شده بود، از آغوشم پایین نمی آمد. هر دو دستم درد گرفته بود. اما شوق دیدار، خسته ام نمیکرد. بعد از بازرسی وارد زینبیه شدیم. کیک و چایی میدادند. چون میخواستم هرچه زودتر به حسینیه برسم تا مکان بهتری نصیبم شود. فقط دوتا کیک برداشتم یکی برای خودم یکی برای زینب. خادم گفت قبل از ورود به حسینیه بخورید.داخل نبرید. همینطور که راه میرفتم تا به حسینیه برسم کیک را خوردم. خیلی مزه خوبی داشت انگار همین الان تازه از تنور شیرینی پزی درآمده باشد. نزدیک حسینیه شدم. کفش هایمان را تحویل دادم. وارد که شدیم. دم در یک کاغذ مستطیلی کوچک که شعر بود را به ما دادند. فرش های آبی رنگ همیشگی حسینیه چشمم را گرفته بود. بعد هم آیه «وذکرهم بایام الله» حس کردم چقدر محیط کوچکتر از آن هست که تصور میکردم. هنوز ردیف های جلو کامل پر نشده بود. رفتم کنار مرز بین خانم ها و آقایون جایی پیدا کردم و نشستم. گفتم اینجا بشینم اگر همهمه ی جمعیت زیاد شد. زینب اذیت نشود. آقای شالبافان آمدند و با هم شعر را تمرین کردیم تا زمانی که حضرت آقا تشریف می آورند.هماهنگ باشیم. زینب هم خیره خیره به همه جا نگاه میکرد. یک ساعتی تقریبا نشسته بودیم. با خانم ها از این صبحت میکردیم که هر کدام چگونه و از کجا کارت ملاقات گرفتیم. کسی از سمت آقایون بلند شد و گفت آقا اومد. خانم ها هم بلند شدن منم فوری بلند شدم تا آقا را ببینم. اما آقا نبود الکی گفته بودن. جمعیت زیاد بود و جا تنگ، زینب کلافه شده بود. نشستم. خادم گفت:« آقا اومد بلند نشو تا جات رو از دست ندی». زینب هم در حال خوابیدن بود، منم بلند نشدم. آقا که آمدند. همه بلند شدند فقط چند نفری نشسته بودیم. همهمه ای به پا شد. زینب ترسید و گریه کرد. کمی هم هوا گرم شده بود. گریه اش شدت گرفت. آب داشتم اما هر چه اصرار کردم نمیخورد. خانمی که با همهمه ی جمعیت نزدیک ما شده بود و جایی برای نشستن نداشت. تا دید زینب گریه میکند. گفت:« وای چرا بچه رو آوردی؟ حالا اینو نمیوردی نمیشد؟ داره خفه میشه! پاشو برو بیرون». گفتم:«آروم میشه خانم. یکم ترسیده». اما باز هم تکرار کرد. بلند شدم کمی تکانش دادم آب به او دادم تا آرام شود. آرام شد، نشستم، دوباره گریه کرد. همان خانم باز هم حرف هایش را تکرار کرد. از اعماق وجودم و با التماس چشم هایم به زینب نگاه کردم و گفتم:«مامان خواهش میکنم آروم شو». اما زهی خیال باطل! خادمی در جلو بود وگفت:« دیگه نمیتونی بلند شی اگر بلند شدی باید بری بیرون». (جمعیت داشتن شعر رو میخوندن) گفتم:«نمیرم. همینجا آروم میشه.» خادمی هم پشت سرم بود گفت:« پاشو آقا رو ببین برو بیرون بعدشم برو بالای حسینیه آقا رو راحت میتونی ببینی». من بلندشدم که حضرت آقا را ببینم. خادمی گفت:« باید بری بیرون.» منم گفتم صبر کن لحظه ای ببینم بعد میروم. زینب همچنان گریه میکرد. گفت:« برو یه آب به صورتش بزن، آروم شد، بیا داخل ببین!» یک لحظه برگشتم و آقا را دیدم، انگار یک ماه پر نور در قالب یک انسان، بیشتر از مهر و عطوفتش، جلال و شکوهش چشمم را گرفت. اما خادم دست گذاشته بود به روی شانه ام و چند بار گفت برو خانم برو عزیزم. من هم رفتم. (سخنرانی آقا شروع شد) زینب خوابید. آمدم تا به داخل بروم خادم اجازه نداد. گفتم:«همین الان خودتون گفتین برو آروم شد بیا.» گفت :«من گفتم؟» گفتم :«چه فرقی داره، یا خودتون گفتین یا همکارتون». گفت:«نمیشه خانم جمعیت زیاده، همین الان چند بار به من تذکر دادن». گفتم:« فقط یه لحظه آقا رو ببینم قول میدم برگردم». گفت:« نه» خیلی اصرار کردم اما اجازه نداد. خیلی دلم شکست، رفتم بالای حسینیه تا از آنجا ببینم خادم ها اجازه ندادند. گفتند تجمع میشه. اومدم یه گوشه نشستم های های گریه کردم. سخنرانی دیگه رو به اتمام بود. دوباره بلند شدم، رفتم از بالا ببینم، جمعیت زیاد شده بود تا همه را کنار زدم . حضرت آقا رفتند... و من ماندم و یک دلِ شکسته... ناهار هم دادند اما من که اصلا نمیتوانستم غذا بخورم. فقط نماز را توی زینبیه خواندم و به خانه برگشتیم... و دلی که مضطرب تر از قبل برای دیدار روی ماه میتپد... و اشکی که همچنان روان است. گفتم ببینمت، شاید که از سرم دیوانگی رود زان دم که دیدمت دیوانه تر شدم... ✍🏻مریم زارعی *عکس زمانی هست که داشتیم خارج میشدیم. https://eitaa.com/az_jan_nevesht