آب بده! از دستش ناراحت بودم. تشنه اش بود و آب میخواست دو سه دقیقه ای بود لیوان صورتیِ پلاستیکی اش در دستش بود. و به این طرف و آن طرف نگاه میکرد. سمتم آمد گفت مامان یه فکری کردم! خواستم با دفه ی اول گفتنش جوابش را ندهم تا اوج ناراحتی مرا درک کند اما چشمم که به سیاهی چشمانش افتاد حس کردم چقدر دوستش دارم فورا گفتم چه فکری؟ گفت من میرم رو تختم میخوابم تو برام آب بریز داخل این بیار. من هم قبول کردم و آب برایش آوردم. آب را که به دستش دادم ذهنم رفت به دوسال و چند ماه پیش وقتی ده ماهه بود و شدیدا گریه میکرد نمیدانستم برای چه گریه میکند. هر چیزی به او میدادم قبول نمیکرد. بعد از مدتی گریه کردن فهمیدم بچه تشنه است که گریه میکند! به او آب دادم و گفتم عزیز من آب میخواستی؟ از این به بعد هروقت تشنه ات بود بگو آب بده. و چند بار تکرار کردم آب، بده. آب، بده. چند روز بعد از آن دوباره همین موقعیت فراهم شد و من، مادر کم سن و کم تجربه متوجه آب خواستنش نشدم و یک لحظه با حالت اضطرار و کمی خشم گفت آب بده! و نگویم که چقدر لذت بخش بود آن آب بده گفتن و آن آب دادن. هنوز هم که هنوز است بعد از دو سال و چند ماه مرور آن خاطره شادیِ شیرین و وصف ناشدنی ای در من به وجود می آورد. و از اعماق دلم میگویم بچه ها چقددددر خوبند! ✍🏻مریم زارعی @az_jan_nevesht