بسم اللہ...🕊
°
#پابهپایمجنون
#قسمت_سوم
°
کیف پاسپورتی کوچکم را داخل کمد گذاشتم. چادر مشکیام را هم با چادر رنگی عوض کردم.
مادرجون روی سجاده ی فیروزه ای رنگش نشسته بود و دانههای تسبیح فیروزهای رنگش را بین انگشتان می چرخاند.
کنارش نشستم و آرام گفتم: میشه واسه منم دعا کنی؟
گردنش به طرفم چرخید. لبش خندید و چشمهایش بیشتر.
_خدا میدونه کل روزمو با دعا واسه جیگرگوشههام میگذرونم. دعای مادر، خیر و برکت داره. زودتر به آسمون میرسه. گره گشاست!
بوسهی عمیقم را روی گونهی پر چین و چرکش نشاندم.
_الهی که قربونت برم.
متعاقبا پیشانیام را بوسید.
_خدانکنه جیگرگوشم.
در اتاق باز شد و پرستش داخل آمد. مادرجون سریع گفت: بیا تو هم یه بوس بده از حسودی نترکی!
پرستش چشم ریز کرد.
_من حسودم؟ دست شما درد نکنه مادرجون!
صدای خندهام بلند شد.
_این ترلان دوباره داشت چاپلوسی میکرد، آره؟
_نه حسودخانم! گفتم واسم دعا کنه.
دست به کمر زد.
_حتما با چاشنی چاپلوسی!
مادرجون خنده کنان یاعلی گفت و از سر سجاده بلند شد. چادر سفید گلگلیاش را به همراه سجاده توی کمد گذاشت و در همان حین که میرفت، پرستش را بوسید.
_سگرمههاتم وا کن غرغرو خانم!
مادرجون رفت و پرستش با اخمی غلیظ گفت: من غرغروام؟
بی توجه دور خودم چرخی زدم.
_چطوره؟ زنعمو خانم میپسنده؟
چادر کرم رنگم کنار رفت و پیراهن زرشکی بلندم بیرون زد. نگاه خریدارانهاش را حوالهام کرد. جلوتر آمد و دستی به روسری یشمی ام کشید.
_ترلان خانم عجب جیگری شده!
خودش هم سارافون نخودی رنگی با زیر سارافونی بنفش و شالی همرنگش پوشیده بود و چادری یاسی از رویش.
_پس به خودت نگاه ننداختی!
_زبون نریز بلا خانم. تو گونی هم بپوشی بهت میاد.
_حالا من دارم زبون می ریزم یا تو؟ تو که زبونتو هفت دور، دور کره ی زمین بپیچن باز اضافه میاد.
_زبون دراز خودتی!
با خنده دستش را کشیدم و همراه هم به پذیرایی رفتیم.
همه آمده بودند. عمه زهره، شوهرش و دوقلوهای هفت سالهشان: نیلا و نیلو، عمو جواد و زنعمو طهورا، پرستش و خواهر دوازده ساله اش ستایش، من و مامان و بابا.
حاج بابا هم روی مبل تک نفره ای نشسته بود و با عصایش، ضربه های آرامی به زمین می زد. به نظر، ناآرام بود و مضطرب. همه دلواپس امشب بودیم، خصوصا مادرجون!
#الهه_اسلامی
°
[کپی، انتشار و حتی ذخیرهی داستان، حرام]
°
@az_jense_man