بسم اللہ...🕊 ° ° کیف پاسپورتی کوچکم را داخل کمد گذاشتم. چادر مشکی‌ام را هم با چادر رنگی عوض کردم. مادرجون روی سجاده ی فیروزه ای رنگش نشسته بود و دانه‌های تسبیح فیروزه‌ای‌ رنگش را بین انگشتان می چرخاند. کنارش نشستم و آرام گفتم: می‌شه واسه منم دعا کنی؟ گردنش به طرفم چرخید. لبش خندید و چشم‌هایش بیشتر. _خدا می‌دونه کل روزمو با دعا واسه جیگرگوشه‌هام می‌گذرونم. دعای مادر، خیر و برکت داره. زودتر به آسمون می‌رسه. گره گشاست! بوسه‌ی عمیقم را روی گونه‌ی پر چین و چرکش نشاندم. _الهی که قربونت برم. متعاقبا پیشانی‌ام را بوسید. _خدانکنه جیگرگوشم. در اتاق باز شد و پرستش داخل آمد. مادرجون سریع گفت: بیا تو هم یه بوس بده از حسودی نترکی! پرستش چشم ریز کرد. _من حسودم؟ دست شما درد نکنه مادرجون! صدای خنده‌ام بلند شد. _این ترلان دوباره داشت چاپلوسی می‌کرد، آره؟ _نه حسودخانم! گفتم واسم دعا کنه. دست به کمر زد. _حتما با چاشنی چاپلوسی! مادرجون خنده کنان یاعلی گفت و از سر سجاده بلند شد. چادر سفید گل‌گلی‌اش را به همراه سجاده توی کمد گذاشت و در همان حین که می‌رفت، پرستش را بوسید. _سگرمه‌هاتم وا کن غرغرو خانم! مادرجون رفت و پرستش با اخمی غلیظ گفت: من غرغروام؟ بی توجه دور خودم چرخی زدم. _چطوره؟ زنعمو خانم می‌پسنده؟ چادر کرم رنگم کنار رفت و پیراهن زرشکی بلندم بیرون زد. نگاه خریدارانه‌اش را حواله‌ام کرد. جلوتر آمد و دستی به روسری یشمی ام کشید. _ترلان خانم عجب جیگری شده! خودش هم سارافون نخودی رنگی با زیر سارافونی بنفش و شالی همرنگش پوشیده بود و چادری یاسی از رویش. _پس به خودت نگاه ننداختی! _زبون نریز بلا خانم. تو گونی هم بپوشی بهت میاد. _حالا من دارم زبون می ریزم یا تو؟ تو که زبونتو هفت دور، دور کره ی زمین بپیچن باز اضافه میاد. _زبون دراز خودتی! با خنده دستش را کشیدم و همراه هم به پذیرایی رفتیم. همه آمده بودند. عمه زهره، شوهرش و دوقلوهای هفت ساله‌شان: نیلا و نیلو، عمو جواد و زنعمو طهورا، پرستش و خواهر دوازده ساله اش ستایش، من و مامان و بابا. حاج بابا هم روی مبل تک نفره ای نشسته بود و با عصایش، ضربه های آرامی به زمین می زد. به نظر، ناآرام بود و مضطرب. همه دلواپس امشب بودیم، خصوصا مادرجون! ° [کپی‌، انتشار و حتی ذخیره‌ی داستان، حرام] ° @az_jense_man