رمان امنیتی شاخه زیتون 🌿 دلم بهانه مزار پدر و مادر را می‌گیرد اما وقتی می‌بینم آرسینه و مادر ما را با حالتی خاص و زیرچشمی دید می زنند، می‌ترسم حرفی بزنم که آشوب درونم را فاش کند. دعا می‌کنم کاش عزیز یا مریم خانم پیشنهاد گلستان شهدا دهند و من با سر قبول کنم؛ اما پیشنهاد بهتری برایم دارند: روضه! شعبه ای از حرم اباعبدالله. حالا فقط زیر لب صلوات می‌فرستم که آرسینه دلش نخواهد روضه همراهمان بیاید تا در طول روضه، نگران نگاه‌های سنگینش باشم. دوست دارم بروم در آغوشش بگیرم و تکانش دهم و فریاد بزنم: مگه ما خواهر هم نیستیم؟ چرا باهام روراست نیستین؟ تو طرف کی هستی؟ دعایم مستجاب می‌شود و آرسینه و عمه جانش می‌مانند خانه. همین خانه ماندنشان هم برایم مایه نگرانی ست. نکند بخواهند بین وسایلم یا حتی به لباس‌ها و کیف هایم میکروفون نصب کنند؟ یک لحظه از دلم می‌گذرد در اتاقم را قفل کنم؛ اما نمی‌شود. شک برانگیز است. مثل هرسال، همراه حرکت دسته‎های عزاداری حرکت می‎کنیم و چند دقیقه می ایستیم که دسته را تماشا کنیم. از بچگی تا همین الان، دیدن زنجیرهایی که هماهنگ بالا می‌روند و با ملایمت روی شانه صاحبشان می‌نشینند، برایم لذت بخش است. شنیدن صدای بم طبل‌ها و صدای زیر سنج‌ها و دمام‌ها با ریتم بندری روحم را حرکت وا می‌دارد. انگار می‌خواهند بگویند یک حادثه عظیم اتفاق افتاده؛ حادثه ای که تمام نشده است و هنوز ادامه دارد. دارند می‌گویند تا کشتی نجات نرفته سوار شوید که جا نمانید. می‌گویند حسین هنوز هم سرباز می‌خواهد در این جنگ نابرابر... میانه سخنرانی رسیده ایم و هنوز حواسم کاملا به سخنران جمع نشده که گرمای دستی را روی دستانم حس می‌کنم از جا می‌پرم. قبل از اینکه برگردم و ببینم کیست صدای لیلا را می‌شنوم: -سلام خانومی! رسیدن بخیر! از دیدنش ذوق می‌کنم و خودم را در آغوشش می‌اندازم: -لیلا! با تعجب می‌گوید: -چی گفتی؟ یادم می‌افتد که نمی‌دانست در ذهنم لیلا صدایش می‌زنم. خجالت زده می‌گویم: -من که اسمتون رو نمی‌دونم... فکر کردم اسم لیلا باید بهتون بیاد. این را که می‌شنود، گونه‌هایش سرخ می‌شوند و لبخند می‌زند: -باشه. به همین اسم صدام کن. با دیدن لیلا، انبوهی از سوالات به ذهنم هجوم آورده اند و لیلا وقتی می‌بیند در مرز فورانم، می‌گوید: -بیا بریم یه گوشه خلوت تر حرف بزنیم. وقتی یک گوشه جاگیر می‌شویم می‌گوید: -بابت پدر و مادرت خیلی متاسفم. من چنین شرایطی نداشتم؛ نمی‌تونم بگم درکت می‌کنم. اما امیدوارم آروم شده باشی. اشک در چشمانم جمع می‌شود اما دوست ندارم جلوی لیلا گریه کنم. لبم را به دندان می‌گیرم و بحث را عوض می‌کنم: -شما ارمیا رو از کجا می‌شناسین؟ لبخند می‌زند فقط. شاید این یعنی به من ربطی ندارد. بالاخره لب باز می‌کند: -خودتم می‌دونی چیزایی که بهت نمی‌گیم برای خودته، درسته؟ چیزی نمی‌گویم تا ادامه دهد. ادامه دارد ... ✍🏻نویسنده خانم فاطمه شکیبا کپی‌به‌هیچ‌عنوان‌مورد‌رضایت‌صاحب‌اثر‌نمی‌باشد