بعد از شام دوباره برگشتم تو اتاقم سر سفره شام هم سعی می کردم چشمم تو چشم پدرم نیوفته... اونم انگار از حرف عجولانه ای که در مورد من زده بود پشیمان بود اینو میشد از صدای آروم توام با آرامشی که بهم شب بخیر گفت فهمید .یه بارم طرح رو از دور وراندازش کردم و چراغو خاموش کردم،با اینکه خسته بودم ولی خواب نمی اومد تو چشمام... سرم رو برگردوندم و چشمام رو دوختم به تابلو که الان دیگه تو تاریکی ابهت خاصی به خودش گرفته بود... رها تو این دو سه ماه ببین از کجا به کجا رسیدی؟ نمی تونستم باور کنم اون همه بچگی و ناپختگی ام مربوط به سه ماه پیشم میشداگر قرار بود دنبال مقصر بودم باید کی رو دخیل می دونستم؟ نمی دونم... واقعا نمی دونستم راستش یکم ترس برم داشته بود از اینکه اون پسره مهرداد و سینا ازم کینه به دل دارن... نازی هم همینطور... نمی تونستم بی تفاوت باشم... اون مهردادی که من شناخته بودم کسی نبود که دور کسی که ازش سخت ضربه خورده خط بکشه... دوباره نگاهم رو دوختم به محمد علی که از قاب بوم داشت نگاهم می کرد مثل یک آدم زنده ای که وجودش می تونست بهم آرامش بده آرومم می کرد مثل اینکه اونو برای خودم محافظ بدونم محافظی که لحظه ای ازم غافل نیست راستی اگر معنای زنده بودن شهدا این نبود پس چی می تونست باشه شهید... کسی که از دنیای خودش می گذره تا دنیای انسان هایی مثل من رو حفظ کنه راستش منم اگه جای خدا بودم برای همچین انسان هایی حساب ویژه ای باز می کردم... داشتم با جان و دلم حس می کردم عکس العمل های اعمال رو... اگر هر عملی عکس العملی داره یعنی کارات از چشم خدا دور نمی مونه و یه روزی جواب عملکردتو می بینی و این می تونست تنها دلیلت برای تصمیم هات باشه... گذشتن از پروژه ی میلیونی دل می خواست و چقدر بخاطر این تصمیمم احساس بزرگی می کردم و لبخند رضایت محمد علی و خدای اونو می تونستم حس کنم... با صدای موبایلم چشمام رو باز کردم و اولین صحنه ای که باهاش مواجه شدم طرح چهره محمد علی بود صفحه موبایلمو نگاه کردم آره خودش بود رضوان... این دختر چقدر سحر خیز بود یادم نمی اومد بهش زنگ زده باشم و از خواب بیدارش کرده باشم... - سلام دختر همیشه مزاحم - سلام خانم مدیر عامل... صبح بخیر - مدیرعامل؟ - آره خب...مگه من منشیت نبودم؟ - دیوونه... دختر تو چیزی به نام غم و غصه نداری که بخاطرش یه روز ببینم شنگول نیستی؟ -به کوری چشم تو یکی ندارم و نخواهم داشت -خودم برات درستش می کنم... - تو چرا تا حالا خوابیدی؟ باور کن پروژه خودم نیمه کاره مونده ولی همش به فکر پروژه توام - می خواستم امروز برم وسایل مورد نیاز پروژه رو تهیه کنم و از بعد از ظهر شروع کنم طرح و خطوط اولیه رو؟ - رها... می خواستم یه چیزی بگم... - چی؟ ... چیزی شده؟ - راستش... - بگو رضوان جون به لبم نکن خب - فعلا دست نگهدار... بنیاد شهید اجازه طرحو نداده - آخه چرا؟ - میگه رضایت کتبی خانواده شهید لازمه... - یعنی چی رضوان؟ - یعنی اینکه باید از خانوادش رضایت بگیری تا مراحل اداریش حل بشه انگار آب سردی ریخته باشن رو سرم - ولی این کار پروژه رو لااقل دو سه روز به تاخیر می ندازه و دیر شروع کردنم با خراب شدن طرح مساویه... خودت که می دونی رضوان از آخرین مهلت تحویل پروژه فقط یه هفته مونده... - چاره ای نداریم... - عموت؟... - عمو خودش الان بهم زنگ زد و گفت بنیاد شهید مجوز هیچ پروژه ای رو بدون رضایت خانواده شهید نمی ده... گفت سریع رضایت نامه رو بگیرید تا بره مراحل قانونیش حل بشه طول می کشه... - باید الان بگن؟ - انگار قبلا نیازی به همچین رضایتی نبود... حالا وقت رو تلف نکن فکر کن ببین چیکار می تونیم بکنیم... نگاهم دوخته شد به محمد علی روی بوم... - باشه... فعلا - خداحافظ باید هر چه سریعتر با فاطمه خانم تماس می گرفتم ادامه دارد