⚠ فصل چهاردهم ⚠
《مسیح》- پانزده روز بعد
- رمان امنیتی
#سلام_مسیح -
ناراضیام. از چین و چروکهایی که روی صورتم نقش بسته ناراضیام. هر چقدر هم جلوی دوربینهای کرایهای شبکههای مختلف بلند بخندم و همه چیز زندگیام را عالی نشان دهم؛ اما باید اعتراف کنم که همه چیز آن طور که میخواستم پیش نرفت.
براندازی نظام تا زمانی که از این میزان پشتیبانی مردمی برخوردار است، شدنی نیست. من روزها و ماهها نقشه میکشم، سرویسهای اطلاعاتی کشورهای مختلف را به هم وصل میکنم و بذر براندازی در زمین میکارم و با جان و دل به آن آب میدهم؛ اما در هنگام برداشت محصول... درست همان جایی که پای مردم به وسط میآید دستم توی پوست گردو میماند.
تجربهی روزهای پر التهاب هشتاد و هشت، نود و شش و نود و هشت نشان داد که من و تمام امثال من روی یک تردمیل در حال دویدن هستیم که حتی یک قدم هم نمیتوانیم پیش برویم.
افسردهام، از درون شکسته و ترک دار شدهام. مشتی آب به صورتم میکوبم و دوباره خودم را نگاه میکنم. روزهای زیادی را برای به دست آوردن این مهرهی رژیم صبر کردهام. در این پانزده روز که متوجه شدیم با یک پناهندگی به خواهر زنی که در تظاهرات به دست خود ما کشته شد، میتوانیم از قتل او یک جریان بر علیه نظام درست کنیم، شب و روزم را بهم دوختهام تا تصاویر کشته شدن آن زن و زجههای پسر پنج شش سالهاش هر روز بیشتر از قبل در دسترس کاربران قرار بگیرد. نباید اجازه دهم تا آتش این خشم خاموش شود. با مشورت از دوستانم به این نتیجه رسیدهام که تا یک دیدار با خواهر مقتول در ترکیه داشته باشم و بعد هم با بهانهی عدم امنیت جانی او در ایران، یک درخواست موقت برایش بگیرم و بعد از تمام شدن کارم، او را به حال خودش رها کنم.
این اولین نفری نیست که در چرخهی فعالیتهای من بر علیه نظام نابود میشود.
به سمت تخت خواب اتاقی که از قبل رزو کردیم میروم و از گارسن میخواهم تا یک آب پرتغال برایم بیاورد. امروز روز مهمی است. نباید پریشان و نامطمئن باشم و باید هر چه زودتر خودم را آمادهی پذیرایی از مهمان مهمم کنم. دو ساک گوشهی اتاق است که سه دوربین و یک میکروفن را درون آن جا دادهام. راخل حتما میتواند در راه اندازی دوربینها و گرفتن یک مصاحبهی توپ کمک حالم شود.
درب اتاقم را میزنند. بدون آن که بخواهم به سر و وضعم اهمیتی بدهم یا موهای وزوزی لعنتیام را مرتب کنم، درب را باز میکنم و سینیای که سفارش دادهام را از گارسن تحویل میگیرم.
جلوی درب اتاقم دو نفر با کت و شلوار و مسلح ایستادهاند. با اینکه اسلحههایشان در زیر کتی که به تن دارند پنهان شده؛ اما من خیلی خوب میدانم که مسلح هستند. سرویس هیچ وقت من را تنها نمیگذارد و اصلا به همین دلیل است که من با خیالی آسوده به ترکیه میآیم و آب پرتغال سفارش میدهم.
سینی مستطیل شکل با یک لیوان آب پرتغال و یک دستمال کاغذی گل دارم را میگیرم و به داخل اتاق برمیگردم، سپس در حالی که آب پرتغالم را یک نفس سر میکشم، روی تخت دراز میشوم و موبایلم را برمیدارم تا ببینم در صفحهی اینستاگرامم چه اتفاقاتی رخ داده است.
با اخم به تعداد فالوورهایم نگاه میکنم و زیر لب مینالم:
-مرتیکه عوضی قرار بود تا امروز صدهزارتا برام فالوور بزنه؛ اما هنوز هیچ غلطی نکرده...
تلفنم زنگ میخورد، به انگلیسی صحبت میکنم:
-Hi (سلام)
سلام
میگوید:
-The guests came (مهمانها آمدند)
لبخند میزنم:
-Great, invite them(عالیه، دعوتشون کن)
سپس از روی تخت بلند میشوم و کتم را تن میکنم و با شانهای که روی میز است به جان موهایم میافتم و بعد هم با یک کش و گل سری که شبیه گل است، به وزوزیهای آزار دهندهام حالت میدهم.
برق شادی در چشمهایم موج میزند و چشمهایم از فکر اینکه انقدر برای خودم آدم مهمی شدهام که دو بادیگارد جلوی درب و دو نفر پایین هتل مشغول مراقبت از من هستند، برق میزند.
روی تختم را صاف میکنم و نیم نگاهی به وسایل ضبط فیلم و صدایم میاندازم.
صدای کوبیده شدن در اتاقم به این معنی است که راخل و خواهر زنی که در اغتشاشات کشته شدند، پشت درب هستند. نفس عمیقی میکشم تا سر حال و سر زنده با آنها رو به رو شوم. سپس به سمت درب میروم و دستم را روی دستگیره فشار میدهم و درب را به روی آنها باز میکنم؛ اما...
یکی از محافظین در قاب چشمهایم قرار میگیرد و با جدیت میپرسد:
-Do you confirm the identity of these?(هویت مهمان ها را تایید میکنی؟)
نگاهی به راخل و زنی که تنها در عکسهای راخل دیدهام میاندازم و میگویم:
-yes. (بله)
سپس تعارف میکنم تا راخل و مهمانی که با خودش آورده وارد اتاق شدند.
امروز روز مهمی است و قرار است صحبتهایی که در جلوی دوربین من انجام شود که تبعات سنگینی برای نظام دارد.
#علیرضا_سکاکی