#داستان_زندگی 🌸🍃
سهیلا
گفتم مهدی یعنی خانواده م فقط به درد حمالی میخورن؟
گفت ازشون خوشم نمیاد نمیخوام باهاشون رفت و امد کنم
خلاصه ی زندگی سگی ادامه داشت تا چند وقت پیش که مادر بزرگم اموالشو قبل از اینکه بمیره تقسیم کرد
مهدی وقتی شنید بازرفت و امد و با خانواده م شروع کرد
حسابی خودش و تو دل بابام جا کرد
بابام هم طبق معمول خر شد و قرار شد زمین و بین من و سمیه تقسیم کنه
چون بقیه ی دخترا خونه داشتند و ما نداشتیم
البته بقیه ی دامادها شاکی شدند ولی بابام هر کاری که دلش میخواد بکنه
مهدی ادم نیست خودم میدونم ولی باید باهاش زندگی کنم
مامانم میگه بالاخره یه روزی خوب میشه
میگه فعلا کله ش باد داره یکم جوونی میکنه بعد ادم میشه
نمیدونم من امیدوارم
جدا نمیشم چون خستم از همه چی و همه کس چون هیچ چیز بهتری در انتظارم نیست
من فقط دوست دارم بمیرم
نمیگم اشتباه نکردم ولی تاوان اشتباهاتم این زندگی نبود.
هرکسی داستان منو خوند برای آرامش دلم و خوب بودن هانی عزیزم دعا کنه.
#پایان ✅✅✅
᯽────❁────᯽
@azsargozashteha 📚🖌
᯽────❁────᯽