eitaa logo
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد♨️🚫
163.6هزار دنبال‌کننده
4.6هزار عکس
1.4هزار ویدیو
13 فایل
داستان زندگی آدمها👥 شما فرستاده ایید⁦👨‍👩‍👧‍👦⁩📚⁦ کانال تعبیر خوابمون 👇🤍 https://eitaa.com/joinchat/1319240024C241ce5aee0 تبلیغات پربازده👇✅ https://eitaa.com/joinchat/3891134563Cf500331796 ادمین گرامی کپی از مطالب کانال حرام و پیگرد دارد❌❌❌
مشاهده در ایتا
دانلود
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد♨️🚫
#داستان_زندگی 🌸🍃 سارا بعد از یه مدت که شکاک هاش بیشتر شد، یه روز بیرون بودیم از تماس یکی از اعضا
🌸🍃 سارا بخش پایانی🌸 . بهم گفت مشاوره هم میاد اگه حال من اینجوری خوب میشه ولی هنوز خودش پیش قدم نشده واسه مشاوره(دو هفته و بیشتر میگذره از این حرفهاش) ببینید من اوایل رابطه هم حس کردم زیادی حساسه ولی انقدر کور شده بودم که اصلا متوجه نبودم انصافا حساسیت هاش هم اذیتم نمیکرد و خیلی رفتارش عالی بود خلاصه بازم آقای مغرور و لجباز نگفتن که بمون ولی گفت داری میری اینا رو هم ببین فرداش هم اومد پیشم منو با اصرار برد دکتر که مطمئن بشیم چیزیم نشده تو دعوا و هر چقدر گفتم خوبم بخدا، گوش نکرد و پیشم گریه کرد و همینکه من یه واکنش حسادت بهش نشون دادم گل از گلش شگفت و باز با همون ترفندها که میدونه من جلوش نه نمیگم منو جذب خودش کرد بعد این داستان چندبار دعوا پیش اومد بینمون ولی، بی احترامی ازش ندیدم تهمت زدناشو هم‌انگار کمتر کرده ولی شک هاش هنوز به جاست یعنی پیشرفتی تو این مورد که منم یه کارایی رو تنهایی انجام بدم و... نکرده هنوزم میپرسه چیزی هست که بهم نگفته باشی و... دیشب منو برد پیش جمع دوستای نزدیکش و هم محله ای هاش تو هیئت به همه معرفی کرد با چنان احترامی برخورد میکنه که همه ی نگاه ها رو ما بود بخدا قسم دیوونه شدم از دست کاراش نمیدونم چکار کنم دیگه سنمم داره میره بالا تا کی معطلش کنم بگم آمادگی خواستگاری و ازدواج ندارم تا ازش مطمئن شم یک ساله میخواد بیاد جلو ولی من چون از دست این رفتاراش کلافم نمیذارم ولی وابستگیمم بهش انقدر شدیده که دکتر بهم گفت جداییت از این آدم یه دوره ی سخت رو برات در پیش داره حالا الان من موندم و هزارتا سوال منی که در مقابل این مرد بیچاره ام بچه ها بخدا من محل کارم یه خانم خودساخته ام که هیچ کس جرات نداره بهم چیزی بگه ولی پیش ایشون صدامدرنمیاد و اینکه همسرم دوباره به خواهرم پیام داده حال منو جویا شده پرسیده چکار میکنم😔 بخدا دارم سکته میکنم که نکنه باز به خودم پیام بده دوستان داستانم تمام شد لطفا شما نظر بدید و راهنماییم کنید🙏❤️ ✅✅✅ ᯽────❁────᯽ @azsargozashteha 📚🖌 ᯽────❁────᯽
حمیدی‌انوار تصریح کرد: با توجه به شناختی که از محسن داشتم، هیچ کمبودی در زندگی‌ام باقی نگذاشته بود و احساس نمی‌کنم در حقم ظلم کرده اما برخی تصور می‌کنند وابستگی یک زن و شوهر به مفهوم در کنار یکدیگر بودن است در حالیکه شهید همیشه حاضر و ناظر بر زندگی خود است. کسانی‌که در این مسیر گام برمی‌دارند، از امام حسین(ع) الگو گرفته‌اند پس هیچ‌گاه نباید تصور کرد شهدا به خانواده خود ظلم کرده‌اند و به طور قطع این خانواده‌ها نیز بابت این صبوری‌ها نزد پروردگارشان اجر خواهند داشت. وی عنوان کرد: شهدای مدافع حرم ثابت کردند در هر لباس، مقام و منصبی که هستیم می‌توانیم وظیفه بندگی خود را به خوبی انجام دهیم، ثابت کردند برای احیای دین و حقیقت باید از تمام تعلقات دنیا دل بکنیم و زمینه و شرایط ظهور مهدی زهرا(عج) را فراهم کنیم. پس نباید چشم‌ها را بسته و خود را به خواب بزنیم چرا که در این صورت این ما هستیم که بازنده خواهیم شد. پس از خدا بخواهیم ما هم به شناخت و بصیرت این شهدا برسیم تا فردا جزء سربازان مخلص حضرت مهدی(عج) قرار گیریم و برای فراهم ساختن شرایط ظهور آقا گام برداریم. امروز حفظ حجاب و غیرت علوی همچون سلاحی است که باید به دست بگیرم و با دشمنان بجنگیم و ثابت کنیم ما مدافع خون شهدا بودیم و هستیم. ✅ ᯽────❁────᯽ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌@azsargozashteha 📚🖌 ᯽────❁────᯽
الان هشت سال از اون روزا میگذره و من خیلی وقته که دانیالو فراموش کردم گاهی حتی بهش که فکر میکنم چهره ش خوب به خاطرم نمیاد شاید باورتون نشه ولی من گاهی به اون رفتارا و حال و هوام خندم میگیره و گاهی هم از رفتارایی که کردم ناراحت میشم بالاخره نوجوانیه و همین داستاناش دیگه ولی خب میدونم که اشتباه کردم و شاید اگه عقل الانمو داشتم دانیالو اصلا انتخاب نمیکردم چون شبیه ادمی نیست که معیارای منو داشته باشه امیدوارم دخترای نوجوان مثل من درگیر احساسات نشن و خودشونو بی خودی آزار ندن موفق باشید خداحافظ ✅ ᯽────❁────᯽ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌@azsargozashteha 📚🖌 ᯽────❁────᯽
از آن روز تاكنون از منافع سرمايه‌گذاري‌هايي كه كرده‌ام هزينه تحص يلي ده‌ها كودك بي‌سرپرست را از دوره دبستان تا تحصيلات عالي و نيز هزينه‌ها جاري چندين مؤسسه عام‌المنفعه را پرداخت مي‌كنم و آمار دقيق اين خدمات را به تفكيك در كتابي كه ملاحظه مي‌كنيد ذكر كرده‌ام و آرزو مي‌كنم افراد نيكوكاري كه اين كتاب را مطالعه مي‌كنند، در گره گشايي از كار بندگان خدا و تأمين نيازمندي‌هاي آنان، اهتمام بيشتري از خود نشان دهند.
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد♨️🚫
#داستان_زندگی_اعضا ❤️🍃 نازنین با هر بدبختی بود راضیش کردم قط کنه گفت یه ربع دیگه میام رد میشم اون
❤️🍃 نازنین سید سبحان رفت ماهم رفتیم خونه بعدش سبحان رفته بود از حسینیه خورشت سبزی گرفته بود داده بود پسر عموم اورده بود منم بعد ۳ روز بالاخره دو لقمه خوردم عصرش دیدم مامانش واسم پیام داده سلام سید سبحان رفت حسینیه گفت من بهتون اطلاع بدم  از اون روز شب و هرجا ک میرفت ب مامانش میگفت مامانش بهم پیام میداد تسبیحی ک براش خریده بودم دستش بود تیشرتم پوشیده بود شوهر خالم و چند نفر دیگه فهمیده بودن سوغاتی های من واسه اونه اخه گفتم ک شهرمون کوچیکه همه همو میشناسن. حالم بهتر شده بود یکم ارامش داشتم خیلی خوب بود قشنگ کامل همرو خبر میداد مامانشم خوشحال بود همش تشکر میکرد  ی شب اومد با گوشی مامانش پیام داد گفت بیرونم ولی خیلی قشنگ پیام میداد جز بهترین شبام بود همش میگفت نازنینم من رو سیاهم از خطاها و اشتباهاتم اما قول میدم تورو رو سفید و سر بلند کنم نمیزارم پشیمون بشی قول میدم جبران کنم میگف ممنونم ک موندی مرتب میگف عاشقتم دوستت دارم مرسی ک هستی میگف ب جون تک دلبر دلم نازنینم و به جون مادرم دیگه از این اشتباها نمیکنم میگفت خیلی خوشحالم ک مامانم انقد خوب برخورد میکنه میگف عاشق این رابطه بودم و حالا بیشتر عاشقش شدم. همون موقع مامانشم پیام داد با گوشی خالش سراغ سبحانو گرفت گفتم خداروشکر خیلی امشب خوبه گفت خداروشکر با ما ک لجه گفتم ن شمارو هم دوست داره ذوق داره از وجودتون و برخورداتون نمیدونید چقد اون شب دل من و مامانش شاد بود گفت پس بی زحمت بگین زودتر بیاد خونه گفتم چشم یهو خطا هنگ کرد دیگه هرچی زنگ میزدم میگف انتن نمیده. صبح از مامانش پرسیدم گفت زود اومد اما کسل بود نرفته سر کار عصرش مامانش گفت حرف بزنم باهاش بگم امروز ک سرکار نرفتی با مامانت اینا برو بیرون باغ داییت یکم هواتون عوض شه گوشیو داد بهش سبحان سرد شده بود بهش گفتم چرا سردی گفت ن نیستم یکم حالم خوب نیست و این حرفا  یکم ک گذشت دیدم مامانش پیام داد حالش خوب نیست داریم میبریمش دکتر واسش ازمایش و اینا نوشته بودن فرداشم نرفت سرکار با مامانش درگیر دکتر و اینا بودن جمعه گفتم پسر عموم بهش گوشی بده اما از مامانش ک سراغ گرفتم گف بیشتر روزو خسته بود و خواب دکترش گفته افسردگی داره شدید  الان از چهارشنبه شب ک باهم چت کردیم  دیگه حرف نزدیم خیلی دلشوره دارم چرا پیام نداده یعنی؟؟؟  دلم واسش تنگ شده. یکم با مامانش حرف زدم گفت افسرده و بی حوصله هیئت فرصت بده درست میشه  الان باید چیکار کنم حالا اگ کسی سوالی چیزی داره در خدمتم ولی بچه ها من به عشقش شک ندارم درسته رفتارای الانش اشتباهه اما اون ۵ سال عشقشو ثابت کرده چیزای ک من میگم شاید ب نظر شما جدی نباشه اما شهر ما چون نسبتا کوچیکه اگ چیزی جدی نبود خالش مهمونی دعوتمون نمیکرد یا من عید غدیر دیدن مامانش نمی‌رفتم  یا اون دیدن دوماد خاله من نمیومد واسه خونشون چشم روشنی نمی اورد الان مامانش واقعا مثل ی مامان کمک دوتامونه اگ قبول داشت پسرش گناهکاره میگفت اما پسرشو میشناسه میدونه واقعا پسرش عاشق منه  فقط الان معلوم نیست از رفیقه از چیه ک اینطوری شده موندم باید چیکار کنم لطفا تا جایی ک میتونید زبونتون خیر باشه شاید واسه شما فرقی نکنه اما دل من با حرفای شما امید پیدا میکنه شاید خدا دعای شمارو در حقم مستجاب کنه میدونم سبجان خیلی اشتباها کرده اما اینکه به راه راست هدایت بشه دست خداست واسه خدا کوچکترین کار ممکنه. بازم ممنون ک وقت با ارزشتونو برای من و زندگیم گذاشتین ممنون ک خواننده دردام بودین و چشمای خوشگلتون متنای پر از عیب منو خوند و به بزرگیتون عیبامو نا دیده گرفتید مرسی ک هستید بهترین ها سهم دلاتون دوستدار همتون نازنین ✅✅✅ ᯽────❁────᯽ @azsargozashteha 📚🖌 ᯽────❁────᯽
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد♨️🚫
#داستان_زندگی_اعضا ❤️🍃 مریم ترسیدم چیزی نگفتم شب که مسعود آمد مادرشوهرم اورا صدا زد و باهم به آش
🌸🍃 مریم مسعود و یک زن دیگر مشغول خوردن نهار بودند دنیا دور سرم چرخید به خانه برگشتم لباس های عزایم را بیرون آوردم و خواستم برای نجات زندگیم تلاش کنم موهایم را بافتم و سرخاب سفیداب کردم و سعی کردم خود را خوشحال نشان دهم عصر وقتی مسعود برگشت از دیدنم جا خورد تعریف از خود نباشه ولی واقعا زیبا شده بودم به طرفم آمد و بغلم کرد باهم شام خوردیم و شبی عاشقانه داشتیم چند هفته ای گذشت رفتار مسعود بهتر شده بود اما زخم های مادرشوهرم بدتر که چند سال است ازدواج کردیم و من فرزندی ندارم من تمام تلاشم را کردم که بچه دار شوم چند هفته شد چند ماه و چند ماه شد یک سال ولی من بچه دار نشدم که نشدم رفتار مسعود هم کم کم تغییر کرد سرد شده بود دیگر شب هام به خانه برنمیگشت همیشه مست بود و سر کار نمی‌رفت دیگر پولی نداشتیم هر وقت هم اعتراض میکردم مرا به باد کتک می‌گرفت یک شب که از نصفه های شب گذشته بود مسعود مست به خانه برگشت مادرشوهرم گفته بود باهاش حرف بزنم منم جرأتم رو جمع کردم و جلو رفتم گفتم مسعود دلیل این رفتارات چیه چرا اینجوری می‌کنی یا نمی یای خونه یا همیشه مستی دیگه نانی نداریم بخوریم خواهش میکنم دست بردار مسعود عصبانی شد و با پشت دست زد دهنم شوری خون رو احساس کردم لبم پاره شد و دوتا از دندان هایم شکست تا خورشید طلوع کرد کتکم زد وقتی از کتک زدنم‌ خسته شد تا لنگه ظهر خوابید و بعد بلند شد و بیرون رفت شب شد و مسعود برنگشت صبح شد و برنگشت تقریبا سه روزی از رفتن مسعود گذشت بود مادرشوهرم فقط گریه میکرد و من را نفرین میکرد روز چهارم یکی در زد به هوای آنکه مسعود است در را باز کردم که یکی از دوستان مسعود را دیدم سلام کرد و گفت زن داداش میدانم نگران مسعود هستی ولی این را بدان مسعود ارزش ناراحتی شما را ندارد چند وقت پیش با دختری عقد شده بود و الان آن دختر باردار شده و با مسعود فرار کرده ناراحت شدم اما زیاد نه چون همه‌ی امیدهایم قبلاً ناامید شده بود مادرشوهرم با فهمیدن این قضیه روی سرم خراب شد و گفت مقصر تو هستی که نتوانستی برای پسرم زن خوبی باشی و برایش بچه ای بیاوری و شروع کرد به زدنم دیگر طاقتم طاق شده بود تصمیم گرفتم به خانه ی پدریم بروم دیگر نه شوهری داشتم نه عشقی در ۲۵سالگی همچون زنی۸۰ ساله بودم شبانگاه موقعی که مادرشوهرم خواب بود از خانه زدم بیرون و راهی عمارت پدرم شدم ببند بلند در زدم که پدر در را به رویم گشود با دیدنم حیرت کرد تمام صورتم زخم و کبود بود پدرم متعجب در را باز کرد و با دست اشاره کرد به داخل بروم مادر راصداکزد مادر با دیدنم بر سر و صورتش میکوبید و گریه میکرد و می‌گفت چقدر گفتم این کار را نکن پدر بهم قول داد طلاقم را بگیرد فردایش پدرم مقدمات طلاق را آماده کرده بود و منتظر آمدن مسعود شدیم بعد از سه ماه مسعود آمد همراه با زن باردارش با شکم برآمده اش می‌گفت طلاقم نمی‌دهد پدر بهش گفت اگر طلاقم دهد به او خانه ای میدهد او با یک خانه ی ۵۰متری من را طلاق داد و من دوباره دختر خانه ی پدریم شدم دوباره شروع کردم به درس خواندن و بعد از ۱۰سال سختی دوباره به آرامش رسیدم خواستگار کم و بیش داشتم همه مردان زن طلاق داده یا زن مرده بودند اما من دلم نمی‌خواست ازدواج کنم نسبت به همه ی مردان اطرافم کینه ای شده بودم تا اینکه پسر خاله ام از فرنگ برگشت او یک بار ازدواج کرده بود و همسرش سر زا از دنیا رفته بود از من خواستگاری کرد و من قبول کردم بعد از گذشت چند ماه عاشق او شدم و همراه با پسرش شروع به زندگی جدیدی کردم پسرخاله ام محمد من را دوست داشت بهم احترام می‌گذاشت در عمارتی بزرگ و در آرامش زندگی می‌کردم  بعدها بهم خبر رسید همسر مسعود سر زا با بچه اش مرده و مسعود یک تریاکی شده و مادرش در اثر سکته ی مغزی زمین گیر شده واقعا که چوب خدا صدا ندارد الآنم این خاله ی مامانم شوهرش فوت شده و با پسر شوهرش زندگی می‌کنه همیشه افسوس میخوره که به خاطر یک عشق کور تمام زندگیش و جونیش را به باد داده ✅ ᯽────❁────᯽ @azsargozashteha 📚🖌 ᯽────❁────᯽
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد♨️🚫
#عاشقانه_با_شهدا ❤️🍃 زندگینامه شهید صادق عدالت اکبری ادامه✅ . بسیار شوخ طبع و مهربان بود، حتی بر
❤️🍃 زندگینامه شهید صادق عدالت اکبری ادامه✅✅ . وسایل را دادم به صادق و دوباره با او وداع کردم. مثل جان کندن بود برایم. من خود به چشم خویشتن، دیدم که جانم می رود. صادق نیروی آزاد بود، هر جا نیاز داشتند حاضر می شد. چون در هر حیطه ای تخصص داشت. صادق همانند پدرش (در دوران جنگ تحمیلی) در سوریه مأمور اطلاعاتی بوده است و چندین عملیات را شناسایی کرده و باعث اضمحلال توطئه های دشمن شده است. صادق حتی الامکان هر روز و گاهی یکی دو روز در میان تماس می گرفت. آخرین بار که با هم حرف زدیم ظهر روز جمعه بود. سوم اردیبهشت ماه 95- روزهای آخر به او می گفتم: «وقت آمدن زنگ نزنی به دوستت که بیاید دنبالت، تا از تهران بخواهی من طاقت دوری ات را ندارم که ماشین بیایی.» همه اش شوخی می کرد و می گفت: «نه پول هواپیما ندارم.» می گفتم: «من برایت می خرم.» می گفت: «ببینیم چه می شود...» تا اینکه در تماس آخر دوباره همین حرف را به صادق گفتم: «لطفاً خبر بده دوست دارم بیایم استقبال مدافع حرم عمه جان.» قبول کرد. این دفعه دیگر شوخی نکرد و گفت: «می آیی جانم!» دیگر کم کم حرف از آمدن بود و برگشتنش. از 9 اسفند تا چهارم اردیبهشت برای من یک عمر گذشت، ولی برای صادق همین 57 روز کافی بود تا به آرزویش برسد. همیشه به من می گفت: «خانم! دعا کن یک جوری شهید بشوم که حتی ذره ای از زمین را اشغال نکنم.» و من می گفتم: «نه من از خدا می خواهم که یک مزاری از تو برای من بماند.» خبر شهادت صادق خبر آمدنش را ابتدا خاله ام به من داد، اما او هم نمی دانست که شهید شده است. همسر خاله ام صمیمی ترین دوست صادق بود و شنیده بود که شهید شده، ولی به خاله ام نگفته بود. گفته بود صادق برمی گردد، برو کمک محدثه، من هم از شنیدن این خبر خوشحال شدم. تا خاله ام به خانه مان برسد، مادرشوهر و خاله همسرم آمدند، ساعت یک بعد از ظهر بود و من سخت مشغول تمیز کردن خانه بودم. اصلاً به فکرم نرسید که چرا مادر شوهر و خاله جانم باید به خانه ما بیایند. چون هر دو شاغل بودند و در آن ساعت هر دو باید مدرسه می رفتند. مادرشوهرم تا در را باز کردم رفت سمت گلخانه صادق. همسرم قرار بود بیاید و گل ها را یکدست کنیم. بعد از من پرسید: «خبری شده؟ چرا لباس کار پوشیدی؟» گفتم: «خب صادق دارد برمی گردد.» گفت: «می دانی که برمی گردد؟» گفتم: «بله.» مادر شوهرم متوجه شده بود که من خبری از شهادت ندارم. بعد مادرشوهرم نشست و گفت: «تو هم بیا بنشین.» گفتم: «نه لباس عوض کنم بعد.» مادرشوهرم گفت: «صادق مجروح برمی گردد.» من متوجه نشدم یا خودم حواسم نبود. گفتم: «یعنی از دوستانش مجروح شده و صادق او را می آورد؟» گفت: «نه خود صادق مجروح شده.» من باور نکردم. چون صادق آدمی نبود که اجازه بدهد کسی از جراحتش مطلع و ناراحت بشود. چون من در ذوق و شوق آمدنش بودم کمی درکش برایم سخت بود. بعد قسم شان دادم که حقیقت را بگویند و آنها هم گفتند که صادق به آرزویش رسیده است. بعد از شنیدن خبر شهادتش غسل حضرت زینب(س) کردم و لباس های سفیدم را با روسری سفیدی که برای استقبال عشقم خریده بودم، به سر کردم و رفتم پایین طبقه مادرشوهرم و نشستم و شروع به خواندن سوره یاسین کردم. هر شهیدی که قرار باشد از سوریه به کشور بازگردد حداقل سه روز طول می کشد، اما صادق شنبه ساعت 16: 45 به شهادت رسید و یک شنبه ساعت 19 تبریز بود. صادق چهارم اردیبهشت شهید شد و پنجم اردیبهشت به تبریز رسید و ششم اردیبهشت پیکرش از دید ما پنهان شد و زیر خاک رفت. در جنوب منطقه حلب با اصابت بیشترین تعداد ترکش به پشت سرش به شهادت رسیده بود. پشت سرش تخلیه شده بود. او همزمان با شهادت بی بی دو عالم به آرزویش رسیده بود. وصیت نامه شهید صادق عدالت اکبری🌻🍃 سلام مرا به رهبرم امام خامنه‌ای برسانید و به ایشان بگویید: از ایشان شرمنده‌ام چون که یک جان بیشتر نداشتم تا در راه دفاع از حریم اسلام و انقلاب تقدیم نمایم. فاش می‌گویم و از گفته خود دلشادم بنده عشقم و از هر دو جهان آزادم طایر گلشن قدسم چه دهم شرح فراق که در این دامگه حادثه چون افتادم وصیت صادق به همسرش صادق وصیت کرده بود که بعد از شهادتش و در مراسم تشییع سیاه نپوشم و سفید به تن کنم. می گفت برای تشییع کننده هایش که بسیار هم عظیم حضور داشتند لبخند بزنم و قوت قلب شان باشم. در مراسماتش به تأکید می گفت: «به جای خرما شیرینی پخش کنید و سر تشییع کنندگانم نقل بپاشید.» از من خواستند در جمع گریه نکنم و زینب وار بایستم. خواست تا ادامه دهنده راهش باشم. خواست تا عاشق ولایت فقیه باشم و بر ارادت و عشقش بر امام خامنه ای تأکید داشت. صادق همیشه این شعر را می خواند که: «کربلا در کربلا می ماند اگر زینب نبود/ سّر نِی در نینوا می ماند اگر زینب نبود» صادق می گفت سختی های اصلی را شما همسران شهدا می کشید.»(بدون کمک و همراهی مادر شهید این کارها شدنی نبود.) ✅✅✅
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد♨️🚫
#داستان_زندگی_اعضا ❤️🍃 شیدا اینم بگم ،بعد از جداشدن از صادق ،عقایدم ب کل عوض شد ... خدارو هم یه ج
❤️🍃 شیدا گفت  پیش باباش موقتا  کار میکنه ،تصمیم ب ازدواج داره ...  و به دنبال یه شریک خوب برا زندگی میگرده و بشدت ادم احساساتیه ..  و تو زندگیش با دختر خاصی دوست نبوده در حد همین اکیپ و ....  خلاصه خیلی چیزا از خودش گفت  اما من چیز خاصی از خودم نمیگفتم ... شرایطش،بعنوان مرد زندگی خوب بود ... عکسشم برام فرساد  گفت این منم ،دوس دارم بهم نظرت و بگی و اگر از من خوشت نیومده هم بگی ک همدیگر و اذیت نکنیم ..  گفت  خیلی دوس دارم از نزدیک ببینمتون   و حضوری باهاتون صحبت کنم ... منم  گفتم باید فکرامو بکنم ... تصمیم گرفتم قبل از اینکه حضوری ببینمش ، تمام واقعیت و زندگیم و بهش بگم ... دوس نداشتم با دروغ رابطه جدیدی رو شروع کنم ... و همینکارم کردم ،همه چیز و براش تعریف کزدم از داستان زندگیم ،از صادق .. از اکیپ فقط از مهدی نگفتم  باهام تماس گرفت  پشت تلفن همه چیز و براش تعریف کردم ... و ازش خواستم خوب ب حرفام فکر کنه و احساساتی تصمیم نگیره ... و هر سوالی داره  تو نت  ازم بپرسه ... و قط کردم ... حدودا دو هفته ای طول کشید تا همدیگر و ببینیم  روز ۱۹ مهر ۹۵ بود ک من و M  باهم اشنا شدیم  و روز ۵ ابان بود که برای اولین بار تو شیراز همدیگر و دیدیم  عاشق حجاب بود،اما من تو شیراز با مانتو میگشتم.. با تیپ دانشگاهم رفتم ،پیشش .. و بهش گفتم این منم ک میبینی .. درسته چادری نبودم ولی خب بدحجابم نبودم ..تیپم جلف نبود اینم بگم ک اونقد منو با حرفاش شیفته خودش کرد ومنو به سمت حجاب کشوند ک الان ،حتی تو مسافرتامم چادر میپوشم .. و ارایشم و تقریبا ب صفر رسوندم ... (همیشه هم بهش میگم ک ازش ممنونم ک راه درست زندگی و بهم نشون داده) بعد از دیدار ،زنگ زدنامون بهم شروع شد و هر دومون حسابی بهم علاقه مند شده بودیم... همون روز و روز عشقمون قرار دادیم .. و هرسال همین روز و باهم جشن میگیریم و  توی اذر ماه بود که باهم ازدواج کردیم  و خداروشکر الانم عاشق همیم ...   و اینکه یه اتفاق بد ... مهدی# ،دوست شوهرمه ... یه بار شوهرم بهم گفت تو زندگیت چیزی بوده ک من ندونم؟؟ من خنگ هم داستان مهدی رو تعریف کردم ... دیدم اخماش تو هم رفت ... گفتم چی شد گفت مهدی فلانی؟  گفتم تو از کجا میشناسیش گفت اخه دوستمه ... برادرشم شاگرد پدرشوهرمه .. از زبون هادی ،شنیدم  ک مهدی دفتر وکالت زده و مشغوله .. خیلی لارج شده و هنوز مجرده   ازدواج نکرده ... ممنون ک داستان زندگیمو خوندین .. ممنون میشم نظرتونم بگید همگیتون و دوس دارم ✅✅✅ ᯽────❁────᯽ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌@azsargozashteha 📚🖌 ᯽────❁────᯽
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد♨️🚫
#داستان_زندگی_اعضا ❤️🍃 نسرین من میخاستم عشقشو از دلم بیرون کنم ولی انگار بدتر شدم چرا اخه چرا...
❤️🍃 نسرین خودمو با برگه ها مشغول کردم ولی ذهنم درگیرش بود حالم بدبود ولییییی اون نبایدهیچی میفهمید من باید قوی باشم تواین افکار بودم که صداش بلند شد وگفت میدونید خانم اصلانی این دختر خانم که میخاام ازش خاستگاری کنم خیلی دختر باشخصیت با کمالات و..... پرسیدم و... چی لبخندی زد وگفت وزیباست ومن همیشه محو جمالشم وااای خدایه من این منم که هنوز نفس میکشم باشنیدن این حرفها چرا هنوز قلبم میتپد چرا هنوز جان دربدن دارم اب دهانمو فرو دادم وگفتم انشالله مبارکتون باشه بازم لبخندزد وگفت خانم اصلانی شما میتونید کمکم کنید. با تعجب پرسیدم من.....-????چه کمکی جواب داد. شما ازش بپرسین که اونم تمایل داره وارد زندگیم بشه گفتم  اخه من که نمیشناسمش لبخند دلنشینی رولبهاش نقش بست وگفت اتفاقا میشناسینش خوب هم میشناسین تمام همکارهای زن توشرکت رو یهلحظه توذهنم مرور کردم ینی کیو میگه ذهنم به جایی خطور نداد گفتم واقعا نمیدونم کیو میگید بلند شد اومد سمت میزم درست روبه روم ایستاد وگفت اون دختر الان روبه روم نشسته وداره با تعجب به من نگاه میکنه 🙈🙈 واااای خدایه من چی میشنوم چی گفت شاید واسه چند ثانیه هزار بار جمله اخرشو تووذهنم مرور کردم --اون دختر الان روبه روم نشسته وداره با تعجب منو نگاه میکنه---- نمیدوستم چی بگم یا چیکار کنم فقط بلند شدم وبه طرف در رفتم خودمو به دستشویی رسوندم اب رو باز کردم وچند بار اب به صورتم زدم خودمو اینه نگاه کردم این منم خدایه من چی شنیدم ینی درست شنیدم یا دارم خواب میبینم چه حسه قشنگیه حسه عشق وچقدر زیباست وقتی امید به وصال یار در وجود ادم رنگ میگیره بهت زده بودم نمیدونستم چکار کنم برگردم تواتاق اصلن نمیتونستم یا نرم نمیشد که چندتا نفس عمیق کشیدم مقنعه مو مرتب کردم ورفتم سمت اتاقم وارد شدم پشت میزش نشسته بود تا منو دید بلند شد وسلام کرد جواب دادم وبدون اینکه نگاهش کنم رفتم پشت میزم نشستم وخودمو مشغول برگه ها کردم صداش تواتاق پیچید خانم اصلانی ببخشید واقعا من واقعا نمیدونستم چطور ازتون خاستگاری کنم ولی به هر جهت رو پیشنهادم فکر کنید واگه هر سوالی دارین میتونین ازم بپرسین من هیچ سوالی ازشما ندارم چون واقعا عاشقتون شدم وفقط وفقط به وصال شما فکر میکنم وبعد شمارشو آورد رویه میزم گزاشت اینم شمارمه میتونید بهم زنگ بزنید اگه هم خاستین همین الان یا هروقت دیگه باهم یه قراری بزاریم وبیشتر باهم اشنابشیم نمیدونم چی شد که بی مقدمه گفتم پس مشگل من چی لبخند زیبایی رولبهاش جا گرفت وگفت مشگل چه مشگلی من مشگلی نمیبینم گفتم مشگل به این بزرگی رو نمیبینین دستم😞😔 سرشو نزددیک اورد وگفت آدم عاشق این  چیزهارو فقط زیبایی میبینه من هیچ مشگلی. نمیبینم واگه هم به زعم تو مشگله من هیچ مشگلی بااین قضیه ندارم من فقط تورو میخام وبهترین کسی که میتونه منو خوشبخت کنه. فقط توهستی گفتم خانوادت چی مطمئن باش اونا مخالفن جواب داد اتفاقا با مادرم همش از تو میگم اونم عاشقت شده وهرروز میگه پس کی قراره عروس گلمو ببینم ومن منتظر همچین روزی بودم که فقط مادونفر تواتاق باشیم ودیروز متوجه شدم که ترابی امروز مرخصیه خیلی خوودمو جدی نشون میدادم ولی تودلم غوغایی بود بهترین لحظاتمو داشتم زندگی میکردم گفت خوب جوابم چی شد با شرم سرمو پایین انداختم وگفتم من بباید فکرهامو بکنم وبیشتر بشناسمتون لبخندی زد رفت پشت میزش وگفت پس بهم زنگ. بزن ودیگه هیچ حرفی نزدیم ولی همش نگاهاش روم سنگینی میکرد خلاصه ایشون فقط یه برادر کوچکترداشتن پدر ومادر تحصیلکرده وموقعیت خیلی عالی وبلاخره اومدن خاستگاری ومن تویه ابرها بودم ازشدت خوشحالی ازاینکه دارم لخظه به لحظه به وصال یار نزدیک میشم وبلاخره خطبه عقد مارو واسه همیشه کنار هم قرار داد وواسه اولین بار گرمای دستهاشو که دستهامو محکم گرفته بود حس کردم گرمایی شعف اور و وصف ناپذیر..... برق چشمهاش که تو چشمهام خیره مونده بود وزمزمه میکرد نسرینم تو زیباترینی تومراسم جشنم دست مصنوعی گذاشتم واسه اولین بارولباس سفید عروس وتمام فامیل انگشت به دهن مونده بودن از شوهر زیبای مهندسم وخانواده بافرهنگش و...وضع مالی خیلی خوبی که داشتن بهترین تالار وبهترین مراسم و...و... من نه تنها نسبت به ابجیهام بلکه نسبت به کل دخترهای فامیل خوشبختر شدم وهمه. تو تالار با حیرت وحسرت نگاه میکردن (من تو مراسم عقدشون نبودم ولی یه دوست دیگم  که بود میگفت نسرین به قدری زیبا شده بود یه تیکه ماه شده بود اینقدر که خوشگل بود) نسرین متولدسال -1359هست والانم دوتا بچه داره وخیلیییی خوشبخت داره زندگی میکنه وهنوزهم شوهرش عاشقشه درضمن مادرشوهروپدر شوهرش هم خیلیییی  مهربون ونسرینو مثله دختر نداشتشون دوست دارن ونتیجه اینکه خدا واقعا اگه یه چیزو ازآدم میگیره هزاران نعمت دیگه عوضش میده.. ✅✅✅ 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد♨️🚫
#داستان_زندگی_اعضا ❤️🍃 مارال بعدازظهر بود که پسرا داشتن بر میگشتن شیراز و مامان براشون سبزی و ترشی
❤️🍃 مارال اون دوستش که خیلی وقت ها باهاش بود اونجا کار میکرد.تا منو دید دوباره مثل همون روزا اخم کرد.با دیدنش حالم بدتر شد.دارو گرفتم و رفتم خونه. روزای کارشناسی به تلخی میگذشتن.انگار دلم راضی شده بود که شاهین تموم شده.زیاد غصه نمیخوردم حتی دو بار اتفاقی دیدمش و قبل از اینکه اون بخواد منو ببینه قایم شدم.میترسیدم.جرات رو در رو شدن باهاشو نداشتم.اگه حرفی میزد یا دوباره زخم میزد دیگه تحمل کردنش غیر ممکن بود لیسانسمو که گرفتم به فکر ازمون وکالت افتادم بکوب درس میخوندم و میخواستم واسه خودم کسی بشم.دو قلوها درسشون تموم شده بود و همونجا کار پیدا کرده بودن. بجز درس خوندن سرگرمی دیگه ای نداشتم. سال دومی که ازمون وکالت دادم قبول شدم  خواستگار ها میومدن ولی من؟ازدواج؟یه بار ازدواج کردم واسه هفت جد و آبادم کافی بود. یکی از خواستگار ها که وحشتناک شوکه م کرد دوست صمیمی شاهین بود.همون پسر اخموی ساحل همون که توی داروخونه بود همون که از طریق اون اسم شاهینو فهمیدم با مادرش و برادرش اومده بود.باورم نمیشد اومده خواستگاری نامزد سابق دوستش.خودم خواستم باهاش حرف بزنم.کنجکاو بودم چرا اومده خواستگاری من؟ میگفت از همون موقع که متوجه شده شاهین میاد سر راه من میخواسته منصرفش کنه.میگفت خیلی سخت بوده دوستم عاشق همون دختری بشه که من میخواستمش.بیاد سر راهش و براش نامه بنویسه.نامزد کنه باهاش.میگفت بعد از نامزدی ما دوستیشون به هم خورده.دوستای بچگی هم بودن و با هم بزرگ شدن. با همون اخم غلیظش حرف میزد.خیلی دلنشین بود.واقعا مرد بود ادا در نمی اورد.جذبه داشت.گفت نخواستم بیام جلو که بخوای جاشو با من پر کنی.الانم اومدم اگه با اون قضیه کنار اومدی و اگه دلت از مهرش خالی شده بیارمت تو زندگیم.من حرفای قشنگ بلد نیستم بزنم.ولی اونقدر مرد هستم که نذارم یه دختر به خاطرم گریه کنه. از تحصیلاتش پرسیدم از خانوادش.گفت داروسازه و یه برادر کوچیکتر از خودش داره با مادرش زندگی میکنن. بهم اطمینان داد که خوشبختم میکنه. بهش گفتم با اون هنوز دوستی؟گفت ما از بچگی با هم بزرگ شدیم .حذف نشدنیه از زندگیم. ما همسایه ایم،دوستیم.اما اگه بخوای قیدشو میرنم.تو مهم تری.خیلی مهم تر به خانوادم سپردم تحقیق کنن. این دفعه کامل تر و مفصل تر. نامزد کردیم. روزهای زیبای من شروع شد.یه مرد کنارم بود که نظیر نداشت.قد بلند و هیکل ورزشکاری،اخم غلیظش که هزاربرابر از هر مردی که دیده بودم جذاب ترش میکرد. دستمو محکم میگرفت و عین یه تکیه گاه محکم کنارم میموند.هر بار که میومد دیدنم دست خالی نمیومد.یه شاخه گل،یه تیکه طلا،یه خوراکی میخرید.تو خلوتمون به شدت عاشق بود ولی جلوی دیگران غرور داشت خانوادم که ترسیده بودن سر ماجرای نامزدی قبلیم هر روز ازم گزارش میگرفتن.اما نه من اون ادم سابق بودم نه مرتضی مثل شاهین کثیف بود. پنج ماه نامزد بودیم پنج ماه رویایی...عالی ترین لحظه ها کنار یه مرد واقعی.یه پسر که با من ۶ سال اختلاف سنی داشت ولی مثل پدر برام تکیه گاه بود و صبوری میکرد. از بابام خواست که اجازه بده ازدواج کنیم. یه جشن فوق العاده گرفت که آرزوی هر دختریه.از هر چیزی بهترینش رو خرید.لباس عروسم که رویایی ترین لباسی بود که تو عمرم میدیدم.بهترین باغ شهر.یه لباس فوق العاده برای اخر شب که توی باغ جشن مختلط میشد و همه چیز بی نظیر بود انقدر توی لباس دامادی برازنده بود که از لحظه ای که دیدمش هزار بار لاحول و لا قوه الا بالله گفتم. چشم ازم بر نمیداشت.توی ماشین شنلو میکشید روی یقه م و دستمو فشار میداد تو دستای مردونش.اون شب روی ابرا بودم.آخر شب جشن مختلط شد توی باغ و خانم ها از سالن رفتن پیش آقایون. کمکم کرد لباسمو عوض کنم.یه لباس شب بی نظیر با یه کلاه فوق العاده زیبا. وقتی که رفتیم توی باغ ماهان و مهران پشت سرمون بودن.چشمم به اون شاهین افتاد... دستمو اروم فشار داد و رفتیم بین مهمون ها.واقعا بودنش بی ارزش بود هم خودش هم اون دختر عفریته که الان زنش بود و از کنارش تکون نمیخورد. چشماشو یه لحظه از روی ما برنمیداشت و منم زیر نگاهش معذب بودم. وقتی مرتضی ازم خواست بریم پیششون خوش امد بگیم خیلی حالم بد بود.جلوی اون نامرد نمیخواستم این کارو کنم اما واسه اینکه به مرتضی ثابت کنم اهمیتی برام نداره رفتم و آخرش مرتضی پیشونیمو بوسید. بابام دستمو تو دست مرتضی گذاشت و ما رفتیم تا یه زندگی شیرین بسازیم. الان هم یه دختر گوگولی تو راهی داریم. اخر شب که عروس کشون داشتیم توی ماشینش با زنش نشسته بود و سیگار میکشید. توی این چند سال زیاد دیدیمشون. با مرتضی دوسته و رفت و آمد داره. اما فقط دو بار دعوت کردیم اومدن خونمون که دفعه اولش خودش داستان ها داشت. نگاه های پر حسرتش همچنان ادامه داره ولی چشم من فقط یه نفرو میبینه اونم مرد زیبا و عاشق خودمه.❤ ✅✅✅ 🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد♨️🚫
#داستان_زندگی_اعضا ❤️🍃 تلاش میکردم خوابم را جز رویاهای صادقه نگذارم. ولی باز هم کنجکاو بودم شاااای
❤️🍃 میخواستم در خیابان فریاد بزنم که شاید مردم به خود بیان. برای مسائل بی اهمیتی چون جای پارک و .............. با هم به بحث و جدال نپردازن و حرمت  نگه دارن ولی ممکن نیست. قطعا مردم خواهند گفت این خانم ..............😏 پس باید چه کنم؟ حقایقی برام روشن شده و پرده ای از روی چشمانم کنار رفته که دوست دارم همه را در این واقعیت شیرین شریک کنم  ولی باید چه کنم؟😟 لحظات را بگونه ای سپری میکردم که تمام وجودم لبریز از یاد و نام شهدا بود❤ مدل ذکرهایم عوض شده بود و فقط بر زبانم جاری نبود با تمام اعضاء و جوارح و با تمام وجودم گفته میشد. در حالیکه در پذیرایی نشسته بودم و کانال یک  تلویزیون کلیپ یاد امام و شهدا پخش میشد و من حال و هوای غریبی داشت م،  ناگهان تصویر هدیه ی شهید یاسینی و جعبه ی سفیدی که به من اهدا کردن جلوی چشمانم عبور کرد. یکدفعه  جا خوردم. یاد سفارش لحظه ی آخر ایشون افتادم که فرموده بودن از این سوغاتی به سه نفری که نام بردن حتما بدم. ولی کدام سوغاتی؟؟؟😳 من که چیزی در دست نداشتم😕 باید چه میکردم؟؟ نزدیک ظهر بود که متوجه شدم بی اختیار گوشی تلفن در دستم است و پشت خط،  اولین نفری که شهید یاسینی نام برده بودن الو الو میکرد و میگفت بفرمایید. نمیدونستم چی باید بگم شروع کردم به احوالپرسی کردن و به گونه ای وانمود کردم که برای احوالپرسی با ایشان تماس گرفته ام. احساس کردم صداش خیلی گرفته و ناراحت هستن. پرسیدم خوبید؟؟ چرا صداتون گرفته؟؟ گفت مگه شما اطلاع ندارید؟😳 پس برای چی زنگ زدید؟ 😕 فکر کردم زنگ زدی که ابراز همدردی کنی🧐 خیلی کنجکاو شده بودم پرسیدم مشکل چیه؟؟ قضیه ای پیش اومده؟ گفت ماشین مون رو چند روزه که دزدیدن. 😲 اینقدر حرص و جوش خوردیم که دیگه حالی برامون باقی نمونده.😮 این چه گرفتاری بود که برامون پیش اومد. در حالیکه کاملا جا خورده بودم گفتم به کلانتری، پلیس اطلاع دادید؟؟؟ گفت جایی نیست که اطلاع نداده باشیم. ولی امروز دیگه آب پاکی رو ریختن روی دستمون و گفتن که دیگه منتظر ماشین تون نباشید اگر پیدا هم بشه فقط لاشه ی ماشین خواهد بود. تا الان قطعا اوراقش کردن.😢 ما هم با کلی وام و بدهی اون ماشین رو خریده بودیم. هر نذری به ذهنم میرسید کردم و هر سوره و دعایی که بلد بودم یا دیگران گفتن خوندم ولی ............☹️ بدون اینکه فکر کرده باشم گفتم چله ی شهدا رو بگیرید و از شهدا بخواهید که براتون دعا کنن و ماشین تون بدون کوچکترین کم و کاستی به دستتون برسه. گفت من که این همه نذر کردم اینم روش ولی بلد نیستم. چله ی شهدا چه جوریه؟؟ کامل براشون توضیح دادم. گفت الان فکرم کار نمیکنه لطف کن اسم چهل شهید رو بگو تا بنویسم. منم اسم شهدا رو براشون خوندم و گفتم همین الان برای شهید اول صدتا صلوات بفرست. قبول کرد و خداحافظی کردیم. فردای همانروز ساعت ده صبح زنگ  تلفن به صدا در اومد . خودش بود گوشی رو برداشتم سلام کردم. بسیااااار پرانرژی گفت سلام ناهید جان. الله اکبر از قدرت خدا و الله اکبر از شهدا. امروز صبح بعد از اینکه برای شهید دوم صلوات فرستادم و کلی باهاشون صحبت و درد دل کردم، ساعت هفت صبح از کلانتری زنگ زدن و گفتن ماشین تون در اتوبان یادگار امام پیدا شده. سریع رفتیم اونجا فکر میکردیم که الان لاشه ی ماشین رو تحویل میدن ولی ماشین بدون کوچکترین آسیب یا حتی کسری، سالم و سلامت تحویل دادن. ماموره گفت بسیااار برامون عجیب بود چون همراه سرباز رفته بودم کشیک روزانه.‌ وسط اتوبان یادگار امام یک ماشین یکدفعه زد روی ترمز و دو سرنشینش از ماشین پیاده شدن و به سرعت نور از تپه های کنار اتوبان بالا رفتن و فرار کردن.😳 مشکوک شدیم و بررسی کردیم متوجه شدیم که پلاک ماشین مال خودش نیست و عوض شده و ماشین دزدیه. پلیس گفت که این فقط یک معجزه میتونه باشه و دلیل فرار اون دو نفر هم مشخص نشد. وقتی گوش میکردم تصاویر خوابم و پرونده هایی که شهدا بررسی میکردن و.... همگی جلوی چشمانم میامد. در آخر صحبت تلفنی هم گفت باورم نمیشه شهدا چه کردن!!!! چقدر نفسشون پیش خدا اعتبار  داره!!!!!!!!!🥰👌👌👌 ✅✅✅
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد♨️🚫
#داستان_زندگی_اعضا ❤️🍃 ملیحه دیگه محلش نذاشتم و جوابشو ندادم اونم هی پیگیر بود چن بارم اومد دم شر
❤️🍃 ملیحه .دیدم نیم ساعت بعد تلفن زنگ خورد حاجی بود داشت با بابام صحبت میکرد که اجازه بده یه بار دیگه اینا باهم برن بیرون پسر من یه ابهاماتی داره میخواد برطرف کنه. بابامم گفت چشم و دختر متعلق به خودتونه و صاحب اختیارین و ازین تعارفا و از طرف من قول داد. داستش بدم نیومده بود که از کانال باباش وارد شده. پیگیریشو دوست داشتم. حرف همون عقده قدیمی بود. فردا شبش باز اومد دنبالم خوش تیپ کرده بود و عطر خوبی زده بود. رفتیم یه رستوران ترکیه ای. برخلاف همیشه اش خونگرم و مهربون بود . حتی در کمال ناباوری شوخی میکرد. کلا عوض شده بود. بابت دیروزش معذرت خواهی کرد و توضیح داد که بعدا که فک کرده دیده به دلش نشستم و ازین صحبتا. راستش به دل منم نشسته بود بهش گفتم من چادر سر نمکنما گفت موردی نداره. گفتم کار میکنم گفت حالا صحبت میکنیم. گفتم حق طلاق میخوام. گفت شوخیشم زشته. و قشنگ خندید. به دلم نشسته بود. اجساس میکردم جواب دعای اون شبمه بعدش اومدیم خونه فرداش باز حاجی واسه جواب زنگ زد به بابام و قرار خواستگاری رو گذاشتن. من روز خواستگاری به خاطر اینکه میخپو بکوبم چادر نماز سر نکردم ولی لباس پوشیده پوشیدم‌. وقتی اومدن صحبتا رو کردن و همه چی اکی شد حاجی گفت خب دختر مارو بدین بریم. بعدم رو کرد به من و گفت دخترم پا شو چادرتو سر کن بریم. همه خندیدن ولی پیامشم گرفتن. میدونستم حاجی از چادر نمیگذره. مهریه و همخ شرایطو قبول کرده بود ولی محال بود چادرو بی خیال شه من بالاخره عروس حاجی شدم بهترین عروسی رو گرفت بهترین خریدو کرد ولی هم چادر سر کردم هم حق طلاق نگرفتم هم کارمو ول کردم برا هرکدومش کلی داستان پیش اومد ولی دیگه تو حوصله جمع نیست گفتنش. البته حاجی خیلی بهم احترام میزاره و محبت میکنه حتی گاهی صدای دختراشم در میاد من تک عروسشونم برام سنگ تموم میزارن سه تا خواهر شوهر ماه دارم. به مادر شوهر فرشته که خدا رحمتش کنه حاجی ام که باهمه سخت گیریاش بازم خیلی دوسم داره. البته خیلی ام محدو د شدم ولی در کل همه چی خوبه. شوهرم خیلی دوسم داره مرد خوبیه من همه اینا رو به خاطر خودش تحمل میکنم وگرنه من از پس حاجی بر میاومدم. یه  نی نی پسرم دارم. یه زمانی میگفتم نمیخوام مثل خواهرام شم ولی حالا شدم بدتر از اونا. ولی راضی ام چون تو زندگیم احترام و محبت و عزت میبینم.  ✅✅✅ ᯽────❁────᯽ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌@azsargozashteha 📚🖌 ᯽────❁────᯽