#داستان_زندگی 🌸🍃
گوهر
یادمه تو کوچه نشستیم جلو در آخه مامانم هل کرده بود در رو بسته بود وهمه جمع شده بودن مارو نگاه میکردن انگار دارن فیلم میبینن وخواهرم همش میگفت گرسنمه تا شب تو کوچه موندیم خواهرم خودشو خیس کرده بود پاییز بود هیچ کی هم به خاطر مادرم نزدیکمون نمیشد خواهرم گریه میکرد هم گرسنش بود هم سردش تا یکی از همسایه ها که سر کوچه مغازه داشت گفت گناه داره بچن مارو برد خونشون بهمون شام داد لباس خواهرمو عوض کرد وماشب اونجا موندیم که صبح مادرم بعد اینکه بابام به هوش اومده بود اومد دنبالمون اگه بخوام بگم خیلی زیادن این خاطره ها اونقدر که هنوزم عذابم میدن اگه یادم بیفته خیلی روزا مون اینجوری بود
من بد ترین سالهای عمرم تو خونه پدرم تو پنج سالگی وهشت سالگی ویازده سالگی رقم خورد خیلی روزها بود از مدرسه که میومدم میدیدم کوچمون شلوغه ومن استرس میگرفتم چون همه نگام میکردن میومدم خونه میدیدم در وپنجره شکسته همه جا داغون ومادر وپدرم داغون به خاطر مریضی مامانم ما نمیتونستیم تو یه خونه بیشتر از دوسه ماه باشیم دوباره خونه عوض میکردیم یه روز که تازه خونه عوض کرده بودیم مدرسه منم عوض کرده بودن بابام اومد دنبالم دیدم سر وضعش خیلی داغونه گفتم بابا چی شده گفت هیچی تا رسیدیم خونه غروب بود هوا تاریک شده بود بابام دیر اومده بود دنبالم ومنم تا اون موقع مونده بودم جلو در مدرسه تو سرما تا رسدیم جلو در بابام در رو باز کرد گفت برو تو من برم تخم مرغ بگیرم واسه شام اون خونه دوتا اتاق تو درتو بود یه آشپزخونه تو حیاط دراتاق و که باز کردم تو تاریک وروشن هوا دیدم یکی خودشو از در وسطی دار زده اونقدر ترسیدمو جیغ کشیدم ودوییدم حیاط دیدم بابام دویید توحیاط باجیغ من اومد تو خونه برقو که روشن کرد دیدم مامانم باطناب خودشو دار زده صورتش کبوده کبود بود بابام سریع با چاقو طناب رو برید ومارم آورد پایین وآب ریخت توصورتش وهمسایه هازنگ زدن آمبولانس مادرم زنده موند ولی این شد یه کابوس واسه خواب های شبم خاطرات اینجوری خیلی توزندگیمه یا یه شب که ما خوابیدیم دوباره جنگ ودعواشروع شده بود چون مامان من توهم داشت خیلی شدید. دوباره باهمسایه ها در گیر شده بود رفته بودن کلانتری من بیدار شدم دیدم مادرم اینا نیستن ودوتا خواهرام خوابن بچه بودم ونمیفهمیدم رفتم دنبالشون نمیدونم ساعت چند بود شاید دوازده شب همین در اومدم حیاط دمپایی بپوشم پام رفت رو شیشه خرده ها وبرید ومن همین جور با پای خونی راه افتادم تو کوچه ها نمیدونم چجوری ولی یدفعه نگاه کردم دیدم جلو کلانتری ام ومامان وبابام تو حیاط کلانتری منو دیدن بردن باورتون نمیشه اصلا نمیدونم چجوری سر از اونجا در آوردم هنوزم که بهش فکرمیکنم میگم خدا چقدر مهربون بوده چقدر حواسش به من بی پناه بوده که نصف شب از اون ور شهر اومدم این سر شهر وبدون اینکه آسیبی بهم برسه منی که تو اون شهر کاملا غریب بودمو هیچ جا رو بلد نبودمو اصلا نمیدونستم کجا میرم انگار یه نیروی نامرئی منو با خودش برد پیش پدرم میدونید من خیلی حسرتا تو دلم بود هیچ وقت بچگی نکردم نه من نه خواهرام هیچ وقت هیچ عروسک واسباب بازی ولباس نو نداشتیم اون وقتا هر وقت از مدرسه میومدم کلی جلو در مغازه ها وایمیسادم واسباب بازی ها وخوراکی ها رو نگاه میکردم کلاس دوم دیگه حالم خیلی بد شد دوماه نرفتم مدرسه بابام که دید حالم خیلی بده دوباره منو برگردوند تو روستا پیش مادر بزرگم تا وسطای کلاس چهارم اونجا بودم که دوباره مادرم گفت باید بیاد پیش خودم دوباره من بدترین روزام شروع شد رفتم دوباره دعوا ودرگیری جنگ تا کلاس پنجم بودم ما مستاجر بودیم وفقیر اون موقع یه بنده خدایی میخواست بره مکه گفتن بهش باید خمس وزکات مالش روبده که بتوونه بره مارو بهش معرفی کردن آخه بابام سید هستش اون آقا هم نود متر زمین به بابام به عنوان زکات واینا داد یادمه بابام چقدر خوشحال بود باکلی بدبختی یه اتاق ساخت وبا یه دیوار نصفه واسه حیاط خونمون در حیاط نداشت آب وبرق وگاز هم نداشت یه اتاق گچ وخاک بود فرش اینا نداشتیم چند تا موکت ویه تلویزیون 14ویه پیک نیک ویه کم لحاف وظرف وظروف و با یه کمد داشتیم بابام چند تا بشکه تو حیاط گذاشته بود که شبا از همسایه شلنگ میکشیدیم و اونا رو پر میکردیم خونه رو هم با یه بخاری نفتی گرم میکردیم وبا دوتا فانوس روشن. میدونید بابای من یه مرد فوق العاده بود از همون اول خیلی مهربون وزحمتکش ولی هم بی کس وکار بود هم کارگر وهم مامانم مریض هر کی بابامو میدید میگفت طلاقش بده خودتو راحت کن ولی بابام عاشق مادرم بود شایدم دلش میسوخت
#ادامه_دارد...
᯽────❁────᯽
@azsargozashteha 📚🖌
᯽────❁────᯽