شب همه دور سفره نشستیم وعالم خانم یه پیاله ابدو خیار برا هر کس کشید،حاجی هم یک عالمه نون خرد کرد تو یه سینی وگذاشت وسط هر کس یه مشت ریخت تو کاسه وخوردیم رحمت بغل دستم نشسته بود محترمم کنارم بود ولی من هنوز به شدت از اون جمع خجالت میکشیدم ومعذب بودم بعد از غذا بازم ظرفا رو من ومحترم شستیم و همه چی رو جمع کردیم و همه شب بخیر گفتن و رفتن تو اتاقا. منو رحمتم رفتیم تو اتاق رحمت گفت خوب خانم خوشگله امروز چکار کردی دلم همش پیشت بود. نمیدونستم چی باید جواب بدم خدابیش اصلا بلد نبودم جواب خیلی از حرفا وتعارفا رو بدم فقط گفتم هیچی. گفت بیا گل یا پوچ بازی کنیم انقدر ازش خجالت میکشیدم که حتی روم نمیشد انگشتمو بزارم رو دستش وبگم تو اینه ولی وقتی نوبت اون میشد دستمو میگرفت و مچمو باز میکرد منم از خجالت آب میشدم
#ادامه_دارد
᯽────❁────᯽
@azsargozashteha 📚🖌
᯽────❁────᯽
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد♨️🚫( کانال اصلی اینجاست باقی کانالهای هم نام برای ما نیستند❌❌❌)
#داستان_زندگی_اعضا ❤️🍃 جواهر کفشامم برداشته بود.حوصلم سر رفته بود کفشای رحمت دم دربود دستامو کردم
#داستان_زندگی_اعضا 💜🍃
جواهر
تقریباهرشب کارمون بازی گل یاپوچ ،نون بیارکباب ببرو...کم کم خجالتم کم شدبهش عادت کردم همچنان جداازهم میخوابیدیم
آهسته آهسته توکارام واردشدم روزاکاراروبهترانجام میدادم استباهام کمترشده بودالبته نوربه قبرش بباره عالم خانمم خیلی صبوری میکردخیلی باخدابودبی بی میگفت عالم خانم، هیچوقت کتکم نزد،عروسا اون زمان از دست مادرشوهرا کتک میخوردن .
یه روز ننه جون که به زور اومده بود لب ایوان نشسته بود تا پاهاش که کج شده بود رو بزاره جلو آفتاب گرم بشه صدام کرد وگفت جواهر عادت شدی گفتم نه داد زد عالم عالم،عالم خانم اومد گفت این دختره که بلوغ نشده چرا تو کاری نمیکنی بهش جوشونده دادی،عالم خانم گفت نه اصلا یادم نبود، گفت مگه خودت اومدی تو این خونه یادت نیست جوشونده بهت دادم تا زود رسیده بشی حالا برو جوشونده درست کن هر روز بده بخوره دخترا امروزی خیلی رشدشون کنده زمان ما این سنی دومیه رو آبستن بودیم. عالم خانمم چند تا سوال کرد از ننه جون وگفت جواهر دنبالم بيا وبه قوری برداشت و از یه جعبه چند تا کاغذ که مثل قیف بود ودورش نخ پیچیده بودن دراورد وتک تک بو کرد و نگاه کرد وریخت تو قوری گذاشت بجوشه در همین حینم برام تعریف کرد منم همسن تو شایدم کوچکتر بودم اومدم خونه حاجى ننه جون هر روز برام جوشانده درست میکرد تا رسیده شدم. خدا ازش بگذره خیلی اذیتم کرد هر روز ازش کتک میخوردم.
یه بار کوزه روغن از دستم افتاد تو حیاط وشکست ،اونم نه گذاشت ونه بر داشت با یه چوب همچین زد تو سرم که از پیشونیم شکافت تا توموهام، هنوزم جاش هست، راست میگفت به خط براق اثر به زخم قدیمی رو پیشونیش بود.منم از شدت درد ضعف کردم، نبردم پیش حکیم یکم خاکستر پاشید روش وبا به کهنه محکم بستش .وبعدم مجبورم کرد تمام روغنای کف حیاطو با دست جمع کردم وکوزشو تو باغچه چال کرد یه وقت پدرشوهر خسیسم نبينه بعد روغنا رو آب کرد از پارچه رد کرد تا خاک وسنگ ریزش گرفته بشه ودادش به خوردمون. شبم حاجی اومد بهش الکی گفت بس که سر به هواست سرش خورده به سقف انبار که کوتاهه. خیلی وقتا از صبح تا شب گرسنه و تشنه تو زیر زمین تاریک برا اشتباها کوچیک مثل افتادن به تخم مرغ از دستم زندانی میشدم. باورم نمیشد چشمام داشت از حدقه در میومد دلم برا عالم خانم سوخت .یاد اشتباهای خودم افتادم منم یه بار کوزه ترشی بادمجان از دستم افتاد وشکست ولی فقط گفت تا حروم نشده جمعش کن، یه بارم جاریام عمدا تو پله های مطبخ هولم دادن چهارتا تخم مرغ از دستم افتاد ولی فقط گفت لا اله الا الله، خدایا صبرم بده وبا کنار قاشق زرده ها رو برداشت ریخت تو کاسه. عالم خانم که دید کم مونده بخاطر خاطراتش بزنم زیر گریه گفت ننه جون از خدا وقيامت نمیترسید که انقدر ظلم کرد نه تنها به من به بقیه جاريا مم خیلی سخت گرفت.
بعد یه آهی کشید وگفت برو به پیاله ویکم نبات بیار رفتم اوردم جوشونده رو ریخت توش وهم زد وگفت داغ داغ بخور تلخ بود به زور قورتش دادم..
بی بی میگفت تقریبا هر روز از اون جوشونده بهم میدادن. کم کم هم پاگشا و دوره ها و مهمانیای زنانه شروع شد. تقریبا هفته ای دو بار میرفتیم مهمونی ، قبلش عالم خانم چند تا قواره پارچه خوشگل از تو بقچه هایی که مرتب وتميز تو صندوقای چوبی کنار اتاقش بود بهم داده بود که دوتا شومحترم با حوصله برام دوخت، محترم خیلی خیاطیش خوب بود مثل عالم خانم.
روزایی که مهمانی دعوت بودیم. بعد از صبحانه و مرتب کردن اتاقا، و اینکه عالم خانم تو یه سینی چند تیکه نون وگردو وکمی پنیر یا تخم مرغ پخته برا ننه جون وزنعمو اینا میزاشت تو اتاقشون، لباسامونو عوض میکردیم چادر رو بنده میزدیم وراه می افتادیم طرف خونه ای که قرار بود بریم اغلبم پیاده میرفتیم.
من که بچه نداشتم گاهی کمک گلریز وگلرخ میکردم ومثلا خودشیرینی میکردم و بچه های اونا رو بغل میکردم. اونام اون شیطنتا واذیت کردنای اولشون خیلی کمتر شده بود چون میدیدن من موذی نیستم وبی غل و غش مهربانی میکنمو درضمن خواهر کوچیکشونم ازدواج کرده بود و از خطر ترشیدگی رها شده بود و بار گناه من کمتر شده بود.
وقتی میرفتیم عالم خانم بهمون میگفت از جلو راه بروید وخودش پشت سرمون میومد که مراقبمون باشه، اون زمانا حق نداشتیم شوخی وخنده کنیم تو کوچه وخیابون بهمون میگفتن جلف وبی خانواده حتی از کنار مردا رد میشدیم اگر حرف میزدیم باید قطع میکردیم تا غريبه صدامونو نشنوه.
حدودا ساعت نه اغلب میرسیدیم منزل میزبان وتک تک از کوچیک و بزرگ میومدن استقبال وما باید باهمه روبوسی میکردیم.وبعد از صرف چایی وکلوچه ما جوانترها باید میرفتیم کمک، یعنی مهمانی رفتن ونرفتن فرقی نداشت درهر حال باید کار میکردیم مثل ساعت.
تنها فرق مهمانی این بود که دخترا وعروسای میزبان وبقیه مهمانها هم بودن و دسته جمعی کار زودتر پیش میرفت تازه کلی پچ پچ وتعريف وغش غش خنده هم بود.
#ادامه_دارد...
#کتاب_نوشت ❤️
تجربه نزدیک به مرگ( تجربه گر مسیحی)✅
دکتر جورج رودونایا دارنده مدرک کارشناسی ارشد و دکترا در نوروپاتولوژی می باشند. ایشان یک مدرک دکترای دیگر در رشته روانشناسی مذهب نیز دارند. اخیرا وی یک سخنرانی در سازمان ملل تحت عنوان "معنویت جهانی نوظهور" ایراد کرده اند. قبل از مهاجرت از شوروی سابق به ایالات متحده امریکا در سال 1989، ایشان به عنوان محقق در رشته روانپزشکی در دانشگاه مسکو مشغول به کار بوده اند.
دکتر رودونایا تحت یکی از وسیع ترین موارد "تجربه نزدیک به مرگ کلینیکی" قرار گرفتند که تا به حال به ثبت رسیده است. یعنی همان مرگ، بلافاصله بعد از تصادف با یک ماشین در سال 1976؛ ایشان به مدت سه روز در سردخانه نگهداری شدند. ایشان همچنان مرده بودند تا اینکه یک دکتر به عنوان کالبد شکاف شروع به ایجاد یک شکاف در شکم ایشان کرد.
ویژگی برجسته دیگر تجربه نزدیک به مرگ دکتر رودونایا – این ویژگی در میان خیلی ها مشابه است– این است که به طور اساسی بعد از این تجربه، ایشان دچار تغییر شدند. قبل از تجربه نزدیک به مرگشان، ایشان به عنوان نوروپاتولوژی مشغول به کار بودند و همچنین خداوند را انکار می کردند. اما بعد از این تجربه، ایشان خود را صرف مطالعه روانشناسی مذهب کردند. سپس ایشان یک کشیش در کلیسای ارتدوکس شرقی شدند. در حال حاضر ایشان به عنوان پیشوای روحانی در کلیسای متحد متدیست اول در ندرلند در تگزاس مشغول به خدمت می باشند.
اولین چیزی که در مورد تجربه نزدیک به مرگ به یاد دارم این است که خودم را در قلمرو تاریکی مطلق یافتم. هیچگونه درد فیزیکی نداشتم؛ من به طریقی از وجود خودم به عنوان جرج آگاه بودم، و همه چیز در اطراف من تاریکی بود؛ تاریکی کامل و مطلق. تاریک ترین چیزی که تا به حال تجربه کرده بودم، تاریک تر از هر تاریکی، سیاه تر از هر سیاهی. این چیزی بود که من را محاصره کرده بود و به فشار می آورد. وحشت زده شده بودم. به هیچ وجه آمادگی برای چنین مکانی را نداشتم. از اینکه هنوز وجود دارم شوکه شده بودم ولی نمی دانستم کجا هستم. تنها فکری که مرتبا از ذهنم می گذشت این بود، "چطور می توان باشم، در حالی که وجود ندارم؟" این چیزی بود که من را در مشکل انداخته بود.
به تدریج شروع به فکر کردن درباره اتفاقی که افتاده بود کردم، این که چه چیزی در حال رخ دادن بود. اما چیز تازه و آرامش دهنده ای به سمت من نیامد. چرا من در این تاریکی هستم؟ چه باید بکنم؟ آنگاه جمله معروف دکارت یادم افتاد. "من فکر می کنم، بنابراین من وجود دارم" و این جمله بار بزرگی را از دوش من برداشت، برای اینکه بعد از آن فهمیدم یقینا هنوز زنده ام هرچند به وضوح در یک بعد بسیار متفاوت، وجود دارم. سپس فکر کردم اگر وجود دارم، چرا نباید به صورت مثبت باشم؟ این چیزی بود که به فکرم آمد. من جرج هستم و در تاریکی هستم، اما می دانم که وجود دارم. من همان چیزی هستم که هستم. من نباید به صورت منفی باشم.
سپس به این فکر کردم که چگونه می توانم مثبت بودن در تاریکی را تعریف کنم؟ خب مثبت بودن روشنایی است. سپس ناگهان، خودم را در روشنایی یافتم؛ روشن، سفید، درخشان و قوی؛ یک نور خیلی روشن. درست مانند فلاش دوربین بود اما نه به صورت لحظه ای. روشنایی ثابت و مداوم. در ابتدا روشنایی نور برایم دردناک بود. نمی توانستم مستقیما به آن نگاه کنم. اما به تدریج، احساس امنیت و گرمی کردم و همه چیز به طور ناگهانی به نظرم عالی آمد.
چیز بعدی که اتفاق افتاد این بود که همه ملکول ها، اتم ها، پروتون ها و نوترون هایی که در اطراف معلق بودند و به این ور و آن ور می رفتند را دیدم. از یک طرف حرکت آنها کاملا آشوبناک بود، و از طرف دیگر چیزی که لذت بسیاری برای من به همراه داشت این بود که این حرکت آشوبناک، دارای تقارن بود. این تقارن، زیبا و تمام و کمال بود و با مقدار زیادی از خوشی و لذت به سمت من آمد. من صورت کلی زندگی و طبیعتی را دیدم که جلوی چشمانم بود. همینجا بود که تمام نگرانی در مورد بدنم از بین رفت، چون برایم روشن شد که به آن، دیگر احتیاجی ندارم. در واقع بدنم یک محدودیت برای من بود.
همه چیز در این تجربه با هم پدیدار شد؛ بنابراین برای من بیان اتفاق ها به صورت یکی پس از دیگری دشوار است. تا آنجایی که می دانم زمان متوقف شده بود؛ گذشته، حال و آینده برای من در شکل غیر زمانی زندگی، به هم گره خورده بودند.
در جایی از این تجربه، من تحت آن چیزی قرار گرفتم که از آن به عنوان مرور زندگی یاد می شود، برای اینکه به یکباره زندگی خود را از ابتدا تا انتها دیدم. در واقع در نمایشنامه زندگی واقعی خود شرکت کردم، درست مانند این بود که یک تصویر هولوگرافیک از زندگی من پیش میرود. بدون هیچ حسی از گذشته، حال یا آینده، درست مثل الان و واقعیت زندگی من. مثل این نبود که با تولد شروع شود و با زندگی من در دانشگاه مسکو ادامه پیدا کند
#ادامه_دارد...
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد♨️🚫( کانال اصلی اینجاست باقی کانالهای هم نام برای ما نیستند❌❌❌)
#داستان_زندگی_اعضا 💜🍃 جواهر تقریباهرشب کارمون بازی گل یاپوچ ،نون بیارکباب ببرو...کم کم خجالتم کم ش
#داستان_زندگی_اعضا 💜🍃
جواهر
درضمن منم جزو زنهای شوهردار محسوب میشدم و دیگه حرفایی که قبلا درگوشی زده میشد یا وقتی من وارد میشدم خانمها حرفاشونو قطع میکردن درحضورم زده میشد واینا باعث میشد چشم وگوشم باز بشه و از لحاظ فکر از حالت بچه داشتم درمیومدم
بعدم که ناهاراماده میشدومیخوردیم.اگرخانواده میزبان کلفت داشتن که خوش به حالمون بودوگرنه بایدظرفارومیشستیم خشک میکردیم وتوکمدامیچیدیم وبعدم چای ومیوه صرف میشدوغروب نشده همه برمیگشتن خونه .
معنی نداشت وقتی مردی برمیگشت خونه چراغ خونش خاموش باشه و زنش توخونه نباشه یه خاطره که بی بی میگفت ازمهمونیااین بودکه یروزرفتن خونه یکی وصاحبخانه میره عصرانه اماده میکنه
بی بی هم به عادت هميشه برای اینکه به صاحبخانه کمک کنه میره تو زیر زمین ولی چون کم رو بوده روش نميشه بره جلو وتو تاریکی می ایسته که میبینه خانم صاحبخانه درکوزه پنیر که اصولا باید یه پارچه مینداختن وبا نخ میبستنوبعدشم یه چوب يا خشت ستگین ویه تیکه سنگ رو درش میزاشتن نا موش نره سر وقتش رو باز میکنه,وگویا درشرو محکم تبسته بودن وموش افتاده بوده توش,وصاحبخاته دم موش مرده رو میگیره وپرتاب میکنه گوشه زیر زمینوبا یه کاسه فضله(مدفوع)موش را از رو آب پنیر میگیره ومیریزه رو زمین وبه عروسش میکّه این کوزه رو جدابزار برامهمون هر کی اومد از این میزاریم دیگه پیش نماز مسجد گفته اگر کسی از نجاست خبر نداشته باشه اشکال نداره بخوره وپاک محسوب ميشه از این پنیر بزار برا عالم خانم ایناءاز یه کوزه دیگه برا خودمون بزارهمون موقع بی بی ک هاز تعجب خشکش زده بوده یواش از زیر زمین میاد بالا وجریانو به عالم خانم میگه واونم برافروخته ميشه وبه عروسامیگه زود بیوشین بریم.صاحبخانه هم با سینی نون وپنیر وسیزی میاد ومیگه چرا دارید میروید بمونید ونمک نداره و..که عالم خانم میگه قابلمه گذاشتم سر اجاق عروسا یادشون رفته زیرشو خاموش کنن الان مطبخ آتیش گرفته وسریع برمیگردن وتو راه عالم خانم میگه من مرده شما زنده «حق ندارین پاتونو بزارین خونه این خانم, کدوم پیش تماز گفته تو پنیر نجس وکثیف بدی مهمون تاهزار درد ومرض بگیره وتو دلش پر ازکرم انگل بشه.اگر پاکه خودتم بخور,وبرگشتن خونه ودیگه با اون خانم قطع رابطه میکنن...بی بی میگفت حدود هشت ماهی از اومدن به خونه رحمت گذشته بوده که بالغ میشه .حالا تحت تاثیر جوشونده ها بوده یا حرف ونقلا وصحیتایی که میشنیده ویا واقعا وقتش بوده عالمخانمم همه چیو بهش میگه وراهنماییش میکنه کم کم از لحاظ ظاهری وجثه هم تغیبر میکنه وهیکلش شبیه خانمامیشه تمام این مدتم فقط یکبار میره مادرشو برادراشو میبیته ولی انقدر سرد برخورد میکنن که بی بی خونشون احساس غریبی میکنه وزود برمیگرده.دیگه به خوته رحمت واعضای اون خونه عادت کرده بوده وشبا هم سرگرمیاخودشونو داشتن با رحمت.اواسط تابستان یه روز عالم خانم میگه که بروید زیر زمین رو مرتب کنید مهمونی داریم.اقوامشوهر محترم میان وعروسا هم میرن حسابی زبر زمینو جارو میکنن واب پاشی میکنن وحصیر پهن میکنن وروشم فرشوپشتی و...اون زماتا گلریز وگلرخ اخرین ماههای بارداری رو میگذراندن ولی همچنان باید کار میکردن چون میگفتنزن حامله اگر کار نکنه بچه درشت ميشه ودنیا نمیاد.حتی باید سر تشت مینشستن ورخت چنگ میزدن میگفتن بایدبشینین تا لگنتون باز بشه راحت بزایید...
بی بی میگفت اونایی که کارگر( کلفت) داشتن اغلب برا احترام کارگرا رو زودتر میفرستادن منزل میزبان تا کمک کننوخودشون کمی دیرتر مثلا ساعت ده میامدن. به محض ورودهم اگر تایستان بود با شربت سکنجبین خیار یا ابلیمو یاالبالوپذیرایی میشدن,تو سینیا دوسری لبوان میزاشتن یکسری که جلد لیوان( يا قاب يا گالش) نقره داشتن ویکسریهم استکانهای لور ساده چون کسایی که مومن بودن تو ظرف نقره خوراکی نمیخوردن میگفتن مکروهه.بعدم گزوکلوچه ار رو خودمون تو اشپزخانه میبریدیمومیگفتن زشته همین مدلی ببرید جلو مهمان وبه همه تعارف میکردیم وهر کس دوتا میوه برمیداشت.
نهارم عالم خانم اغلب کوفته شوید باقله درست میکرد اونم با چه زحمتی ازصبج تو هاون (یانه چالک)سنگی باید گوشت رو میکوبیدن تاچسبناک بشه وبعدم کوفته هایی که وسطش گردوو آلووپیاز داغ یا کشمش بود باید توسط خود عالم خانم تو قابلمه درحال جوش انداخته میشد وبا هر انداختن عالم خانم یه جیغ کوتاه میکشید میگفت اینمدلی کوفته وانمیره .بعدمکه سفره مینداختیم تو خنکای زیر زمین با کلی ترشی ونان سنگک داغ وسبزی وتربچه نقلی,سفرهرنگارنگ شربت بهارنارنج چون گرمی بود وبا شوید باقله جور بود.هیچوقت مهمونیای زنانه رو فراموش نمیکنم چه لذتی داشت.بعدم بزرگا یکی یه بالش مبزاشتن ویه چرت نیمروز میرفتن ماجوانترها هم با آتش گردون مشغول چاق کردن قلیونای رنگارنگ شاه عباسی خانم بزرگا میشدیم که وردیفشون میکردیم لب ایوان وحواسمون بود بچه ها بهشون نخورن بسوزن
#ادامه_دارد...
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد♨️🚫( کانال اصلی اینجاست باقی کانالهای هم نام برای ما نیستند❌❌❌)
#داستان_زندگی_اعضا 💜🍃 جواهر درضمن منم جزو زنهای شوهردار محسوب میشدم و دیگه حرفایی که قبلا درگوشی ز
#داستان_زندگی_اعضا 💜🍃
جواهر
بعدشم رو سماور ذغالی عالم خانم چای دم میکرد که عطرش کل خونه رو پرمیکردسالهاست اون عطرو دیگه حس نکردم.بعد از چای وقلیون.اگر کسی دایره تنبک بلد بود میزد ویکی دم میگرفتومیخوند وجوانها میرقصیدن وحسابی خوش میگذشتءبعدم خریزه وهندونه که قاچ میشد تو پوست خودشون وبراهر چهار پنج نفر یک چهارم خربزه یا هندوانه میزاشتن وبعد از میل کردن پوستاش رو مببردن تو مطبح وکلفت ها پوستای خربزه رودندون میزدن یاته هندونه روباقاشق ولذ ت میبردن.هنوزغروب نشده هم جمع میکردن وچادرسرمیکردن ومیرفتن وزندگی حالت عادی میگرفت.اونروزبعدازرفتن مهمونا عالم خانم دختراشوبراشب نگه داشت وقراربودداماداشم بیان وشبم بخابن عالم خانم سه پسروشش دخترداشت موقع جمع کردن حصیرزیرزمین یه عقرب سیاه له شده دیدیم وگلرخ ترسید حالا ازترس یاوقتش بودیکدفعه دردزایمان روحس کردوفرستادن دنبال قابله همه همه خسته وکوفته بودیم ولی بازم یه شوروحال عجیبی داشتیم .
بی بی میگفت تند تند اتاق گلرخ رو آماده کردن عالم خانم وقابله کارای لازمو به همه گوشزد کردن منم مسوول جوشاندن آب شدم برا شستن دست قابله وبعدم شستن بچه درهمین حین هر کس از زایمانهای خودش تعریف میکرد
وسط حرفا متوجه شدم یکی از خواهر شوهرام که دوسال از رحمت بزرگتر بود مثل من ده سالگی ازدواج میکنه باپسر یه فرش فروش که براشون قالی میاورده وعاشق هم میشن .وحاجی اصرار میکنه که دوسال شیرینی خورده بمونن بعد عروسی کنن ولی پسره ول کن نبوده وپاشنه در رو از جا میکنه وموفق ميشه زود عروسی کنه وزنشو ببره ولی قبلش حاجی درحضور عاقد وپیش نماز مسجد ازش قول میگیره که کاری با دختره نداشته باشه تا بزرگتر بشه ولی گویا داماد تحمل نمیکنه ودختر بیچاره دچار مشکلات شدید میشه واز فرداش این دختر را لا ملافه میپیچیدن از اینحکیم به اون حکیم از این قابله به اون قابله تا میبرنش بیمارستان انگلیسا ویه دکتر درمانش میکنه ولی چه درمانی باوضع بهداشت اون زمان چند ماه عفونت وبدبختی تا رو به راه ميشه وتا یکسال شوهرش هر روز میومده دم خونشونوتا حاجی از درخونه بیرون میومده دستشو میبوسیده والتماس که بزاره زنشو ببره ولی حاجی نمیزاشته انقدر التماسوخواهش واز اون طرف خواهرشوهرمم مایل بوده دوباره برگرده وحاجی رضایت میده.رحمت هم این خواهرشو خیلی دوست داشت وتمام این اتفاقا شدیدا ناراحتش کرده بود وتا مدتها برای خواهرش گریه میکرده وبه حاجی التماس میکرده که نزارید آبجیمو ببره بزارین همینجا بمونه.خلاصه بعد دوازده سال که از ازدواجشون گذشته بود بچه دارنشده بودن وعالم خانم مدام به داماد فحش میداد که اون دخترشو ناقص کرده وحالا حسرت بچه مونده به دلش,.اونجا بودکه دلیل اونهمه صبوری وبردباری رحمت رو فهمیدم چون چشمش از جریان خواهرش ترسیده بود.دوسه ساعتی طول کشید تا بچه گلرخ دنیا بیاد ومنم پارچ آب جوش وسرد رو اماده کردم وبا محترم بردیم تو اتاق وقابله بچه رو شستوقنداق کرد.سریع مادر گلرخ براش کاچی هفت مغز ویه جوشونده مقوی درست کرد.جفت بچه رو شبانه دادن پدر بچه تو باغچه چال کرد.چقدر به نظرم اون نوزاد زیبا بودءچقدر به گلرخ همه رسیدگی میکردن»خیلی اونشب دلم میخواست جای گلرخ باشم ومرکز اینهمه توجه.کارا تموم شد وهمه رفتن بخوابن.منم برگشتم تو اتاقم یه شب مهتابی بود رفتم بالا سر رحمت که زیر نور مهتاب کنار پنجره خوابیده بود.خوب نگاهش کردم دوستش داشتم حسم نسبت به اون روزی که اومدم خونش کلی فرق کرده بود.صورت مردونشو دیدم»
#ادامه_دارد...
᯽────❁────᯽
@azsargozashteha 📚🖌
᯽────❁────᯽
که میشناختن دستشون بند بود ویکی دیگه اومد که تجربه ای نداشت وگفت چیزی نیست .فرداش گلریز شده بود عین بادکنک وباز مادر گلریز خیلی خونسرد عمل میکرد ومیگفت دخترا دیگه ام هم همینطور بودن ولی عالم خانم برادرشوهرمو مجبور کرد ببرش مریض خانه,تازه مادرگلریز ناراحت شد وگفت اونجا کثیفه ودخترمو مریض میکنین و...ولی بالاخره بردنش وگفته بودن بچه مرده وکلیه مادر هم از کار افتاده وطولی نکشید که ازبین رفت
دومین تجریه مرگ بعد از پدرم بودچقدر دردناک بودبرادرشوهرم ضجه میزدومادر گلریز هم ناله ونفرین مبکرد و میگقت دکترا کشتنش اگر خونه بود الان زنده بود.,چهلمش شد وزمزمه ها شروع شدکه بچه دوسه ساله گلریز مادر میخواد .هر چی گلرخ گفت من نگهش میدارم گفتن نه نمیشه تازه مرد هم خوب نیست بی زن بمانه وخلاصه سر دوماه برادر شوهری که چنان ضجه میزد که دل سنگ کباب میشد موهاشو اب وشونه کرد ورفت زن دوم را گرفت البته بی سر وصدا ورقص آوازازفرداش ناسازگاری گلرخ با عروس جدید وجنگ ودعواها شروع شد وبه حدی رسید که سر ماه برادرشوهر وعروس جدید.جمع کردن ورفتن جای دیگه اناق گرفتن.وسهراب پسر دوسالش موند پیش عالم خانم.خانواده شوهر محترمم اومدنواجازه گرفتن تا عروسشوئو ببرن وهفته قبل عروسی جهاز برون داشتیم چندتا طبق دار وحمال با قاطر آوردن.جهازمحترم دیدنی بود میز وصندلی چوبی اعلا داشت کمد آیینه دار وچندین صندوق چوبی بزرگ وکوچیک.ظروف مسی شامل قابلمه وابگردان وصافی وکفگیر وملاقه وآفتابه لگن برا دست شٌستن وگلاب به روتون آفتابه بسیار سنگین مسیو...بود
وسایل رو توسط قاطر وحمالها حمل کردنءداخل طبق ها هم پارچه انداختن ونقل ریختن واول بقچه خلعتی رو گذاشتن که شامل پارچه وچادرنمازی وچارقد برا مادر داماد بود وعبا وشب کلاه وپیراهن برا پدر دامادوبرادراش,بقیه طبق ها هم بقچه های ترمه وگلدوزی شده ای بود که لباسا عروس و اسباب حمام عروس واسباب حمام داماد و وسایل اصلاح داماد که تو یه کیف چرمی بود وشامل فرچه وتیغ وشونه دسته نقره وکاسه کوچیک برا کف صابون وسینی زیرشون که همگی نقره بودن وچندتاپازچه کوچیک براتمیزکردن صورتشون دیگه جونم براتون بگه یه طبقم چراغای لاله عباسیوگلاب پاش وچینی وبلورایی که سرطاقچه میچیدن بود
#ادامه_دارد...
᯽────❁────᯽
@azsargozashteha 📚🖌
᯽────❁────᯽
بشی.روزا کارم همین بود.به ماه نهم رسیدم وتا روز اخر همه جوره کار
کردم.یه زایمان سخت وطولانی واولین بچه ام حسن بدنیا اومد یه پسر تپل شبیه پدرش,جای مادرم کنارم خالی بودخاله ام مدام میومد سرمیزدعالم خانمم از مادری برام کم نگذاشتءدر دوازده سالگیمادر شدم وچقدر خوشحال که پسر زاییدم...
#ادامه_دارد...
᯽────❁────᯽
@azsargozashteha 📚🖌
᯽────❁────᯽
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد♨️🚫( کانال اصلی اینجاست باقی کانالهای هم نام برای ما نیستند❌❌❌)
#داستان_زندگی_اعضا ❤️🍃 جواهر ظروف چینی غذاخوری بودپیشاپیش طبقها هم طبق ایینه وقران ونقل ونبات وکل
#داستان_زندگی_اعضا 💜🍃
جواهر
بی بی میگفت روزی که حسن بدنیا اومد.رحمت خیلی خوشحال بود معلوم بود اون دوروزی که من درد کشیدم اونم نخوابیده ومدام درحال دعا والتماس به درگاه خدا بوده گویا حاجی هم عباشو دوشش مینداخته واز صبح میرفته مسجد ودعا میکرده تا من وبچه از بین نریم.رحمت یه سینه ریز گذاشت تو مشتم وپیشونیمو بوسید وگفت ماشاللّه.اون زمانا پسر زاییدن خیلی شاهکار بود ومادر پسر زا خیلی اجر وقرب داشت.میگفنن دختر مهمانه آخرش مال مردمه ومیره
پسره که عصای دست پیری پدر ومادره کمک حال وهمکار پدره. خلاصه بعد از هفت روز ورفتن به هفته حمام ونامگذاری بچه,دوباره زندگی عادیم شروع شد.محمد پسر جاری مرحومم اسمی پیش عالم خانم بود ولی اغلب من نگهش میداشتم وتر وخشکش میکردم با اومدن حسن خیلی بد قلق شده بود وناسازگاری میکرد.گلرخ خاله اش هم از لج برادرشوهرم که سربع زن گرفت حاضر نبود محمد رو نگه داره وکارمن سخت شده بود.عالم خانم به هر زحمتی بود دوباره محمد رو به خودش انس داد.تا زحمت من کمتر بشه.روزامیگذشتوحسن چاق وتپل ومپل وسرحال بود ,مادر شوهرم هر وقت میرفتیم بیرون میگفت بگیرش زیر چادر مردم چشمش میکنن,یا بعضیا که میومدن خونمون وعالم خانم میگفت این خانم چشمش شوره بچه رو نیار جلوش پیربینش.منم اطاعت میکردم.خیلی روزا که از جلو درخونه پدریم رد میشدم دلم براشون تنگ میشدولی عالم خانم میگفت قسمتت همین بوده ناشکری نکن آه نکش,حاجی خواست بهشون کمک کنه ولی مادرت سماجت کرد هر کس یه سرنوشتی داره.زندگیمون شیرین بود حسن شش ماهه شد که فهمیدم دوباره حاملم.یکم کارم سختتر شده بود کارا خونه هم تمامی نداشت قبلا محترم وگلریزم بودن کمک میکردن ولی حالا نه ,عالم خانم یه کلفت اورد یه زن جوان که شوهرش طلاقش داده بود .خوب بود کارامون کمتر شده بود.ننه جون مادر بزرگ شوهرم چند ماهی بود فوت شده بود واتاقشو دادن به مستخدم جدید.گلرخ سومین بچه رو هم بدنیا اورده بود یه نوزادنارس دل دردی که شب تا صبح جیغ میزد وگریه میکرد.دوتا بچه هاشو میفرستاد اتاق عالم خانم بخوابن
شوهرشم میرفت تو اتاق پنج دری میخوابیدخودشم هميشه خسته ودرمانده بود.روزا کمکش یکم بچشو نگه میداشتم تابتونه بخوابه
یه شب دچار بی خوابی شده بودم همش به گذشته فکر میکردم که دیدم بند قنداق وکلاه وترنجبین بچه پیش من جامونده
میدونستم که گلرخم بیداره وتنهاست وداره با بچه کلنجار میره وسایلو برداشتم وگفتم خوابم که نمیبره برم کمکش,از جلو دراتاق کلفت که تو ردیف اتاق گلرخ اینا بود رد شدم یه صدایی شنیدمصدای جیغ کوتاهوخندیدن,دوقدم رفتم جلو کنجکاو شدم این با کی داره شوخی میکنه
کنجکاو شدم ببینم کی داره نشگونش میگیره با کی داره شوخی میکنه وجیغ جیغ میکنه ومیخنده برگشتم گوشموچسبوندم به در نفسم بند اومده بود انقدر ترسیده بودم که صدای قلبمو میشنیدم در واقع فقط صدای قلبمومیشنیدم.حس کردم یکی داره میاد طرف در اتاق سریع دویدمو خودمو رسوندم دم پله های زیر زمین وتو تاریکیایستادم سایه یه مرد افتاد رو دیوار زیر زمین وارد شد.انقدر ترسیده بودم که انگار خودم خلاف کرده بودم.برگشتم تواتاقم داشتم میلزیدم یه نگاه به بچه ها ورحمت کردم خواب بودن,.رفتم پشت پنجره حیاطو نگاه کردم .کسی نبود,ذهنم هزار راه رفت وای کی بود یعنی شوهر گلرخ با کلفته
استغفرالّه مگه این کلفته چند هفته است اومده چقدر فحشدادم به برادرشوهرم
همشون مثل هم هستن آشغالای کثیف اون از اون یکی که دوماه نشده زن گرفت اینم از اینیکی»یه نگاه به رحمت کردم یعنی اینم مثل برادراشه.نه نه خدا نکنه مرد من با تمام مردا فرق داره حداقل مطمئنم امشب رحمت نبودتا صبح خوابم نبرد.صبح کسل رفتم نمیدونستم جریانو به کی باید بگم کلفته با لبخنداومد وشروع به کار کردءحالم ازش بهم میخورد»
خواست دستشو به نان بزنه نزاشتم,خواست پنیر ببره نزاشتم گفتم به خوراکیا دست نزن برو حیاطو آب وجارو کن؛رفت تو حیاط ازش چندشم میشدچه نازی میکرد موقع جارو کردن»رو حرکاتش حساس شده بودم,حاجی اومد تو حیاط دوید با کاسه از حوض آب ریخت تو آفتابه وداددست حاجی ,حاجی سرشم بلند نکرد نگاش کنه ولی اون با چشماش داشت حاجیو میخورددلم میخواست خفش کنم برادرشوهرم اومد تو حیاط وگلرخ رو صدا کرد وگفت زن صبحونه منو حاضر کن میخوام زود برم حجره کلفته بایه قر وقمیشی برگشت گفت اجازه بدین من براتون سینیو میارم خانم خسته اند برادر شوهرم با یه لبخندی نگاش کرد گفت زودتر ,تو دلم گفتم هردوتون آشغالید رسواتون میکنم.اون روز خیلی گرفته بودم نمیدونستم باید این رازرو به کی بگم به محترم دسترسی نداشتم میترسیدم به گلرخ بگم شیرش خشک بشه با عالم خانمم اصا راحت نبودم اون زمانا روابط اصلا عاطفی نبود ونگاهها از بالا به پایین بود حتی مادر پدراءمثلا مادر من عید به عید مارو میبوسیدیابچه هاشونو اگر از زیارتی سفری میومدن میبوسیدن
#ادامه_دارد...
دختراحاجی اومدن وبهش گفتن اگه زن میخوای یه کامله زن از یه خانواده محترم وآبرو دار بگیر ولی قبول نکرد .آخرش حاجی گفت زنه رو قبلا صیغه کرده عالمم خبر داشته.خواستم بگم فقط منو این مدت جون به سر کردین خوب زودتر میگفتین که عقدش کردین
.حاجی کم کم پاش زخم میشد زخمایی که خوب نمیشد وهی بزرگ میشد ظرف مدت کوتاهی به پاش سیاه شد طبیب آوردن گفت باید ببرید مریض خانه قطعش کنن وگرنه تا بالا سیاه ميشه
حاجی شدیدا ترسیده بود وهمش گریه میکرد وبه پسراش التماس که پامو قطع نکنید اون حاجی با اون جلال وجبروت به یه موجود زار ونزار تبدیل شده بود
#ادامه_دارد...
᯽────❁────᯽
@azsargozashteha 📚🖌
᯽────❁────᯽
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد♨️🚫( کانال اصلی اینجاست باقی کانالهای هم نام برای ما نیستند❌❌❌)
#داستان_زندگی_اعضا 💜🍃 جواهر بی بی میگفت روزی که حسن بدنیا اومد.رحمت خیلی خوشحال بود معلوم بود اون
#کتاب_نوشت ❤️
گذایام ( تجربه نزدیک به مرگ از تجربه گران خارجی✅
سوم ماه می 1969 نزدیک به پایان فصل خشک بود، و جوخه من در حال عازم شدن بود. ماموریت ما ساده بود: به سمت پایین جاده برویم، پرچم را نشان دهیم و مطمئن شویم که هنوز حق عبور را در اختیار داریم. دو نفربر (خودروی زرهی برای حمل نفرات) مقابل من در حال حرکت در مسیر پر خاک و گل به سمت ابرهایی از غبار بودند. خانم، شخص خوش یمن جوخه، در کنارمسیر در حال تکان دادن علامتش بود. او دیگر هیچ وقت با ما نیامد از زمانی که یکی از نفرات من یکی از خودروهایی را که او در حال رانندگی بود منفجر کرد. کلاه پارچه ای خودم را با یک کلاه کاسکت عوض کردم. عینک آفتابی خودم را به چشم زدم، مسلسل کالیبر 0.5 را اماده کردم در خالی که از دروازه پایگاه در حال عبور بودیم و سرعت گرفتیم. خانم چند فوت آن طرف تر ما، متوقف کرد، به ما نگاهی کرد و گفت بروید.
چهار نفربر ما سریعا به سرعت یکنواخت 40 مایل بر ساعت رسیدند، که باعث ایجاد نسیم شد. هر دو طرف جاده، هر مایل پس از مایل شالیکاری برنج شده بود که زمین را به مربع های منظم و با اندازه های متفاوت تقسیم کرده بود. کاه زرد رنگ به جا مانده از محصول فصل قبل نتوانسته بود زمین را در این مزارع مخفی کند. خاک رس شالیکاری شده خشک شده بود و دارای ترکهای یک اینچی بود و به شکل بلوکهای سنگ فرش در آمده بود. هرچند زمین هموار بود ولی مزارع برنج تا دور دست ها وسیع نبودند، و از جایی به بعد به طور غیر منتظره ای، در زمین پر درخت آنجا مزارع برنج به اتمام رسیده می رسید.
درختان آنجا شامل درختان بومی قطور شاداب و سبز رنگ بودند و از بیست تا سی فوت ارتفاع داشتند. در هیچ جای دلتای مکونگ در ویتنام کسی نمی تواند از محاصره این درختان در بیاید. در جاهایی درختان ممکن است در فاصله دو مایلی باشند و در جای دیگر فقط چند صد فوت فاصله داشته باشند. هر جا که شعبات این دلتا هستند، درختان در آنجا یافت می شوند، مثل این که شبکه ای از ریشه ها در همه جا پراکنده اند. ما مسئول کنترل روستا ها، شهرک ها، جاده ها، آسمان، آبراه های اصلی و مزارع برنج بودیم. مسئول کنترل نواحی درختان، چارلی بود.
با غرش موتورهای دیزل و ایجاد دنباله ای از غبار به طول یک مایل، ستون ما به نقطه ای نزدیک می شد که دیوار مخوف جنگل، جاده را از دو طرف احاطه کرده بود. به طور ذاتی، من شروع کردم تا به به خطوط جنگل از نزدیک نگاه کنم. ناگهان یک مین کنترل دار بزرگ ضد تانک، منفجر شد. من سریعا فهمیدم که چه اتفاقی دارد می افتد (چون نفربر من درست سه هفته قبل منفجر شده بود)، و به خودم فکر کردم، اوه! لعنتی دوباره همان حادثه. من به همراه همه کس و همه چیز به بالا پرتاب شدم. افراد، گرد و خاک، تسلیحات، مهمات، کلاه کاسکت و جعبه های جیره همگی یک مخروط معکوس در حال گسترش تشکیل دادند که من در وسط آن بودم.
در حال رفتن به هوا بودیم که زمان ظاهری، تنزل سرعت پیدا کرد. سرعت چرخش تمامی اشیا اطراف من آنچنان سریع کم شد که با قوانین بقای دوران، در فیزیک متناقض بود. من به خاطر کاهش سرعت چرخش بدن همراهانم ذوق زده و متعجب بودم. آیا این پایان کار است؟ آیا همه ما مرده ایم؟ در اوج تراژدی من، زمان به طور کامل ایستاد و یک آرامش وصف ناپذیر حکمفرما شد. وضعیت هوشیاری که در آن موقع حاکم شد برابر با حالت بیداری معمولی که نبود بلکه حالت بیداری معمولی در قیاس با آن مانند رویایی بود. هر چه که بود، آرام بخش، فراگیر (زمانی و مکانی) و عالمانه بود و همه چیز را به درون یک کلیت نامرئی جذب کرد.
تمام عالم، گذشته، حال و آینده به شکل تک مرکزی درآمد که همه چیزی برای وجودش به آن بستگی دارد. آن، چیزی است که تغییر نمی کند. آن، نور هوشیاری محض است که همه چیز را روشن می کند. آن، معنای نهایی متون مبهم انجیلی است. نور بدن، چشم است: اگر چشم شما روشن باشد، تمامی بدن شما پر نور می شود (انجیل 6:22). آن بزرگترین هیچی است، برای اینکه شامل همه چیز است و خودش چیزی نیست. و اینگونه است که آن، همه چیز در همه چیز می باشد.
علاوه بر این، دیگر هیچ شکی در مورد صحت آن نبود (و نیست). شکی که ممکن است این باشد: بیداری از رویایی که، آن بیداری واقعی است و آن رویا "فقط یک رویاست." خلاصه خداوند، تن من را گرفت به این معنی که من دیگر به صورت موجودی متمایز نبودم، بلکه فقط او وجود دارد. یک حس بسیار شدید سعادت، عشق، شیفتگی و حس عجیب آشناپنداری. دانش، این را نشان داد که خانه واقعی و نفس واقعی همه چیزها به طور معجزه آسایی آشکار شده اند.
#ادامه_دارد...
᯽────❁────᯽
@azsargozashteha 📚🖌
᯽────❁────᯽
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد♨️🚫( کانال اصلی اینجاست باقی کانالهای هم نام برای ما نیستند❌❌❌)
#داستان_زندگی_اعضا ❤️🍃 جواهر دیگه اگر مادر شوهری مثل عالم خانم خوب ومهربون پیدا میشد وکمک میکرد م
#داستان_زندگی_اعضا ❤️🍃
جواهر
فکر کنم قند داشت نمیدونم اون زمانام گفتن قند داره یا نه فقط میگفتن پاش مثل قانقاریا شده
یه روز به گوش حاجی رسید که قراره فردا ببرنش و پاشو قطع کنن.درجا از ترس سنکوپ کرد ومرد.
دیگه واقعا یتیم شدیم.بعد از چهلم یه لشکرادم اومدن تو خونه وبا پیش نماز وچندتا ریش سفید محل نشستن حرف زدن درمورد خونه.رحمت کلی عمه وعمووعمو زاده داشت واین خونه که ماتوش بودیم وحجره بازار مال پدر بزرگ رحمت بود وچون حاجی بزرگترین بچه بودحجره را میگرداند وخرج پدرش وبعدا مادرشو میداد.وحالا همگی اومده بودن سهم الارثشونو میخواستن.
همون روزکلی برگه نوشتن وانگشت زدن وقرار شد حجره وخانه را بفروشن وهر کس سهمشو برداره تمام این کارا به سرعت برق وباد انجام شد ویه بازاری هم حجره رو برداشت وهم خونه وپول سریع تقسیم شد.وسایل خونه هم بین سه تا پسرحاجی والبته کلفت تقسیم شد وبه دخترا ندادن چون گفتن قبلا جهاز بردین.خیلی جالب بودکه حاجی چقدر بزل وبخشش کرده بود به کلفت و تو وصیتش چهارتخته قالی براش گذاشته بودوکلی چراغ و وسایل خرد وریز وکلی پول نقد همه میگفتن عشق پیریه دیگه.
رحمت ولی به خواهراش گفت بیایید از وسایل خونه که به من رسیده چندتیکه یادگاری بردارید واونام نامردی کردن وهمه چیو غارت کردن بازم به محترم که مجبورشون کرد براماهم یه چیزایی بزارن وگرنه لختمون میکردن.رحمت به خونه کوچیک وبسیار باصفا خرید.از در حیاط وارد یه دالان میشدیم سمت راست دوتا اتاق بودسمت چپ آشپزخانه ودستشویی وانباربا یه حیاط زیبا وحوض بعدم چندتا پله که وارد خونه میشدیم وچهارتا اتاق داشتیم دوتا رو کردیم مهمون خونه ودوتابرا خودمون.دوتا اتاق اونطرف حیاطم دادیم به یه زن وشوهر اجاره که مثلا من تنها نباشم وکمک خرجم بود.بهتری نروزای عمرم بود یه خونه مستقل بدون امر ونهی بدون اذیت وآزار جاری و....محمد پسر آرومی بود هیچوقت تو کوچه نمیرفت بازی همش دم در می ایستاد با اینکه کوچیک بود به من می گفت زن عمو میدونست من مادرش نیستم خیلی بهش گفتم بگه ننه ولی زیر بار نمی رفت.حسن هم بسیار زیبا ودرشت بوددخترمون حوریه هم همینطور محمدگاهی حسن نوپا رو برمیداشت ومیرفتن دم در بازی بچه هارو میدیدن حسن به محمد میگفت دادا ودوستش داشت.منم تند تند کارامو میکردم.یه روز بچه ها رفتن دم دروبعدم برگشتن وشب پای حسن آبسه و چرک کرد دکترگفت حتما چیزی رفته تو پاش ولی نشون به اون نشون دیگه نتونست درست راه بره ومیلنگید محمد گفت زنعموهمسایمون بهش گفته واای چه پای کپلی داری,منم یاد عالم خانم افتادم گفتم حتما چشمش کردن به رحمت گفتم گفت دست بردار الان که چی تا ابد که نمیشه بچه رو قایم کرد منم کار هر روزم اسپند دود کردن و...بود اون زمانا خیلی به چشم زدن اعتقاد داشتیم. نخ ومهره آبی دست بچه میکردیم دعا چشم زخم بهشون آویزون میکردیم و...رحمت به تازگی یه دکان بقالی تو همون محله باز کرده بود وکلا پسرا حاجی جدا جدا دیگه کار میکردن وخیلی رفتوامد نداشتیم و...
ولی با خواهر شوهرام وبخصوص محترم خیلی رفت وامد داشتیم,
پدرمحمد اصلا به روی خودش نمیاورد که پسرش پیش ماست.یه روز رحمت براش پیغام فرستاد که ما هیچ,اصلا به روی خودتم نمیاری خرج ومخارج پسرتو بدی اونم هیچ ولی واقعا دلت براش تنگ نمیشه بیای ببینیش,بردارشم گفته بود من خودم چندتا دیگه مثل اون دارم باشه شما خیر همو ببینید .,رحمت خیلی کفری شده بودگفت حالا که اینطوری میکنه وانقدر سنگ دله خونم راه بیفته نمیدمش بهش دیگه پسر خودمه,بزار حسرتش بمونه رو دلش,.اتفاقا زن برادر رحمت تند وتند سه تا پسر پشت سرهم آورد براش وانقدر به قول خواهرشوهرام دعا جادوش کرده بود که کلا از همه خواهرا وبرادرا برید و سالیان سال کسی اصلا خبری ازش نداشت. کار وکاسبی رحمت شکر خدا خیلی خوب بودءمنم همه جوره کمکش میکردم شیر میگرفتم یجوشوندم وماست وسرشیر درست میکردم»فرنی میپختم وخلاصه هر کاری که لازم بود تو اون حیاط جمع وجور براکمک به رحمت انجام میدادیم
محمد به سن مدرسه رسیده بود وسرشو تراشیدیم ولباس فرم که یه کت وشلوار بودبراش خریدیم پشت یقه کت را هم یه تیکه پارچه سفید میدوختیم چون اون زمانا خشک شویی نبود که کت را بشوره وتنها کار مفید این بود که اون پارچه سفید را هفته به هفته بشوریم ودوباره بدوزیم تازه خود مدیر توصیه کرد دوسایز بزرگتر بگیریم تابتونه چندسال بپوشه آستین کتش تا نوک انگشتاش میرسید وکلی هم از پایین شلوارشو تو زدیمودورکمرشو تنگ کردیمخلاصه با اون وضع وظاهر خیلیم خوشحال بود کلا چیز عحیبی نبود لباس خیلی گشاد باشه یا تنگ حتی برای خانواده های پولدار .حسن شدیدا بی تابی میکرد برا محمد وحسابی کلافمون میکرد.ولی حوریه دختری ارام ومطیع بود.جنگ جهانی دوم هم شروع شده بود وبا اينکه ایران بی طرفیشو اعلام کرده بود ولی اوضاع همه چی بهم ريخته بود
#ادامه_دارد...
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد♨️🚫( کانال اصلی اینجاست باقی کانالهای هم نام برای ما نیستند❌❌❌)
#داستان_زندگی_اعضا ❤️🍃 جواهر فکر کنم قند داشت نمیدونم اون زمانام گفتن قند داره یا نه فقط میگفتن پ
#داستان_زندگی_اعضا ❤️🍃
جواهر
بخصوص مواد غذایی,فقر ومریضی شیوع پیدا کرده بود سرخک وسرخجه وخیلی مریضیایدیگه
همون سال محمد مخملک گرفت.اون زمانا واکسن يا درمانی نداشت اگرم داشت ما بلد نبودیم تب شدیدوحال نزار بعدشم سریع حوریه وحسن گرفتن»
خیلی وضع بد ودردناکی بود.,تازه بچه ها هفته قبلش هم اسهال سختی داشتند وبه تازگی بهترشده بودن ولی بسیار ضعیف شده بودن.,همش دست به دعا بودم که خدا بچه ها رو برام نگه داره
خودمم باردار بودم.تب بچه ها بالا بود خیلی وحشت کرده بودم طبیب اوردیم فقط گفت.شاید زنده بمونن»وای شدم گندم بوداده بالا وپایین میرفتم که خدا چرا من چرا بچه های من. خودمم مریض شده بودم وتب شدید داشتم با این حال سه تا بچه هارو مدام پاشویه میکردم...
ولی همونطور که هميشه گفتم شادی وغم پشت سرهم هستن,برا منم همیشه همینطور بوده
محمد وحوریه خوبشدن ولی حسن دوام نیاورد واز بین رفت,خدا همچین روزی رو برا هیچ مادری نیاره
خیلی بی تابی میکردم اون زمان میگفتن خاک سرد میکنه آرامش میده ومجبورم کردن با اون حال نزار برم قبرستون وبچمو خاک کنم,قبرستون پر بوداز مردمی مثل من ادمایی که عزیزاشونو بخاطر فقر وقحطی یا مریضی از دست داده بودن»همه مثل هم بودیم یکی از یکی بدبخت تر ودرمانده تربرگشتیم خانه کلا رفت وامدها کم شده بود چیز زیادی اغلب برا خوردن خود خانواده ها پیدا نمیشد چه برسه برا پذیرایی از مهمان باشه,درضمن مردم دل ودماغی نداشتن يا مریض بودن يا مریض داریادربه در یه لقمه نان لعنت به جنگ لعنت به فقر.
رحمت یه مدت در مغازشو بست چیزی برا فروش نبودءاگرم بود کسی پول چندانی نداشت بیشتر میومدن دم مغازه برا گدایی يا دزدی.حال دلم خوب نبود,حال رحمتم بدتر ازمن .رحمت مرد عاطفی بود بچه هاشو خیلی دوست داشت برعکس خیلی از مردای اون زمان که اصلا یادشون نبود بچه هاشون چند سالشونه يا انقدر زیاد بچه داشتن که نمیدونستن اسم کدوم به کدومه زهرا کدومه کبری بزرگس یا صغری.
چندماهی گذشت اوضاع همون بود که بود روزگار به سختی میگذشت میگفتن بعضی شهرا مردم به مغازه ها وخانه هاحمله میکنن واموال همو غارت میکنن برا یه نان همو میکشن .نا امنی بی داد میکرد.موقع وضع حمل من شد بچه بدنیا اومد ,یکدفعه قابله گفت یا خدااستغفرالله وتند تند یه چیزی زیر لب گفت.بچه گریه نکردخواستم ببینمش نذاشت وپیچیدش لا به ملافه وگذاشت کنار گفت مرده همون بهتر که مردء
گفتم چرا گفت ناقص الخلقه بود.گفتم بزار ببینمش گفت چیو ببینی که هميشه جلو چشمت باشه وعذاب بکشی خدا دوستت داشت که مرد.وگرنه یه عمر توواون بدبخت عذاب میکشدین,.حتما سرخجه گرفنه بودی گفتم اره
گفت این روزا از هر ده تا بچه ای که دنیا میارم پنجتاش اینمدلین,یه زمانی همه بچه ها سالم بودن ومثل رستم درشت.این روزا یا ناقصن يا مریض يا لاغر,نمیدونستم به قول قابله خوشحال باشم يا ناراحت.در هرصورت مجبور بودم راضی باشم به رضای خدا.کم کم جنگ وآثارش تمام شدوزندگیا به حالت اول برگشت,کار وبار رحمت دوباره رونق گرفت,دوباره اوضاع مردم خوب شد شادی هم مثل غم مسریه وبه همه سرایت میکنه. سالها از پس هم میگذشت محمد وارد دبیرستان شدحوریه چند سالی بود مدرسه میرفت.من باردار شدم یه دختر زاییدم رحمت اسم مادر بزرگشو گذاشت صورت بانو بعد دوسال یه دختر دیگه آوردم بازم اسم اونیکی مادربزرگشو گذاشت رخساره بانوسه تا دختر ومحمدتک پسرم بودن»...
سرم گرم بود به زندگی وبچه داری .رحمت مغازشو بزرگتر کرد ومحمد بعد از مدرسه عصرا میرفت کمکش.یه روزرحمت خیلی گرفته وناراحت پیش از ظهریرگشت خونه گفتم یاخدا خیره انشالله گفت داداشم اومده بود دم دکانوگفت میخواد محمد رو ببره پیش خودش چون سه تا پسراشو تو قحطی جنگ جهانی از دست داده الان فیلش یادهندوستان کرده ویادش افتاده یه پسریم داره منم گفتم نمیزارم گفت آجان میارم وبه عدلیه شکایت میکنم وتهدیدکرد اگر اونطوری کارم پیش نره چندتا گنده لات میارم دم دکانت تا همه چیو بهم بریزن ؛آخرش گفتم که هرطور محمدتصمیم بگیره
قرار شده ظهر که محمد تعطیل بشه باهاش حرف بزنیم خیلی ناراحت شدم گفتم نه رحمت یه کاری بکن من بزرگش کردم .بچه ماست تر وخشکش کردیم دور وبرش بودیم باهاش خندیدیم وگریه کردیم نزار ببرنشءاون پسرمنه پسر ماست.تو رو روح مادرت یه کاری بکن,اونم سرسری گفت باشه ورفت ,حال دل اونم بدتر از من بود پریشونه پریشون.تا شب مثل مرغ سرکنده بال بال میزدم نذر ونیاز و..شب شد چشمام به در خشک شد,دیدم رحمت اومدپابرهنه دویدم دم درتو دالان گفتم چی شد .که یکدفعه دیدم محمدم اومد تو از خوشحالی بال دراوردم گفتم تصدقت برم من چه خوب که برگشتی,دوتاشونو بردم تودخترام نگران بودن همگی خوشحال شدیم.انگار یه عزیز سفر کرده بعدسالها برگشته بود چشم ازش برنمیداشتم.موقع خواب گفتم رحمت چی شد که برگشت...
#ادامه_دارد...