شاید برای شما هم اتفاق بیفتد♨️🚫( کانال اصلی اینجاست باقی کانالهای هم نام برای ما نیستند❌❌❌)
#کتاب_نوشت ❤️ گذرایام ( تجربه نزدیک به مرگ از کتاب سه دقیقه در قیامت)✅ زندگینامه عـبدالمهدی کـا
#کتاب_نوشت ❤️
گذر ایام( تجربه نزدیک به مرگ از کتاب سه دقیقه در قیامت)✅
سالها
از ازدواجشـان مـیگذرد و عـبدالمهدی
کـه دیـگر صاحب دو فرزند به نامهای
فـاطمه و ریـحانه شـده، کـمکم هـوای
سـوریه به سرش میزند؛ هوای دفاع از
حـرم هـمسر شـهید میگوید: «سه روز
قـبل از آمـدنش از سوریه خواب دیدم
رفـتهام بـه حـرم حـضرت زینب (س).
عـکس همهی شهدا به دیوارهای حرم
بـود. همانطور که نگاه میکردم، دیدم
عـکس عبدالمهدی هم بین آنهاست.
از شـوکی کـه به من وارد شد، داد زدم
«وای، عــبدالمهدی ش
ــهید شــد.» از
خـواب پریدم. دستانم خیلی میلرزید.
اتـفاقا دو، سـه سـاعت بـعدش، زنـگ
زد. خــواستم خــوابم را تـعریف کـنم،
ولـی گـفتم نـگرانش نکنم. فقط گفتم:
«عـبدالمهدی، خوابت را دیدم.» گفت:
«چـه خـوابی؟» گـفتم: «وقـتی آمدی،
تعریف میکنم.»
و حــالا مـرضیه مـانده اسـت و جـای
خـالی عبدالمهدی و خوابی که هیچگاه
نتوانست برای او تعریف کند...
اینجا آرامشی دیگر دارد
تـفریح مـا گلستان شهدا بود، چه قبل
از ایـنکه بـچهدار شـویم و چـه بعد از
آن. هـمیشه وقـتی میخواست بچهها
را جـایی ببرد، گلستان شهدا را انتخاب
مـیکرد. بـه او مـیگفتم، یـکبار هـم
ایـن بـچهها را بـه پارک ببر، میگفت:
«آرامشی که گلزار شهدا به آدم
مـیدهد، پـارک نمیدهد. اینجا پر از
یاد خداست.»
منتظرت هستم
یـک روز بـعد از شـهادت عـبدالمهدی،
دلـم خیلی گرفته بود. گفتم بروم سراغ
آن دفـتری کـه خاطرات مشترکمان را
در آن مـینوشتیم. بـهمحض بـازکردن
دفـتر، دیـدم بـرایم یک نامه نوشته با
ایـن مـضمون کـه «همسر عزیزم! من
بـه شما افتخار میکنم که مرا سربلند و
عاقبت بهخیر کردی و باعث شدی اسم
من هم در فهرست شهدای کربلا نوشته
شــود. آن دنــیا مــنتظرت هـستم!»
وصیت نامه
بسم الله الرحمن الرحیم
و امـا سـخن وتـوصیه هـای خـود به
برادران و خواهران :
۱- در سوره اعلی آیه
" قد افلح من تزکی "
خـداوند رسـتگاری رابـرای کسانی می
دانـد که نفس خود را پاک کرده باشند
و در راه حـق را بـه درسـتی پـیموده و
خانواده و جامعه را بر محور اخلاق پایه
ریزی کنند.
۲- هــمواره بـایدگوشهایتان شـنوا و
چـشمانی بـصیر و بینا به امر ولی فقیه
داشـته بـاشید کـه اگـر این چنین شد
هیچ وقت گمراه نخواهید شد.
۳- هــمیشه حـق و بـاطل در پـیکار و
جـنگند و در همه حال حق را بگوئید و
عـمل کنید و از باطل روی گردان باشید
این اصل بصیرت است که باید در خود
تـقویت کنید تا این دو مخلوط نشوند
و فتنه بوجود نیاید.
در فتنههای آخرالزمان و فتنههای سال
۷۸ و ۸۸ بـا ایـنکه افـراد خوبی زندگی
کـردهاند ولـی بـه دلـیل عـدم بصیرت
گـمراه میشوند و خود را از صف مردم
و ولی فقیه جدا میکنند و تنها گمراهی
و حقارت نصیب آنها میشود.
۴- در آیات قرآن تدبر کنید و به فرامین
آن عمل نمایید.
۵- ظـلم یکی از گناهان بزرگ در اسلام
اسـت و عـقلاً و شـرعاً گناهی بزرگتر از
ظـلم وجـود نـدارد کـه ظلم به بندگان
خـدای مـتعال را ظـلم بـه حـق الناس
نـامیدهاند و هـمین جا ذکر میکنم که
اگـر بـه کسی ظلم کردهام و خود نیز از
آن آگاهی ندارم طلب بخشش میکنم
و عاجزانه درخواست دارم که این حقیر
را عفو کنید.
۶- در سـفارش به احترام به پدر و مادر
بـه آیات قرآن اشاره میکنم که خداوند
فـرمود: " بـالوالدین احـسانا فـلا تـقل
لـهما اف "حـتی بـه پدر ومادر خود اف
نگویید.
۷- سـفارش میکنم همه شما را به نماز
اول وقـت و بـه جـماعت چـرا که نماز
سـادهترین و زیـباترین رابطهی انسان
بـا خـداست که در تمام ادیان آسمانی
بوده است.
۸- اسـلام بـه مـا آمـوخته کـه دین از
سـیاست جـدا نـیست و آن چیزی که
دشـمن بـه دنبال آن است جدائی این
دو از هـم اسـت اسـلامی کـه مـرگ بر
آمـریکا و مرگ بر اسرائیل در آن نباشد
اسلام آمریکائی است و خدایا تو شاهد
باش که این حقیر همیشه و همه حال
آمـریکا و اسـرائیل را دشـمن اسـلام و
انـقلاب دانـسته و مـن نیز دشمن آنها
هستم و خواهم بود و با این عقیده به
سوی تو میشتابم.
۹- انــقلاب جــمهوری اسـلامی ایـران
مـعجزه قرن است و الگوئی است برای
اسـتقامت پـس حـفظ ایـن انقلاب از
اوجـب واجـبات اسـت و به همه شما
خــواهران و بــرادران عـزیز تـوصیه و
سـفارش مـیکنم کـه انقلاب را دوست
داشـته بـاشید و برای حفظ آن تا پای
جـان بـکوشید که انشاالله این انقلاب
بـه انـقلاب حضرت حجت ابن الحسن
(عج) وصل خواهد شود .
۱۰- شـما را تـوصیه مـیکنم بـه حـفظ،
پـیشرفت وارتـقاء " بسیج " که هر قدر
تـفکر بـسیجی تـوانمند و شکوفا باشد
انقلاب نیز قدرتمند خواهد بود.
#ادامه_دارد...
᯽────❁────᯽
@azsargozashteha 📚🖌
᯽────❁────᯽
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد♨️🚫( کانال اصلی اینجاست باقی کانالهای هم نام برای ما نیستند❌❌❌)
#کتاب_نوشت ❤️ گذر ایام( تجربه نزدیک به مرگ از کتاب سه دقیقه در قیامت)✅ سالها از ازدواجشـان مـی
#کتاب_نوشت ❤️
گذرایام ( تجربه نزدیک به مرگ)
شهدای کتاب✅
شـهید سـجاد مـرادی و شـکوفایی در
بسیج
شــهید سـجاد مـرادی در ۲۸ دی مـاه
۱۳۶۱ در روستای آورگان (سد چغاخور)
از تــوابع شـهر بـلداجی شـهر بـروجن
اسـتان چـهارمحال و بـختیاری به دنیا
آمد.
سـجاد تـا ۴-۵ سـالگی در روستا بزرگ
شـد و پـس از آن بـا مهاجرت خانواده
بـه شـهر اصـفهان در مـحله مفت آباد
(روبه روی گلستان شهدا) ساکن شدند
کـه بـا تـوجه بـه اینکه زمان جنگ بود
و شـهدای زیـادی بـرای خاکسپاری به
آنجا میآوردند، سجاد روحیه خود را با
شهدا پرورش داد.
پـس از آن بـه مـحله شمس آباد (پل
چــمران) آمـدند و در آنـجا سـجاد در
مدرسه عرفان مشغول به تحصیل شد.
در همین حین سجاد به واسطه ارتباط
عـموی خـود که با آنها زندگی میکرد،
بـا مـسجد و بـسیج آشـنا شد، سجاد
از هــمان دوره تـا روز خـاکسپاریاش
مسجد را رها نکرد.
سـجاد مـرادی از نـوجوانی وارد بسیج
شــد و در آنـجا بـه شـکوفایی رسـید.
کــارهای فـرهنگی را در مـسجد امـام
حـسین(علیهالسلام) تـیران و آهنگران
شـمس آبـاد شـروع کـرد و پس از آن
بـرای ارتـقا کار خود به مسجد حضرت
ابوالفضل(علیهالسلام) شمس آباد رفت
و در آنـجا جـرقههای شهادت در وجود
او شکل گرفت.
سـجاد در گـروه تـواشیح، جلسه قرآن،
کتابخانه پایگاه و غیره مسئولیتهایی
پذیرفته و به خوبی از عهده آنها برآمد،
او بـه عملیات، تیر، تفنگ، جنگ و غیره
علاقه خاصی داشت.
راز شهادت شهید سجاد مرادی
سـجاد با رفقایش اکثر شبها گلستان
شـهدا بـودند، در اوج جـوانی رفـیق و
دوسـت خود یعنی مرحوم مجید امین
الـرعایا را کـه حـافظ قرآن بود و در راه
مـسابقات قـرآن مـشهد در اثر سانحه
تـصادف درگـذشت را از دست داد. آن
مـوقع بـود کـه سـجاد وصیت نامهای
نـوشت و بـه دوسـتان گـفت من زیاد
زنـده نمیمانم؛ در جوانی خواهم رفت.
وصـیت نـامه را نـزد برادر مجید امین
الرعایا گذاشت.
عـلاقه خـاص سـجاد به نظام اسلامی،
انـقلاب، امـام و شـهدا و مهمتر از همه
رهـبر انقلاب سبب شد تا در سال ۱۳۸۱
جـذب سـپاه پاسداران انقلاب اسلامی
شود.
رفـقایی کـه یـکی یـکی شـهید شـدند
در یکم بهمن ۱۳۸۱ لباس سبز پاسداری
بـر تـن کـرد، لباسی که از بچگی عشق
و عـلاقه خاصی به آن داشت. با دیپلم
وارد دانــشگاه افـسری امـیرالمومنین
(ع) اصــفهان شــد و آنـجا دوسـتان
زیـادی پـیدا کـرد، رفـقایی که از نسل
آنـها شهدای زیادی خونشان پای حرم
ریـخته شـد. شـهید مـحسن حـیدری
از شـهدای مـدافع حـرم لشکر ۸ نجف
اشـرف بـود که وقتی شهید شد سجاد
خـودش گـفت مـن در دانـشکده با او
دوسـت بـودم. شـهید سـجاد حـبیبی
هـم یـکی دیگر از این رفقاست که یک
هـفته بعد از شهادت سجاد به شهادت
رسید.
مـدتی در تـهران دوره دید و بعد از آن
وارد لشکر عملیاتی ۱۴ امام حسین (ع)
شـد. سـجاد در لشکر ۱۴ نیز با شهدای
زیــادی دوســت شـد. شـهید مـسلم
خـیزاب، شهید علی شاهسنایی، شهید
سـید یحیی براتی، شهید مرتضی زارع،
شهید حسین رضایی که همگی در کنار
سجاد و یا با چند روز فاصله به شهادت
رسیدند.
شـهید سـجاد مـرادی با وجود مشغله
زیاد بسیج را رها نکرد و مسئولیتهای
فـراوانی از جـمله آمـوزش حـوزه امام
مـوسی کـاظم (علیهالسلام) را بر عهده
گرفت. در سال ۱۳۸۸ با راه افتادن فتنه
به قصد براندازی نظام، سجاد عاشقانه
هـمچون دیـگر شـهدا و همرزمانش از
نــظام و رهـبری انـقلاب دفـاع کـرد.
در سـال ۱۳۹۰ بـا شدت گرفتن حملات
ضـد انقلاب به خصوص گروهک پژاک
بــه کــردستان، بـرای دفـاع از مـیهن
اســلامی عـازم کـردستان شـد. آنـجا
چـندین بـار تا مرز شهادت پیش رفت.
از جمله یک بار در سنگر نارنجک پرتاب
میکنند که عمل نمیکند.
سـجاد بـسیجیان زیـادی را در سـطح
اسـتان اصـفهان آمـوزش نظامی داده
بـود و هـرجا مـیرفت یا هر کس او را
میدید میشناخت. میان بسیجیان که
میرفتی جایی نبود که سجاد مرادی را
نـشناسند. در ۱۳ سـالی که پاسدار بود
ازدواج کرد و بچه دار شد.
خـانواده شـهید مـرادی و تولد دختری
بهنام فاطمه
سـجاد در سـال ۱۳۸۴ با دختری مومن
و مــذهبی از بــستگان خــود ازدواج
کــرد. در تـاریخ ۱۱ آبـان ۱۳۸۵ جـشن
عـروسی سادهای در منزل پدرش برگزار
کـرد. مـجلسی سـاده و زیبا؛ همان جا
در مـنزل پـدرش سـاکن شد و در سال
۱۳۸۷ خـداوند دخـتری بـه نام فاطمه
زهـرا بـه او داد. دخـتری کـه حالا روز
جـشن تـکلیفش بـا سـالگرد تولد پدر
شـهیدش هـمزمان شده است. ۲۸ دی
مـاه ۱۳۹۵ تـولد سـجاد بـود و فـاطمه
زهـرا بـه سـن تکلیف رسید. در همین
حین ماموریتهای سجاد به کردستان
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد♨️🚫( کانال اصلی اینجاست باقی کانالهای هم نام برای ما نیستند❌❌❌)
#کتاب_نوشت ❤️ گذرایام ( تجربه نزدیک به مرگ) شهدای کتاب✅ شـهید سـجاد مـرادی و شـکوفایی در بسیج ش
#کتاب_نوشت❤️
گذرایام ( تجربه نزدیک به مرگ از کتاب سه دقیقه در قیامت)
شهدای کتاب✅
.
میدانست که این آخرین تولد
فرزندش است
غضنفر مرادی پدر شهید سجاد
مـرادی بـا اشاره به علم سجاد به زمان
شـهادتش بـه خبرنگار فارس گفت: ۱۸
تـیر ۹۴ سالروز تولد دخترش گفت این
آخـرین جـشن تـولدی اسـت که برای
دخـترم میگیرم؛ برایش جا افتاده بود
کـه بـرگشتی در کـار نـیست و در رفتار
روزهـای آخـر سجاد حس میکردم که
دیگر او را نخواهم دید اما به روی خود
نمیآوردم.
وی افـزود: در زمـان خـداحافظی تـنها
چـیزی کـه به او گفتم این بود که: بعد
از تــو دخـترت را چـکار کـنم؟ و او در
جـواب گفت این دختر من هم خدایی
دارد؛ ســجاد پـیش از رفـتنش گـفت
نـزد آیـتالله نـاصری استخاره کردم و
ایشان به من گفتند هر زمان که دلتان
تنگ شد زیارت عاشورا بخوانید؛ سجاد
بـه مـن، مـادر و هـمسرش برای زمان
دلتـنگی تـوصیه به زیارت عاشورا کرد.
شـهدا قبل از شهادت و عروج، به مقام
شــهادت مــیرسند و مـیبینند آنـچه
در مـقام شـهود کـسی نـدیده است و
مـیشوند شهدای زندهای که در کنار ما
زنـدگی مـیکنند و پروانهوار در حسرت
رسـیدن بـه شـعله شـمع شـهادت بال
بـال مـیزنند تـا روزی که پروردگار این
هــجران را بـه پـایان رسـاند و اجـازه
حـضور در درگـاهش کـه همان بهشت
ابدی است به آنها بدهد.
سجاد زودتر از حلب آزاد شد
ســجاد در آزادســازی حـلب فـعالیت
مـیکرد، امـا او قـبل از آزادی حـلب از
زنـدان تـن آزاد شـد تـا به سوی سرور
آزادگـان عالم حسین بن علی(ع) برود
و درس آزادگـی را بـه عالمیان بیاموزد.
پـدر شـهید گفت: وقتی حلب آزاد شد
سـجاد در بـین مـا نـبود اما خوشحال
بـودیم و حـسی را داشتیم که در زمان
آزادســازی خــرمشهر وجـود داشـت؛
افتخار میکردیم که سجاد ما خود یکی
از سـلاحهایی بود که به شقیقه دشمن
نشانه رفته بود.
پشیمان نیستید؟
در بــین صـحبتهای خـانواده شـهدا
هـمزمان کـه داغ بزرگی حس میشود
یقین و اطمینان قلبی از کاری که انجام
دادهانـد نیز محسوس است؛ میگویند
اگـر صـدها بـار دیـگر هـم فـرزندمان
بـرگردد بـاز هم به او اجازه شهادت در
راه خدا را میدهیم.
پـدر شـهید تـصریح کـرد: چون عاشق
امـام حـسین(ع) بود ما هم گفتیم چه
بـهتر کـه فـدایی حـضرت زیـنب(س)
شـود، مـگر چـه سـعادتی از این بالاتر
اسـت؟ درسـت اسـت که من سعادت
ایـن را نـداشتم بـروم اما سجاد از این
مـوقعیت پیش آمده نهایت استفاده را
کرد.
وی افـزود: مـن بـه خـاطر راهـی کـه
انـتخاب کـرده بـود به او تبریک گفتم
هــرچند بـرای مـا سـخت اسـت امـا
دل خــوش هـستیم کـه عَلَم حـضرت
عــباس(ع) را بــرداشته و بــه دوش
کشیده است.
خاطرهای از شهید
پـدر شـهید گـفت: یک بار که از مشهد
بـر مـیگشتیم در طـبس طـوفان شنی
رخ داد و آنقدر این طوفان شدید بود
کـه بـا وجـود بـسته بودن شیشههای
ماشین داخل ماشین مقدار زیادی شن
وارد شـد، پـس از عبور از طوفان سریع
بـه سـراغ عمویش که با ما بود، آمد و
۲ هـزار تـومان پـول به عمویش داد و
گـفت ایـن پـول بابت نان صبحانهای
کـه خـریدید است، مشخص نیست ما
به اصفهان برسیم، نمیخواهم حقی بر
گردنم باشد.
سجاد زنده است!
بارها شنیدهایم که طبق آیه
«وَلَاتَحــسَبَنَّ الَّذیــنَ قُتِلُوا فِی سـبیلِ
الـلّهِ أَمواتاً بَلْ أَحیاءٌ عِندَ رَبِّهِمْ یرزقونَ»
شهدا زندهاند و نزد پروردگارشان روزی
مـیخورند امـا شاید این موضوع برای
مـا کـه در بند دنیا گیر افتادهایم خیلی
مـحسوس نـباشد، کـسانی کـه بیشتر
از هـمه ایـن مـوضوع را درک میکنند
خانواده شهدا هستند.
وی بــیان کــرد: مـادرش قـبلاً خـیلی
بـیقراری مـیکرد و ناراحت بود؛ روزی
به مادرش دلداری میدادم و از جایگاه
شـهدا و از بهشتی که سجاد در آن قرار
دارد صـحبت کردیم و به مادرش گفتم
بـبین چقدر آدم بر اثر تصادف و دلایل
دیـگر از بین میروند اما قسمت سجاد
شهادت بود و الان دیگر کاری از دست
مـا بـر نـمیآید هر چند نبودش بسیار
سخت است.
مرادی افزود: همان شب وقتی
خوابیدم در خواب دیدم سجاد با لباس
سـفیدی کـه در عکسش هم هست به
خـوابم آمد و در پذیرایی خانه ایستاده
بـود، مـیخندید و قـهقهه میزد، به ما
گفت کی گفته من مردم؟ من که پیش
شـما هـستم و جـایی نـرفتم کـه شما
اینقدر ناراحت هستید؛ بعد از آن شب
آیه قران که صحبت از زنده بودن شهدا
کرده را به واقع لمس کردیم و گویی که
بال درآورده باشیم.
وصیتنامه
بسم رب الشهدا و الصدیقین
مـرگ پلی است به سوی جهان ابدیت
و انشـاءالله ایـن پـل بـا شـهادت رقم
بخورد، صبر در مصیبت اجر عظیم الهی
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد♨️🚫( کانال اصلی اینجاست باقی کانالهای هم نام برای ما نیستند❌❌❌)
#کتاب_نوشت❤️ گذرایام ( تجربه نزدیک به مرگ از کتاب سه دقیقه در قیامت) شهدای کتاب✅ . میدانست که
#کتاب_نوشت ❤️
گذرایام ( تجربه نزدیک به مرگ از کتاب سه دقیقه در قیامت )
شهدای کتاب✅
زندگینامه
شـــهید «مــرتضی زارع کــتایونچه»
مـتولد شـهرستان «خـورزوق» از توابع
شـهر«برخوار» اصـفهان می باشد، وی
در دوم تـیر مـاه ۱۳۶۴ در خـانواده ای
مـذهبی مـتولد شـد. دوران ابتدایی و
راهـنمایی خـود را در مـحل زادگاهش
گـذراند و در سـال ۱۳۸۱ وارد هنرستان
فـنی (ابـو علی سینا) شهرستان برخوار
شـد و پـس از اخـذ مـدرک دیپلم وارد
دوره پیش دانشگاهی در رشته ادبیات
شـد. در سـال ۱۳۹۲ در رشـته مدیریت
دولـتی دانـشگاه پـیام نـور دولت آباد
پذیرفته شد و در زمان شهادت،
دانــشجوی ایــن دانـشگاه بـود. وی
دارای چـهار خـواهر و یک برادر است،
مرتضی فرزند چهارم خانواده می باشد.
شـهید مـرتضی زارع در ۱۷ ربـیع الاول
سـال ۹۲ شمسی مقارن با تولد حضرت
مـحمد(ص) ازدواج نـمود. همسر وی،
او را هــمسری مـهربان بـرای خـود و
پـسری دلـسوز بـرای مادرش می داند
و مـی گـوید، مـرتضی در زمان بیماری
مـادرم از هـیچ کـمکی برای ما فروگذار
نــکرد. شـهید مـرتضی زارع در ۱۶ آذر
مـاه سـال ۱۳۹۴ در عملیات مستشاری
در سـوریه بـه دسـت گـروه تروریستی
تـکفیری داعـش به درجه شهادت نائل
آمد و ۳ روز پس از شهادتش در ۱۹ آذر
مـاه، ایـن واقـعه به خانواده اش اعلام
شد.
همسر شهید
خـواهر شـهید معلم حفظ قرآنم بودند
و از ایــن طـریق مـقدمات آشـنایی و
ازدواجــمان فــراهم شـد. عـید غـدیر
سـال ۱۳۹۲ به خواستگاری آمدند . آقا
مـرتضی مـعادلات آدم هـای این دوره
و زمـان را بـه هـم ریـخته بـود. آنقدر
ســاده و راحـت صـحبت مـیکرد کـه
حرفهایش عجیب به دل مینشست.
آقــا مــرتضی در جـلسه خـواستگاری
گـفت : مـن به این علت به سپاه رفتم
چـون دوسـت دارم شهید شوم. گفت:
دوسـت دارم بـا کـسی ازدواج کنم که
شـرایط مـن را درک کند. آن زمان تازه
از مـبارزه بـا گـروه پـژاک بـرگشته بود
و مــیگفت : امـکان دارد هـر لـحظه
برایمان شهادت اتفاق بیفتد. میگفت :
دوسـت دارم بـا کـسی ازدواج کنم که
ایـن مـوضع را درک کـند و مـانع راهم
نـشود. گـفت : اگـر بـرای مأموریت به
جاییرفتم حمل بر بیتوجهی به خانواده
نـگذارید. پـرسیدم: بـزرگ ترین آرزوی
شــما چــیست؟ !و در جـوابم گـفت:
شهادت. این در واقع آرزوی مشترک ما
بـود که میتوانست یک هدف مشترک
بـرای زنـدگی مـان باشد. خودم قبل از
ازدواجم همیشه دعا میکردم همسری
نـصیبم شـود کـه شـهید شود و وقتی
فهمیدم ایشان چنین نظری دارد خیلی
خوشحال شدم.
بــه تــنها شـدن و سـختیهای بـعد از
شهادت خیلی فکر میکردم. آقا مرتضی
هـم خـیلی بـه مـن میگفت شما که از
بـچگی پـدرتان فـوت کـرده، بـا کسی
ازدواج نـکنید کـه دوبـاره بخواهید در
زنـدگی خودتان مرد خانه باشید. منتها
مـن ایـن را قبول دارم که در آخرالزمان
امـتحانات خیلی سختتر میشود. آدم
بـرای ایـنکه جـهاد کـند جـلوی پایش
فـرش قـرمز پهن نمیکنند. باید در این
راه سـختیهایی بـپذیرد. ما در دورهای
زنــدگی مـیکنیم کـه هـر لـحظه بـاید
مـنتظر ظهور حضرت باشیم و مقدمات
ظـهورشان را فـراهم کـنیم. مـن دنبال
هـمسفر بـرای خودم میگشتم و دنبال
یـک زندگی معمولی نبودم. موی سفید
بین موهای آقا مرتضی خیلی زیاد بود.
مـادرشان قبل از آمدن به خواستگاری،
به آقا مرتضی گفته بودند : موهایش را
رنگ کند و در جواب به مادر گفته بود:
نه ظاهرم را رنگ می کنم و نه باطنم را.
حـتی از چـپ دست بودنش هم حرف
زد. چـون مـاه مـحرم و صفر در پیش
بـود، مـوقع خواستگاری، دو ماه صیغه
مـحرمیت بـین مـا خوانده شد. سفره
خـاصی برای عقدمان نچیدیم. هردوی
مـا در قـید و بـند تجملات نبودیم. هم
مـن و هـم آقـا مـرتضی با اجازه از آقا
امام زمان(عج) و متوسل شدن به ائمه
بـله را گفتیم. دوست داشتیم که خطبه
عـقد مـا هـمزمان بـا آغاز امامت امام
زمـان(عج) در جمکران جاری شود، اما
چـون آن سـال برف سنگینی آمده بود،
کـنسل شـد و نـهایتا ۱۷ ربـیع الاول به
عقد هم درآمدیم. ۱۰ خرداد سال ۱۳۹۳،
هـمزمان با شب میلاد امام حسین(ع)
و روز پاسدار عروسی کردیم.
دعــوتنامه عــروسی مـان را خـودمان
نوشتیم. کارتهای عروسی را که توزیع
می کردیم، جای برخی مهمانان را خالی
دیـدیم، شـروع بـه نـوشتن دعـوتنامه
کردیم برای امام علی(ع)، امام
حسین(ع)، حضرت ابوالفضل(ع)، امام
جـواد(ع)، امـام موسی کاظم(ع)، امام
هـادی(ع) و امـام حسن عسگری(ع).
بــعد دعـوتنامه هـا را بـه عـموی آقـا
مـرتضی کـه راهـی کـربلا بودند دادیم
تــا در حـرم ایـن بـزرگواران بـیندازند.
بـرای حـضرت مـهدی(عج) هم نامهای
مخصوص نوشتیم.
#ادامه_دارد...
᯽────❁────᯽
@azsargozashteha 📚🖌
᯽────❁────᯽
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد♨️🚫( کانال اصلی اینجاست باقی کانالهای هم نام برای ما نیستند❌❌❌)
#کتاب_نوشت ❤️ گذرایام ( تجربه نزدیک به مرگ از کتاب سه دقیقه در قیامت ) شهدای کتاب✅ زندگینامه ش
#کتاب_نوشت ❤️
گذرایام( تجربه نزدیک به مرگ از کتاب سه دقیقه در قیامت)
شهدای کتاب✅
.
حـتی بـرگه هایی را برداشتیم و در آن
احـادیث و جملات بزرگان را نوشتیم و
بـین مـهمان هـا توزیع کردیم و جالب
آنـکه عـده ای به ما گفتند آن جملات،
راه زنـدگیمان را عـوض کـرد. برای ما
خـیلی جـالب بـود کـه تـاثیر یک کلام
مـعصوم در مکانی به نام تالار عروسی،
شـاید تـاثیرگذارتر بـاشد تـا روی منبر.
چـند شب قبل عروسی خواب دیدم که
مـن بـا لـباس عـروس و آقا مرتضی با
لـباس دامادی در حرم امام
حسین(ع)
هـستیم و بـرایمان جـشن گـرفتهاند،
یـک دفـعه بـه ما گفتند: شما همیشه
هـمسایه ما بودید و یک عمر همسایه
مـا خـواهید مـاند. خواب عجیبی بود،
بـرای آقـا مـرتضی کـه تـعریف کـردم
بـسیار خـوشحال شـد و گـفت: خوش
بـه حـال شـما،من مـی دانـم کـه شما
شـهید مـی شوید، من به او گفتم : اما
بـه نـظرم شـما شهید می شوید، چون
مـدت کـوتاهی در خوابم بودید. شاید
خـنده دار بـاشد امـا احـتمالا ما اولین
عروس و دامادی بودیم که قبل از آنکه
مـهمانان بـه تالار بیایند ما آنجا حضور
داشتیم. دلمان نمی خواست میهمانان
را مـعطل کـنیم هـردوی ما با گل زدن
بـه ماشین عروس مخالف بودیم و آن
را خـرج اضافه می دانستیم، البته یکی
از هـمسایه هـا به اصرار دوستان چند
شـاخه گـل به ماشین عروسمان زد. در
راه آرایـشگاه بـه تـالار هـم، زندگیمان
را بـا شـنیدن کـلام وحـی آغاز کردیم.
میگفت : احساس میکنم با نوای قرآن
روحـم پـر مـیکشد. خـودش هم تازه
حـفظ را شـروع کرده بود.چون نزدیک
اذان مـغرب بود، آقا مرتضی آن قدر با
سـرعت رانـندگی می کرد که فیلمبردار
بـه او تـذکر داد. آقـا مـرتضی بـه من
گـفت: نـماز اول وقـت مهم تر است تا
فـیلمبرداری. وقـتی وارد تالار شدیم به
مـهمانان گـفت: بـرای تعجیل در فرج
حضرت صلوات بفرستید.آن شب باران
شـدیدی مـی بارید. عده ای گفتند: ته
دیـگ خـوردن های زیادی کار دستتان
داد، امـا مـن مطمئن بودم که خداوند
با بارش باران رحمتش به من یادآوری
مـی کـرد کـه هـمسرت سرسبد نعمت
هایی است که من از روی رحمت به تو
عطا کرده ام؛ چرا که صدای رحمت خدا
مانند صدای پای پروانه روی گل ها بی
صـداست. کـسانی بـودند که به خاطر
مـذهبی بـودن مـراسم نیامدند. صبح
فـردای عـروسی آقا مرتضی حدود ۲۰۰
غـذا بـاقیمانده را بسته بندی کرد و به
خـیریه داد، هـمان شد خیر و برکت در
زندگیمان.
آقا مرتضی آن قدر آدم صاف و سادهای
بـود کـه اطـرافیان بـه مـن مـیگفتند
ایــن آدم ســال ۹۲ اسـت؟ اصـلاً بـه
ایـشان نمیخورد آدم این دوره و زمانه
بـاشد. خـیلی بـی شـیله پـیله بود. هر
حـدیث و روایـتی که میدانست به آن
عـمل مـیکرد. ایـنجوری نـبود که فقط
دانـستههایش را زیـاد کـند. بـه شدت
آدم بـا اخـلاصی بود. به حدی که تازه
بــعد از شــهادتش مـا فـهمیدیم چـه
کارهایی انجام میداد و به ما نمیگفت.
بـعدها فهمیدیم به خانواده فقرا کمک
میکرده و ما نمیدانستیم. هر کار خوبی
که انجام میداد فراموش میکرد که این
کـار را انـجام داده و مـن ایـن خصلت
را در کــمتر کــسی مــیدیدم. چـون
خـانوادهشان حـافظ کـل قـرآن بودند
ایـشان خـیلی به کلام الله مجید علاقه
داشـت. مـیگفت: هـیچ صدایی را به
انـدازه شـنیدن قـرآن دوسـت نـدارم.
ماجرای سوریه
قــضیه ســوریه رفـتنش از دوره عـقد
صحبتش پیش آمده بود. تا اینکه یک
بار تماس گرفت و گفت : میخواهم به
جـایی بـروم. گـفتم : میخواهی سوریه
بـروی؟ پـاسخ داد درست حدس زدی.
گفت: فکر کنم شما تنها خانمی هستی
کــه از رفــتنم ذوق مـیکنی. مـن هـم
گـفتم: بـرایم خوشبختیات مهم است
و الـان وظیفه شما جهاد است. ایشان
آن زمــان دانـشجو بـود و مـیگفت :
امـتحاناتم را بدهم بعد بروم. که گفتم:
نه الان وظیفه شما جهاد علمی نیست.
مـن چـیز بدی که در رسانهها میخوانم
ایـن است که فقط میآیند قضیه حرم
حـضرت زیـنب(س) را پررنگ میکنند،
در حـالی کـه قـضیه فـقط این نیست.
قـضیه ایـن اسـت کـه دشـمنان دارند
بـه اسـم اسـلام، سـر اسلام را میبرند
و ایـن خـیلی بـالاتر است. حریم خانم
زیـنب(س) محدودهاش بیشتر از حرم
اسـت. آقـا مـرتضی بـیشتر روی ایـن
مـوضوع تأکید داشت. او دیدش بالاتر
بــود و حـریم حـضرت زیـنب بـرایش
مهمتر از حرم خانم بود.
سـال ۹۴ در سفر مشهد بودیم که چند
نـفر از دوسـتانشان بـرای اعـزام ثـبت
نـام کـرده بودند و اسامی تکمیل شده
بود. مدام میگفت: ببین از قافله عقب
افـتادم. از مشهد که برگشتیم اسمشان
در لـیست ذخـیرهها بـود. بـه یـکی از
دوسـتانش اصـرار کـرد تـا بـه جای او
بـرود. و بالاخره قرار شد راهی شود.
#ادامه_دارد...
᯽────❁────᯽
@azsargozashteha 📚🖌
᯽────❁────᯽
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد♨️🚫( کانال اصلی اینجاست باقی کانالهای هم نام برای ما نیستند❌❌❌)
#کتاب_نوشت ❤️ گذرایام( تجربه نزدیک به مرگ از کتاب سه دقیقه در قیامت) شهدای کتاب✅ . حـتی بـرگه های
#کتاب_نوشت ❤️
گذرایام( تجربه نزدیک به مرگ از کتاب سه دقیقه در قیامت)
شهدای کتاب✅
زندگینامه
متولد سال ۱۳۶۴ بود. مراقبهها درمورد
عــلی از کــودکی آغـاز شـد، از هـمان
کودکی راهش مشخص بود، نماز شب
مـیخواند و در قـنوتش شـهدا را دعـا
میکرد.
قـبل از خـدمت سربازی دوست داشت
که جذب سپاه بشود اما خوب مقدمات
کـارش فـراهم نـشده بـود و در حـین
خــدمت مــقدس سـربازی بـه سـپاه
پــاسداران انـقلاب اسـلامی پـیوست.
در عــملیتهای سـپاه عـلیه گـروهک
پـژاک نـیز شـرکت داشـت. ۵ ماه بود
کـه بـرای حـضور در سـوریه ثـبت نام
کـرده بـود. بـالاخره از لـشگر ۱۴ امـام
حـسین(علیهالسلام) اعـزام شـد، تـا از
حـرم زیـنب کـبری دفاع کند بازوبندی
بـا نـوشته کـلنا عـباس نیز بر بازویش
بست.
او در نــبرد سـوریه اول دی مـاه سـال
۱۳۹۴ درسـن ۳۰ سـالگی بـه شـهادت
رسـید؛ وی نهمین شهید مدافع حرم از
خـطه شـهیدپرور استان اصفهان است
کـه در دفاع از حرم حضرت زینب(س)
آسمانی شد.
پـیکر پـاکش را ۵ روز بـعد در گلستان
شهدای اصفهان به خاک سپردند. از او
یـک فـرزند دختر به نام زهرا به یادگار
ماند.
همسر
از اوضاع سوریه خبر داشتید؟
تـا حـدودی. وقـتی به رفتنش رضایت
دادم گـفت تـو باید مادرم را هم راضی
کــنی. اگـر تـو بـگویی، او هـم راضـی
مـیشود. کـارهای رفـتنش خـیلی زود
فـراهم شـد. شـخص دیـگری قرار بود
بـرود، ولـی قسمت علی آقا شد. ظرف
مدت دو روز کارهای رفتش انجام شد.
مـن هـم بـا مادرشان صحبت کردم و
ایـشان هـم راضـی بـه رفـتن شـدند.
از روز رفتنشان بگویید.
روز ۲۳ آبــان ۹۴ روز سـختی بـود.من
اصـلا نـمیتوانستم جـلوی گـریههایم
را بـگیرم. از دو، سـه روز قـبلش گـریه
میکردم. وقتی دید من خیلی ناراحتم،
گـفت بـیا اسـتخاره کـنیم. قـرآن را باز
کـرد و آیـهای کـه آمد را به من نگفت
و قـرآن را بـست. گـفت یـک بار دیگر
هـم استخاره میکنیم... دوباره قرآن را
بـاز کـرد و گـفت ببین خوب آمد. می
گـفت کـاش مـوقع رفـتن، زهرا خواب
بـاشد. الـبته دخـترم آن مـوقع خـیلی
مـتوجه نـمیشد. اتفاقا خواب هم بود.
خــداحافظی کــرد و رفــت.خیلی روز
سختی بود.الان فکر میکنم اگه آن روز
من میدانستم که برنمیگردد چه حالی
به من دست میداد!
فـکر میکردید این رفتن، شهادت را به
دنبال داشته باشد؟
مـدتی که سوریه بود خیلی فکرم درگیر
بـود.پیش خـودم حـس مـیکردم کـه
مـیروم و مـینشینم سـر مـزارش. دو
شـب قـبل از راهی شدن، به من گفت
بـیا مـیخواهم کمی با تو درد دل کنم.
اصــلا ظـرفیت حـرف زدن از شـهادت
را نـداشتم. اسـم شـهادت کـه میآمد،
گـریهام مـیگرفت و عـلی آقا هم دیگر
ادامـه نمیداد. بعد از شهادت با خودم
گـفتم کـاش آن روز اجـازه داده بـودم
حرفهایش را زده بود.
سـوریه کـه بـودند تـماس میگرفتند؟
یـک مـوتور زیـر پـایش بـود و مـرتب
صـبح و شب زنگ میزد، اما یکی، دو
بـار هـم تـماس گـرفت و گفت ممکن
اسـت سـه، چهار روزی نتواند خبری از
خـودش به ما بدهد.خیلی به فکر بود.
از زهـرا مـیپرسید. میگفت چیزی کم
و کـسر ندارید. هربار زنگ میزد اولین
چـیزی کـه میپرسیدم این بود که کی
میآیی؟! میگفت اجر صبرت را از بین
نبر، تحمل کن.
و چـطور خـبر شـهادتشان را بـه شـما
دادند؟
۳۸ روز از رفـتنش مـیگذشت کـه بـه
آرزویـش رسـید. اول بـه من گفتند که
یک پای علی آقا قطع شده است و قرار
است عملی روی پایش انجام بگیرد که
خیلی سخت و حساس است. وقتی به
خـانه پـدر علی آقا رفتم از فضای حاکم
مـتوجه شـدم، عـلی شهید شده است.
و حال شما در آن لحظه...؟
۳۰ آذر مـاه شـهید شـده بـود، ولی ما
دو روز بـعد از شهادتش خبردار شدیم.
بـاورم نمیشد، همهاش میگفتم دروغ
اسـت. علی آقا به من قول داده بود که
بـرمیگردد، اما هرچه زمان میگذشت
مـطمئن مـیشدم که دیگر برگشتی در
کار نیست.
نـحوه شـهادتشان بـه چه صورت بود؟
از دو نــاحیه سـفید ران و پـهلو مـورد
اصـابت تـیر تـک تـیرانداز قـرار گرفته
و دچـار خـونریزی شـدید شـده بـود.
وقـتی هـمرزمانش بـه عـقب انتقالش
مـیدهند، زنـده بـوده، اما چون خیلی
خـون از دسـت داده بـود، بـه شهادت
مـی رسـد. الـبته قـبل از انتقال هم در
بـیسیم اعلام کرده بود که حالش خوب
نـیست و از بـچهها هـم خـواسته بود
کـه بـرای انـتقالش پـیش روی نکنند.
دوستانش میگفتند، انتقال علی آقا به
عـقب سخت بود. ظاهرا خیلی نزدیک
نـیروهای داعش بوده و بچهها با زیاد
کـردن انـفجار تـوانسته بـودند او را به
عقب بیاورند.
با پیکرش وداعی هم داشتید؟
شـبی کـه عـلی را آوردنـد، مـن خیلی
دوسـت داشـتم بـرویم خانه خودمان،
ولـی نـشد. در یـکی از اتـاقهای منزل
پـدرشان با هم وداع داشتیم. آن شب
شـاید حـرفهایی که به او گفتم آرامم
کـرد. صـورتش را که دیدم، حس کردم
کنارم نشسته است.
و آخــرین خـواستهتان از ایـشان چـه
بود؟
گفتم فقط من را یادت نرود...!
#ادامه_دارد...
#کتاب_نوشت ❤️
گذرایام( تجربه نزدیک به مرگ از کتاب سه دقیقه در قیامت)
شهدای کتاب✅
.!
از هـمسرتان برای زهرا حرف می زنید؟
هــنوز خـــیلی کوچـــک اسـت، امـا
خــوب به هر حال حرفهای اطرافیان
هـم بـیتاثیر نیست. اوایل که
علی آقا
سـوریه بـود خـیلی تـلاش کردم زهرا،
بـابا گفتن را یاد بگیرد. بعضی وقتها
هـم مـیگفت بابا، اما علی آقا که زنگ
مـیزد نـمیگفت. الـان به عکس علی
نـگاه مـیکند و ایـن کـلمهها را تکرار
مـی کـند: بـابا ...بـعضی اوقات هم با
گـوشی صحبت میکند و میپرسد بابا
کجایی...؟! یک بارهم نصف شب بیدار
شـد و به من گفت بابا را ببین.عـکس
عـلی را نشــان مـیداد و میخندید...
وصیتنامهای هم داشتند؟
بـله. روزی کـه مـی خواست به سوریه
برود، گفتم علی آقا وصیتنامه
نــوشتی؟! گـفت نـه نـنوشتم. بـعد از
شـهادتش همکارش وصیتنامهاش را
آورد. قـبل از اعزام زمانی که در پادگان
بـوده وصـیتنامهاش را نـوشته و داخل
کـمد گـذاشته بود و به همکارش گفته
بـود اگـر مـن شـهید شـدم ایـن را به
هــمسرم بـرسان. وصـیتنامهاش را بـا
صحبت از توحید و یگانگی خدا شروع
کرده بود و برای پدر و مادر و بچههای
هـیاتشان و جایی هم برای من نوشته
بود.
سفارششان به شما چه بود؟
خیلی سفارش به تربیت زهرا کرده بود
و گفته بود من بابت زهرا خیالم خیلی
راحت است. زهرا را مثل خودت تربیت
کن.
بـعد از شهادت چه وسایلی از ایشان را
برای شما آوردند؟
پـلاک، انـگشتر و کاغذ نوشتههایش را
بـرایم آوردنـد. آنهـا را هم همانطور،
نـگه داشتهام. حتی لباسهایش را هم
نـشستم تـا عطر تنش بماند برای زهرا
وقتی سراغ پدرش را گرفت.
بـا دلـتنگیهایتان چطور کنار میآیید؟
علی آقا خیلی آدم پر انرژی و با
روحـیهای بـود. اگـر مـن حـالم خـوب
نـبود هـمه تـلاشش را مـیکرد که من
خـوشحال شوم. نشده بود یک ساعت
بـا هـم قـهر بـاشیم. شاید میدانست
عـمرش ایـنقدر کوتاه است.همیشه به
مـن خـواندن زیارت عاشورا را سفارش
می کرد.
وصیتنامه
به نام خدا
"شهادت لباس تک سایزی است که ما
باید با اعمال و رفتار و اخلاص، خود را
اندازه آن کنیم…..انشاءالله
پـروردگارا مـن بـا تـو عهد بستم که در
دنـیا بـه فـرمان تـو بـاشم. شهادت بر
یـگانگی و تـوحید تو میدهم که جز تو
خدایی نیست. تو یگانه و بی همتایی،
تـو یـکتا و شـریکی نداری، گواهی می
دهـم کـه بـهشت و جهنم حق است و
مـوجود؛ و اقـرار مـی کنم که حساب و
کـتاب و مـیزان و صـراط حـق اسـت.
خدایا تو را سپاس می گویم این لیاقت
را بـه من عطا نمودی که پی به عظمت
تـو بـبرم و حـق را از بـاطل تـشخیص
دهـم، آن گاه خانه و زندگی را رها کنم
و بـه سـوی تو هجرت نمایم و در صف
رزمـندگان و جـهادگران راه تـو حـضور
یـابم و از مـظلومان عـالم دفـاع کـنم.
خـدایا امـید آن دارم که سرخی خونم،
سـیاهی گـناهانم را غـسل دهد و پاک
شـدن از گـناه مـوجب آن شـود که در
جـمع شهدای اسلام سر افکنده نباشم.
در ایـن راه کـسی را مـجبور نکرد که از
پـدر و مـادر عزیزتر از جانم و از همسر
مـهربان و یـار و یاور و در سختی ها و
اقـوامم چـشم بـپوشم، بـلکه تنها برای
رضـای خـدا و پـیروی از ولایت فقیه و
دفـاع از مـظلوم و نابود کردن دشمنان
اسلام.
ای مـردم این جانها از خودمان نیست،
آن را خداوند تبارک و تعالی به ما داده
و روزی هـم از همه می گیرد. پس اگر
این بدنها برای مرگ آفریده شده است
که چه بهتر که انسان در راه خدا کشته
شود."
سـفارش بـه بـرادران و خواهران دینی
و امـا ای بـرادران و خـواهران دینی به
شـما سـفارشی مـی کـنم بـه پیروی از
ولـایت فـقیه و گوش دادن و عمل بی
قـید و شـرط بـه فـرمایشات ایشان و
احترام به پدر و مادر که خیلی به گردن
مـا حـق دارند، خواندن زیارت عاشورا،
من خود هر صبح و شام زیارت عاشورا
را مـی خـواندم، نتیجه آن را در زندگی
دیـدم و از خـدا بـخواهید کـه به همه
مـا اشـک چـشم و دل مناجات عنایت
کـند، مخصوصا در مجالس روضه امام
حسین(ع).
صحبت شهید با پدر و مادر
امـا پدر و مادر عزیزم من می دانم شما
بـا چـه زحمتی مرا بزرگ کردید من هر
چـه دارم بـخاطر روزی حلالی است که
شما سر سفره آوردید و تلاش کردم که
شـما را از خود راضی کنم اما نتوانستم
و از شـما مـی خواهم مرا حلال کنید و
در نـبود مـن صـبر کنید و صبور باشید
مـانند امـام حـسین و حضرت زینب و
بـه خـود افتخار کنید که چنین فرزندی
تـقدیم انـقلاب کـردید مـن هـم قـول
مـی دهـم کـه اگـر اختیار داشته باشم
شـما را شـفاعت کـنم و اگـر خواستید
در مـراسم مـن گـریه کـنید برای جوان
امـام حسین(ع) و شهدای دشت کربلا
گریه کنید و بعد از من، هوای همسر و
فـرزندم زهـرا کوچولو را داشته باشید.
#ادامہ_دارد...
᯽────❁────᯽
@azsargozashteha 📚🖌
᯽────❁────᯽
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد♨️🚫( کانال اصلی اینجاست باقی کانالهای هم نام برای ما نیستند❌❌❌)
#کتاب_نوشت ❤️ گذرایام( تجربه نزدیک به مرگ از کتاب سه دقیقه در قیامت) شهدای کتاب✅ .! از هـمسرتان ب
#کتاب_نوشت ❤️
گذرایام( تجربه نزدیک به مرگ از کتاب سه دقیقه در قیامت)
شهدای کتاب✅
شـهید مـدافع حـرم سـیدیحیی براتی
دومـین شـهید مـدافع حـرمی بود که
در دفـاع از حـرم حـضرت زیـنب سلام
الـله عـلیها در کـشور سـوریه بـه فیض
شـهادت نـائل آمـد. ایـن شهید مدافع
حـرم در نـیمه آذر مـاه سال ۹۴ توسط
تـکفیریهای داعشی به شهادت رسید.
آنـطور کـه همرزمان شهید سید یحیی
براتی نقل کردهاند، سید یحیی در شهر
حـلب کـشور سـوریه در حـالی که کنار
تـانک ایـستاده بـود، با شلیک دشمن
تـانک منفجر و در اثر اصابت ترکشها
بـه سرش مجروح میشود. همرزمهای
سـید یـحیی تـعریف میکنند که شهید
سـیدیحیی تـا بـیمارستان دمـشق هم
زنده بود اما دقایقی پس از انتقال پیکر
وی بـه بـیمارستان بـه شهادت رسیده
است.
نکته جالب توجه این است که
سیدیحیی در حالی به شهادت رسید که
ذکر یا حسین (ع) را به لب داشته و به
گـفته هـمسر این شهید والامقام، سید
یـحیی آرزوی شـهادت را از امـام رضـا
علیه السلام طلب کرده بود و در نهایت
در دفاع از حرم حضرت زینب سلام الله
عـلیها بـه ایـن آرزوی خود دست پیدا
کرده و آسمانی شده است.
هـم اکـنون مـزار دومـین شهید مدافع
حـرم سـوریه در گلزار شهدای احمدآباد
قـرار گرفته است و زیارتگاه دوستداران
و ارادتمندان به شهدا است.
زندگی سید
بـرگهای پـاییزی زیـر پاها خشخش
میکرد که خداوند چشمان سید حسن
و منور خانم را به جمال دو کودک؛ بنام
سـید یـحیی و صـدیقه سادات روشن
کـرد؛ بـا داغ درگذشت صدیقه سادات
در نوزادی سید یحیی براتی تنها یادگار
ایـن ولـادت شد. چون پدرش مختصر
نـاتوانی کـه دریکی از دستانش داشت
کنار درس و مطالعه کمکحال پدر بود.
وقـتی از مـدرسه به خانه میآمد سریع
کــیف و کــتابهایش را مـیگذاشت
و در کــار کــشاورزی کــمکحال پـدر
مـیشد در خـانه هـم کـمکحال مـادر
بــود بــهطوریکه آرد خــمیر مـیکرد
نـان مـیپخت وقـتی بـه او میگفتند:
نمیخواهد این کاراها را بکنی خودمان
انـجام مـیدهیم. جواب میداد: بزرگ
کـردن نـه تـا بـچه کـار راحتی نیست
مـیخواهم هـر کاری را انجام بدهم تا
مادرم سختی نکشید.
بعد اخذ مدرک دیپلم وارد سپاه
پـاسداران شـد خـدمت او ۲۱ سـال در
لـشگر امـام حـسین (عـلیهالسلام) بـه
طول انجامید. در اوج جوانی در سالروز
ازدواج حـضرت عـلی و حضرت فاطمه
(سـلامالله عـلیهم) تـالی سـنت نیکوی
پـیامبرش شد و پیوند آسمانیاش را با
دخـتری از خاندان سادات نبوی بست
و ثـمره آن دو فـرزند بـه نامهای سید
عـلی و زهـرا سـادات شـد. سید بسیار
صـبور و شکیبا بود اگر در مورد مشکلی
بـا ایشان مشورت میکردند. دعوت به
صـبر و تـحمل مـیکرد و میگفت: اگر
تـوکل به خدا و ائمه داشته باشید همه
سختیها آسان میشود.
به ارباب عاشقان امام حسین
(عــلیهالسلام) عـشق مـیورزید بـارها
هـزینهی سفر کربلا را آماده میکرد اما
لـحظه آخـر مـنصرف شده و هزینهاش
را به کسانی میبخشید که نیاز
مـالی داشـتند مـیگفت: دسـتگیری از
نـیازمندان مـهم تر است! بیشتر باعث
خـشنودی امـام حـسین (علیهالسلام)
مـی شود تا من بخواهم بروم زیارت و
بـرگردم. از همینجا یک سلام میدهم
ان شاءالله که آقا میشنود، و اینچنین
بـود کـه بـجای ضریح آقا سر در دامن
اربــابمان حـسین (عـلیهالسلام) درراه
دفـاع از خـواهر بـزرگوارش گـذاشت و
بـه درجـه رفیع شهادت نائل شد. سید
یحیی ساده بود و به تجملات علاقهای
نــداشت دورهی تــفسیر قـران راهـم
گـذرانده بـود. گاهی اوقات که مشکلی
پـیش مـیآمد بـهواسطه آیـات قـران
بـرای آن مـشکل راهحـلی پیدا میکرد.
صبر زیادی داشت و آرامش عجیبی در
کلامش بود. بهترین دوست و مشاوره
فـرزندان و خانواده دوستان و آشنایان
بود. هر وقت با مشکلی برخورد میکرد
بـا سـید یـحیی مـشورت مـیکردند و
سـید تـا حـد تـوانش مـشکلش راحل
مــیکرد. هــمیشه هـم دیـگران را در
بـرابر مـشکلات بـه صـبر و نماز دعوت
مـیکرد. سـطح بـالای آگاهی و بینش
ســیاسی و انـگیزههای انـقلابی سـید
یـحیی سبب شد تا مرتب در دورههای
هـادی سیاسی شرکت کند از مهمترین
ویـژگیهای این مربی و هادی سیاسی
تـوانایی بالا در مدیریت و کلاس داری
و طـرز بـیان و سخن گفتن علاقمندی
و پـیگیری و مطالعه و دغدغه انقلاب و
دین و کشور داشتن بود.
حــب امــام حـسین (عـلیهالسلام) از
سـید یـحیی انسانی ساخت که در ۴۵
سـالگی با شنیدن تجاوز تروریستهای
داعش به سوریه و بارگاه حضرت زینب
(سـلامالله علیها) هجرت کرد و بالاخره
در تـاریخ ۱۶/۹/۱۳۹۴ در یـک روز سرد
در دفـاع از حرم زینب (سلامالله علیها)
در جـریان آزادسـازی روسـتای خـلصه
در اسـتان حـلب بـر اثـر انـفجار تانک
و اصــابت تـرکش بـر پـیکر نـازنینش
بـه درجـه رفـیع شـهادت رسید و شهد
شیرین شهادت را نوشید و پیکر پاکش
در گـلزار شهدای احمدآباد از توابع شهر
درچــه اسـتان اصـفهان سـکنه گـزید.
#ادامہ_دارد...
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد♨️🚫( کانال اصلی اینجاست باقی کانالهای هم نام برای ما نیستند❌❌❌)
#کتاب_نوشت ❤️ گذرایام( تجربه نزدیک به مرگ از کتاب سه دقیقه در قیامت) شهدای کتاب✅ شـهید مـدافع حـ
#کتاب_نوشت ❤️
گذرایام( تجربه نزدیک به مرگ از کتاب سه دقیقه در قیامت)
شهدای کتاب✅
.
همسر شهید
سـال ۷۲ بـود کـه پدر سید یحیی برای
خـواستگاری از پـدرم اجازه گرفتند و با
تـوجه بـه شـناختی که پدرم نسبت به
خـود
آقـا یـحیی داشـتند، اجازه دادند
کـه مـراسم خـواستگاری انـجام شود.
شـناخت آنچـنانی نـداشتم. فـقط در
ایـام عـید نوروز که دیدوبازدیدها زیاد
مـیشد، آقـا یـحیی را دیـده بودم؛ اما
بـهواسطه شـناخت خـانواده و بهویژه
پــدر کــه هـمیشه از اخـلاق و ایـمان
ایـشان صـحبت مـیکردند قرار شد به
خـواستگاری بیایند تا بیشتر باهم آشنا
شـویم. بـرای مـن ایـمان مهم بود، که
سـید یحیی از این لحاظ همان بود که
میخواستم.
علاقمند بودم همسر یک نظامی باشم.
رنـگ لـباس سـپاه آرامـش خـوبی بـه
مـن مـیداد. سـید یحیی به من گفته
بـود بـهواسطه شـغلش مـمکن است،
خـیلی بـه مـأموریت بـرود، من با این
مـوضوع مـشکلی نـداشتم. در سـالروز
ازدواج حـضرت فـاطمه(س) و حضرت
عـلی(ع) به عقد هم درآمدیم. دو سال
دوران عقدمان طول کشید. سید یحیی
مــیخواست وضــعیت اسـتخدامش
کـه قـطعی شد ازدواج کنیم. عید غدیر
سـال ۷۴ عـروسی کردیم. حدود شش
مـاه تا یک سال بعد از عروسی زیاد به
مـأموریت مـیرفت، امـا بـعد به لطف
خـدا در لـشکر امـام حسین(ع) رسمی
شــد و مــأموریتهایش هـم کـمتر.
اوضـاع زنـدگیمان خـوب بـود، سـید
یـحیی خـیلی بـچهدوست داشت. هر
بـار دلـمان میگرفت میرفتیم گلستان
شـهدا. یـکبار بـه مـن گفت بیا برویم
گـلستان و بـرای بچهدار شدن با شهدا
میثاق ببندیم که به لطف شهدا،
خـدا بـه مـا فـرزندان صالحی ببخشد.
چـیزی نگذشت تا اینکه سال ۷۵، خدا
عـلی را بـه مـا داد. قـبل از تولد علی،
یـکشب خواب دیدم خانمی در خواب
از مـن پـرسید: سـعادت را میخواهی
یـا شـهادت را؟! مـن هـم گفتم هر دو
را دوســت دارم و آن خـانم در جـوابم
گـفت: خـدا بـه شـما فرزندی میدهد
کـه اسـمش هـمراهش اسـت، هم به
شـما سـعادت میدهد و هم شهادت و
درسـت روز تولد حضرت علی (ع) خدا
علی را به ما بخشید و همانطور که در
خـوابدیده بودم اسمش را با خودش
آورد. سه سال بعد از تولد علی، خدا به
مـا زهرا را داد. زهرا هم بین عید غدیر
و قـربان بـه دنـیا آمـد و چـون زندگی
خـودمان را بـا نـام حضرت علی (ع) و
حـضرت فاطمه (س) آغاز کرده بودیم،
تـصمیم گـرفتیم اسـم دخترمان را زهرا
بگذاریم.
آقـا یحیی و بچهها خیلی باهم دوست
بـودند. هـم پـدر بچهها بود هم رفیق
آنهــا. سـید یـحیی آرامـش عـجیبی
داشـت کـه بـهواسطه هـمین آرامش،
حـرفهایش حـسابی تـأثیرگذار بـود.
خـود مـن بـارها بـه سید یحیی گفته
بـودم: بـهترین دوسـت و مشاور برای
من و بچههاست. سید یحیی از دوران
شـیردهی بـه مـن یادآوری میکرد که
هـمیشه بـا وضو باشم. حتی میگفت
روضـههای اهـلبیت (ع) را به خاطرم
بـسپارم و آنها را با خودم مرور کنم و
مـوقعی کـه غـذا درست میکنم، سعی
کـنم بـا وضـو باشم. معتقد بود غذایی
کـه بـا اسـم خـدا و با وضو پخته شود
تـأثیرات خـوبی روی بچهها میگذارد.
مـن هـم سـعی مـیکردم تـا آنـجا که
بـتوانم، رعایت کنم. رفاقت سید یحیی
بـا بـچهها و مـراقبتهایی هـم که به
مـن تـوصیه میکرد باعث شد که خدا
را شـکر، علی آقا و زهرا خانم هر دو به
رشـد مـعنوی قابل قبولی برسند. خیلی
مـهماننواز بـود. مـیگفت: هـر بار که
مـهمان بـه خـانه مـا بیاید، با خودش
بـرکت مـیآورد و بـا رفـتنش هم خدا
گـناههای مـا را مـیبخشد. یک روز در
هـفته بـرای اقـوام خـودش و یک روز
هـم بـرای اعضای خانواده من جلسات
تــفسیر قـرآن بـرگزار مـیکرد و چـون
رفــتوآمدها بـه مـنزل مـا زیـاد بـود
خـیلی کـمکحالم بـود. کـوهنوردی را
خـیلی دوسـت داشت. فرصت که پیدا
مـیکردیم مـیرفتیم به سمت کوههای
وزیـرآباد. اصولاً سید یحیی جاهایی را
بـرای تـفریح انتخاب میکرد که خیلی
شلوغ نباشد.
تـاسوعا و عـاشورا کـه مـیشد از صبح
بـا پـسرم در پـخت غذای نذری کمک
مـیکردند و بـعد از نـماز ظـهر و عصر
هم مشغول پخش غذای نذری
مـیشدند، ولـی او هـیچوقت از غذای
نـذری نـمیخورد اگـر هم کسی تعارف
مـیکرد بـه نـیت تـبرک چـند قـاشقی
میخورد یکبار پسرم از پدرش
مـیپرسید: بـابا جون چرا شما از غذای
نـذری نـمیخورید؟ حتی صبح تا حالا
هــم آب نــخوردید. سـید درحـالیکه
اشـک در چـشمانش حلقهزده با لبخند
مـلیحی مـیگوید: هـرچه فـکر میکنم
دلـم نـمیآید در این روز چیزی بخورم
درصـورتیکه امام حسین (علیهالسلام)
بـا لبتشنه به شهادت رسید چه خوبه
ما شیعیان در این روز کمغذا بخوریم
#ادامہ_دارد...
᯽────❁────᯽
@azsargozashteha 📚🖌
᯽────❁────᯽
#کتاب_نوشت ❤️
گذرایام( تجربه نزدیک به مرگ از کتاب سه دقیقه در قیامت)
شهدای کتاب✅
.
از سـال ۹۲ کـه بچههای لشکر ۸ نجف
اشـرف به سوریه اعزام میشدند خیلی
غـبطه میخورد و میگفت: همه رفتند
و مـن جا ماندم. از همان سال بود که
زمـزمههای رفـتن را شـروع کـرد. سید
یحیی زمان جنگ تحمیلی هم علیرغم
ایـنکه بـرای رفـتن اقـدام کـرده بـود،
امـا نـتوانسته بـود راهی جبهه شود و
هـمیشه حسرت آن روزها را میخورد.
سـالهای زمان جنگ، برادر بزرگ سید
یـحیی در جـبهه حـضور داشـت و هم
ایـنکه پـدرشان بـهواسطه حادثهای که
در مـحل کار برایشان رخداده بود، یک
دست
شان را از دستداده بودند. همین
اتـفاقات بـاعث شـده بود به آقا یحیی
بـگویند کـه بـه صلاح است بماند و در
خدمت خانواده و پدرش باشد.
دهـه آخـر مـاه مـبارک رمـضان سـال
۱۳۹۳ بـود کـه تـوفیق زیارت امام رضا
(عــلیهالسلام) نـصیبمان شـد. داخـل
صـحن روبـه روی گـنبد طـلا نـشسته
بودیم چشم و دلمان گرهخورده
بـود بـه گـنبد طـلایی حـرم امـام رضا
(علیهالسلام). گفت: خانم! یک حاجت
بـزرگی دارم و از آقـا خواستهام که من
را بـه حـاجتم بـرساند تـو هم دعا کن
حـاجتم را بـگیرم. گفتم: اگر قابل باشم
چـشم. چـند روز بـعد از بـرگشتمان از
مشهد عازم سوریه شد روز خاکسپاری
سید یحیی همزمان با روز شهادت امام
رضـا (عـلیهالسلام) بـود و آنجا بود که
فـهمیدم سید یحیی به حاجتش رسید.
پـنهانی برای رفتن به جبهه اقدام کرده
بـود و هـر بـار مـتوجه شـده بودند، از
اتـوبوس پـیادهاش کرده بودند. خیلی
وقـتها مـیگفت هـشت سـال دفاع
مـقدس حـال و هـوای دیگری داشت
کـه نـصیب من نشد. وقتی این علاقه
سـید یـحیی بـرای رفـتن بـه سوریه را
دیـدم اوایـل راضـی نـمیشدم. هر بار
اسم سوریه میآمد بند دلم پاره میشد.
سال گذشته که قضیه رفتن جدیتر شد
و گفت: در حال گذراندن دوره آموزشی
است، خیلی بیقراری میکردم. به علی
گـفته بود شما موافق هستید من بروم
سـوریه و جـزو مـدافعان حـرم باشم؟!
و عـلی گـفته بود: اگر بروید ما به شما
افـتخار مـیکنیم. فـقط مـانده بود که
چطور من را راضی کند!
یـکشب خـواب دیـدم عـازم سـوریه
شـدم. برای ورود به حرم حضرت زینب
(س) اذن دخــول خـواندم. هـمینکه
خـواستم وارد شـوم، نـگاهم بـه پرچم
سـبزرنگی افتاد. خاطرم هست که سید
یـحیی وارد حـرم شـد و مـن تـا آمدم
وارد شـوم دربـسته شد. گفتم: چرا من
را نـبردی؟ یـحیی گفت: جای تو اینجا
نـیست تـو بـاید بـروی کربلا. از خواب
بـیدار شـدم کـه نـماز صبح را بخوانم،
خوابم را برای سید یحیی تعریف کردم.
گــفت: دوســت داری چـادر حـضرت
زیـنب (س) دوباره خاکی شود؟! راضی
هـستی حـضرت از دسـت تـو ناراحت
شـوند؟! و بعدازاین خواب بیتابیهای
مـن کـمتر شـد و راضی به رفتن شدم.
اواخـر آبان ماه سال ۹۴ سید یحیی به
سـوریه اعـزام شـد. دو، سه روز یکبار
تـماس مـیگرفت. اولین باری که باهم
صـحبت کـردیم بـه مـن گـفت: وقتی
چـشمش بـه پـرچم سـبز حرم حضرت
افـتاده بـود، بـه یـاد خـوابی که دیده
بـودم دو رکـعت نماز خوانده و از خانم
زیـنب (س)، بـرای مـن و خانوادهاش
صـبر خـواسته بود. علی، پسرم با چند
نفر از اعضای خانوادهام برای اربعین با
پـای پـیاده رفته بود کربلا. تازه از سفر
بـرگشته بود که سید یحیی زنگ زد به
علی زیارت قبول بگوید. بعد از صحبت
بـا عـلی به من گفت: قرار است به جلو
بـرویم. بـرای بچههای رزمنده دعا کن،
اینجا خیلیها بچههای خردسال دارند.
ایـن آخـرین تـماس سـید یحیی بود.
فـردای هـمان روز کـه از خـواب بـیدار
شـدم، از صـبح دلـم خیلی شور میزد.
دخــترم گــفت: مـامان مـن دیـشب
خـواب دیـدم بابا یک سبد سیب قرمز
دسـتش بـود و بـه همه سیب میداد.
دلـواپسیهای مـن زیادتر شد، به علی
گـفتم: در سـایتها نگاه کن و ببین از
بابا خبری هست؟!
عـلی اولـین کـسی بـود کـه از شهادت
پـدرش مـطلع شـد امـا بـه من نگفته
بــود. مــن دیـدم حـال و روز خـوبی
نـدارد و چـشمهایش قـرمز شـده، بـه
مـن مـیگفت: سـرم درد میکند و اگر
کـمی اسـتراحت کـنم خـوب میشوم.
هـمان روز دخترم کلاس داشت و رفت
بـاشگاه، عـلی از خـانه بـیرون نـرفت.
خـیلیها مـیآمدند دم در خـانه، خود
عـلی جـواب همه را میداد. گفتم: علی
چـیزی شـده، گـفت: نه مامان. یکی از
همسایهها مراسم روضهخوانی داشتند،
مـیخواستم بـروم برای مراسم که علی
گـفت: مـامان اگر کسی حرفی زد قبول
نکن. گفتم: علی برای بابا اتفاقی افتاده
اسـت؟! عـلی بـابا شهید شده؟! پسرم
از صـبح اسم پدرش را در لیست شهدا
دیـده بود و نتوانسته بود به ما بگوید.
#ادامہ_دارد...
᯽────❁────᯽
@azsargozashteha 📚🖌
᯽────❁────᯽
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد♨️🚫( کانال اصلی اینجاست باقی کانالهای هم نام برای ما نیستند❌❌❌)
#کتاب_نوشت ❤️ گذرایام( تجربه نزدیک به مرگ از کتاب سه دقیقه در قیامت) شهدای کتاب✅ . از سـال ۹۲ ک
#کتاب_نوشت ❤️
گذرایام( تجربه نزدیک به مرگ از کتاب سه دقیقه در قیامت)
شهدای کتاب✅
.
وقـتی گـفتم: عـلی، بـابا شـهید شده،
شـانههای من را گرفت و گفت: نه؛ بابا
فـقط مـجروح شده. بهیکباره بند دلم
پاره شد. ۱۶ آذرماه سید یحیی در حلب
درحالیکه کنار تانک بوده، تانک با یک
شلیک منفجر و در اثر اصابت ترکشها
بـه سرش مجروح میشود. همرزمهای
سـید یـحیی تـعریف مـیکردند کـه تا
بیمارستان دمشق هم سید یحیی زنده
بـوده. درحـالیکه ذکر یا حسین (ع) را
میگفته، به حاجتی که از امام رضا (ع)
خواسته بود، میرسد.
وداع خــصوصی نـداشتم، امـا وقـتی
چـهرهاش را دیـدم حـس کـردم خیلی
نـورانیتر از قـبل شـده. گـفتم: خـوش
بـه سـعادتت کـه بـه آرزویت رسیدی.
درحــالیکه بــر سـجدهگاهش بـوسه
میزدم، گفتم: منتظر شفاعتت
مـیمانیم. ایـن روزهـا با دلتنگیهایم
میرویم سر مزار و برایش نماز
مـیخوانیم. سـید یحیی عادت به نماز
شـب داشـت. هر موقع که نماز شبش
قـضا مـیشد در طـول روز قـضایش را
بـهجا مـیآورد. بـه مـن هم میگفت:
وقـتی برایت م
شکلی پیش میآید دو
رکـعت نـماز بـرای حـضرت زهرا (س)
بخوان و از خانم بخواه که کمکت کنند.
دلتـنگیهایم زیـاد کـه مـیشود نـماز
مـیخوانم و از خـدا صـبر طلب میکنم
و آرامتـر مـیشوم. بعد از شهادت سید
یـحیی فکر میکردم به چهلم نمیرسم،
امـا خـدا صـبر مـیدهد. قـشنگترین
حـرفی که از همسرم در ذهنم به یادگار
مـانده: مـیگفت سعی کنید کارهایتان
بـا رضـایت الـهی هـمراه باشد، از خدا
ایمان بخواهید اگر ایمانتان قوی باشد
همه کارها درست میشود
وصیتنامه
بسم الله الرحمن الرحیم
اعوذ بالله من الشیطان الرجیم
ایـن حـقیر سـید یـحیی براتی هستم
عـضو لـشکر مـقدس امـام حسین که
در نــمایندگی خــدمت مـیکنم، الـان
جـزو گـردانی هـستیم کـه انـشالله به
مدافعان حضرت زینب (مدافعان حرم)
میخواهیم بپیوندیم.
ایـن حـقیر از سـال ۷۳ ایـن لـیاقت را
پـیدا کـردیم کـه در جـزو سـبز پوشان
ولـایت بـاشیم و هدف انشالله انشالله
جـز اسـلام و خـدمت به اسلام و نظام
مـقدس جـمهوری اسلامی چیزی دیگه
نـبوده و هـمیشه از خـدا خواستیم که
بـتونیم بـه معنای واقعی پاسدار باشیم
انشالله.
امروزه بعضاً شاید بشنویم و شنیدهایم
کـه مـطرح مـیکنند که به ما چه، و در
کشورهای دیگر رفتن کاری به ما نداره،
مـا وظیفمونه شاید باید همینجا انجام
بدیم، نه، اگر کسی بصیرت داشته باشه
و بـدونه هدف چیه مسلماً هدف یاری
اسـلامه اگر دقت کنیم ما از صدر اسلام
یـه مطالعاتی داشته باشیم از زمانی که
خـداوند ایـن دین را به ما مردم ارزانی
داشـته از زمـان خـوده پـیامبر متحمل
مـشکلاتی در ایـن راه شدن، و شنیدیم
کـه در طول تاریخ همچنین ائمه اطهار
(عـلیهالسلام) و ایـن زمانی که ما الان
هـستیم و در آن قـرار گـرفتیم و ما که
پـیرو اهـل بیت انشالله هستیم و جزو
شــیعیان هــستیم گـفتن خـدمتتون
اگـه بـصیرت داشته باشیم بحث یاری
اسـلامه حـالا در هـر سرزمینی میخواد
بـاشه وظـیفه مـا یـاری اسلامه و باید
بـتونیم بـه بـهترین نحو اسلام را یاری
کـنیم و بـه مـدافعان حـرم انشـاءالله
بپیوندیم اقوام و کلیه کسانی که صدای
ایـن حقیر را میشنوند همکارانی که در
طـول خدمت با هم بودیم بعضیاشون
الــان هـستن بـعضیاشون بـازنشسته
شـدن و کـلیه عـزیزان، هـم محلیها،
مــیخوام کـه انشـاءالله دعـای گـوی
ایـن حـقیر بـاشن و هـر وقـت به یاد
ایـن حـقیر مـیفتند ذکر شریف صلوات
انشـاءالله فـراموش نـکنند انشـاءالله
آرزمـون این هست که رضایت اللهی را
بـتونیم بـدست بـیاریم در طول زندگی
کـه بـرای عـمری کـه خـداوند بـهمون
عـطا کـرده، پـیامی که برای (خانواده،
پـدر، مـادر، اقـوام، خویشاوندان) این
حـقیر داره ایـن هـست کـه اولـاً برای
فـرزندان و هـمسر مـیخواهم که این
حـقیر را بـبخشند اگـر کـوتاهی کـردم
نـسبت حـالا به همسر در همسر داری
و بـعضاً بـرای فـرزندان اونطور که باید
و شــایسته پــدری نــکردم بـبخشند
همچنین پدر و مادرم، اگر فرزند خوبی
نـبودم، هـمچنین خـواهران و برادرانم
اگـر نـتونستم بـه وظـیفه خودم عمل
کـنم ایـن حـقیر را بـبخشند، به دعای
خــیرشون نـیازمندم، هـمچنین اقـوام
و کـلیه کـسانی کـه صـدای این حقیر
را مــیشنوند هـمکارانی کـه در طـول
خـدمت بـا هم بودیم بعضیاشون الان
هـستن بعضیاشون بازنشسته شدن و
کـلیه عزیزان، هم محلیها ،میخوام که
انشـاءالله دعای گوی این حقیر باشن
و هـر وقـت بـه یـاد این حقیر میفتند
ذکـر شریف صلوات انشاءالله فراموش
نکنن
وصـیتنامه صـوتی شـهید سـید یحیی
براتی
ریا میشه
#کتاب_نوشت ❤️
تجربه نزدیک به مرگ( تجربه گر مسیحی)✅
دکتر جورج رودونایا دارنده مدرک کارشناسی ارشد و دکترا در نوروپاتولوژی می باشند. ایشان یک مدرک دکترای دیگر در رشته روانشناسی مذهب نیز دارند. اخیرا وی یک سخنرانی در سازمان ملل تحت عنوان "معنویت جهانی نوظهور" ایراد کرده اند. قبل از مهاجرت از شوروی سابق به ایالات متحده امریکا در سال 1989، ایشان به عنوان محقق در رشته روانپزشکی در دانشگاه مسکو مشغول به کار بوده اند.
دکتر رودونایا تحت یکی از وسیع ترین موارد "تجربه نزدیک به مرگ کلینیکی" قرار گرفتند که تا به حال به ثبت رسیده است. یعنی همان مرگ، بلافاصله بعد از تصادف با یک ماشین در سال 1976؛ ایشان به مدت سه روز در سردخانه نگهداری شدند. ایشان همچنان مرده بودند تا اینکه یک دکتر به عنوان کالبد شکاف شروع به ایجاد یک شکاف در شکم ایشان کرد.
ویژگی برجسته دیگر تجربه نزدیک به مرگ دکتر رودونایا – این ویژگی در میان خیلی ها مشابه است– این است که به طور اساسی بعد از این تجربه، ایشان دچار تغییر شدند. قبل از تجربه نزدیک به مرگشان، ایشان به عنوان نوروپاتولوژی مشغول به کار بودند و همچنین خداوند را انکار می کردند. اما بعد از این تجربه، ایشان خود را صرف مطالعه روانشناسی مذهب کردند. سپس ایشان یک کشیش در کلیسای ارتدوکس شرقی شدند. در حال حاضر ایشان به عنوان پیشوای روحانی در کلیسای متحد متدیست اول در ندرلند در تگزاس مشغول به خدمت می باشند.
اولین چیزی که در مورد تجربه نزدیک به مرگ به یاد دارم این است که خودم را در قلمرو تاریکی مطلق یافتم. هیچگونه درد فیزیکی نداشتم؛ من به طریقی از وجود خودم به عنوان جرج آگاه بودم، و همه چیز در اطراف من تاریکی بود؛ تاریکی کامل و مطلق. تاریک ترین چیزی که تا به حال تجربه کرده بودم، تاریک تر از هر تاریکی، سیاه تر از هر سیاهی. این چیزی بود که من را محاصره کرده بود و به فشار می آورد. وحشت زده شده بودم. به هیچ وجه آمادگی برای چنین مکانی را نداشتم. از اینکه هنوز وجود دارم شوکه شده بودم ولی نمی دانستم کجا هستم. تنها فکری که مرتبا از ذهنم می گذشت این بود، "چطور می توان باشم، در حالی که وجود ندارم؟" این چیزی بود که من را در مشکل انداخته بود.
به تدریج شروع به فکر کردن درباره اتفاقی که افتاده بود کردم، این که چه چیزی در حال رخ دادن بود. اما چیز تازه و آرامش دهنده ای به سمت من نیامد. چرا من در این تاریکی هستم؟ چه باید بکنم؟ آنگاه جمله معروف دکارت یادم افتاد. "من فکر می کنم، بنابراین من وجود دارم" و این جمله بار بزرگی را از دوش من برداشت، برای اینکه بعد از آن فهمیدم یقینا هنوز زنده ام هرچند به وضوح در یک بعد بسیار متفاوت، وجود دارم. سپس فکر کردم اگر وجود دارم، چرا نباید به صورت مثبت باشم؟ این چیزی بود که به فکرم آمد. من جرج هستم و در تاریکی هستم، اما می دانم که وجود دارم. من همان چیزی هستم که هستم. من نباید به صورت منفی باشم.
سپس به این فکر کردم که چگونه می توانم مثبت بودن در تاریکی را تعریف کنم؟ خب مثبت بودن روشنایی است. سپس ناگهان، خودم را در روشنایی یافتم؛ روشن، سفید، درخشان و قوی؛ یک نور خیلی روشن. درست مانند فلاش دوربین بود اما نه به صورت لحظه ای. روشنایی ثابت و مداوم. در ابتدا روشنایی نور برایم دردناک بود. نمی توانستم مستقیما به آن نگاه کنم. اما به تدریج، احساس امنیت و گرمی کردم و همه چیز به طور ناگهانی به نظرم عالی آمد.
چیز بعدی که اتفاق افتاد این بود که همه ملکول ها، اتم ها، پروتون ها و نوترون هایی که در اطراف معلق بودند و به این ور و آن ور می رفتند را دیدم. از یک طرف حرکت آنها کاملا آشوبناک بود، و از طرف دیگر چیزی که لذت بسیاری برای من به همراه داشت این بود که این حرکت آشوبناک، دارای تقارن بود. این تقارن، زیبا و تمام و کمال بود و با مقدار زیادی از خوشی و لذت به سمت من آمد. من صورت کلی زندگی و طبیعتی را دیدم که جلوی چشمانم بود. همینجا بود که تمام نگرانی در مورد بدنم از بین رفت، چون برایم روشن شد که به آن، دیگر احتیاجی ندارم. در واقع بدنم یک محدودیت برای من بود.
همه چیز در این تجربه با هم پدیدار شد؛ بنابراین برای من بیان اتفاق ها به صورت یکی پس از دیگری دشوار است. تا آنجایی که می دانم زمان متوقف شده بود؛ گذشته، حال و آینده برای من در شکل غیر زمانی زندگی، به هم گره خورده بودند.
در جایی از این تجربه، من تحت آن چیزی قرار گرفتم که از آن به عنوان مرور زندگی یاد می شود، برای اینکه به یکباره زندگی خود را از ابتدا تا انتها دیدم. در واقع در نمایشنامه زندگی واقعی خود شرکت کردم، درست مانند این بود که یک تصویر هولوگرافیک از زندگی من پیش میرود. بدون هیچ حسی از گذشته، حال یا آینده، درست مثل الان و واقعیت زندگی من. مثل این نبود که با تولد شروع شود و با زندگی من در دانشگاه مسکو ادامه پیدا کند
#ادامه_دارد...