#داستان_زندگی 🌸🍃
الناز
دو روز بعد محرم بود و ما رفتیم مسجد و با خالم رفتیم طبقه بالای مسجد نشستیم که کامل به قسمت مردانه اشراف داشت و ما مردا رو میدیدم یه لحظه سرمو بردم که ببینم علیرضا اومده یا نه دیدم همون لحظه امیر سرشو اورد بالا و چشم تو چشم شدیم قلبم داشت از سینم میزد بیرون با اون نگاه شیشه ای خیره شده بود بهم چشای سبزش برام یاداور روزای خوش عاشقی بود نمیتونستم ازش دل بکنم تموم زندگی من تو اون چشما خلاصه شده بود
چند ثانیه تو همین حالت بودیم که اون به خودش اومد و نگاش رو دزدید ولی من تا اخر مجلس خیره بهش بودم و تک تک حرکاتش رو تو ذهنم ثبت میکردم که روزای دلتنگی رو باهاش سر کنم من تو هوایی نفس میکشیدم که امیرم نفس میکشید و این برای من اوج خوشبختی بود فرداش دیدم دوستم پیام داد امشب میای مسجد گفتم معلوم نیست گفت حتما بیا گفتم چرا گفت تنهایی گفتم اره گفت امیر میخواد باهات حرف بزنه با گوشی من گفتم بهش بگو نمیتونم گفت خودت بگو شب که رفتیم مسجد دوباره همونجا نشسته بود و هی بالارو نگاه میمرد منو که دید سرشو انداخت پایین
گوشیو دوستم و که کنارم نشسته بود نگاه کردم که یهو صفحش روشن شد پیام اومده بود براش گوشیو گرفتم و پیام باز کردم نوشته بود گوشیو بده الناز گفتم خودمم بله گفت الناز تویی چرا منو پس میزنی چرا دیگه دوستم نداری گفتم من شوهر کردم امیر تروخدا منو فراموش کن داری هم خودتو عذاب میدی هم منو گفت من اکه خودمو بکشم هم نمیتونم ترو از دلم بیرون کنم یکم حرف زدیم ولی دیگه نخواستم ادامه بدم گفتم جون من قسم بخور اخرین باریه که بی واسطه و با واسطه با من ارتباط برقرار میکنی گفت داری با این حرفات منو میکشی گفتم دیگه تموم شد خداحافظ هنوزم داغ اون خداحافظی به دلم مونده جهنمی بود
یه ماه از این موضوع گذشته بود که یروز یه رم تو جیب علیرضا پیدا کردم گفتم بزار ببینم اگه خالیه اهنگ پر کنم بزارم تو تی وی بخونه رم و وارد گوشیم کردم و از چیزی که دیدم دلم هزار تیکه شد میدونستم دارم تقاص کار خودمو پس میدم ولی بازم هضمش برام سخت بود کلی اسکرین شات از پیامای علیرضا به زنا و دخترای دیگه و کلی ویس و صدا ضبط تماس عکس و خلاصه هر چیزی که فکر کنین با ده تا زن ارتباط داشت و من بخاطر یه چند تا پیام خودمو گنهکار میدونستم و فکر میکردم لیاقت علیرضا رو ندارم
صدای زنای خراب تو گوشم اکو میشد که اسم علیرضا رو با ناز صدا میکردن و اونم کشیده میگفت جااانم درسته من عاشقش نبودم ولی شوهرم بود و هر شب کنار من میخوابید به هر حال یه حس مالکیت داشتم بهش و تو این یه ماهی که عروسی کرده بودیم سعی کرده بودم حتی تو دلم هم به عشق امیر فکر نکنم ولی علیرضا ... از خودم بدم اومد که دل عشقمو سوزوندم شاید اینا نتیجه اه و اشک امیر بود خدایا باید چیکار میکردم به کی مبگفتم فردای اونروز با علیرضا عادی رفتار کردم و رفتم به مادرشوهرم گفتم گفت خوب کرده برای مرد عیب نیست تو خودت هرزه ای به پسر من انگ میچسبونی خورد شدم به معنای واقعی کلمه شکستم
نمیخواستم خانواده خودم چیزی بفهمن چون باعث میشد پدرو عموم رو به روی هم قرار بگیرن و من از بچگی از دعوا و بحث و جدال متنفر بودم به علیرضا گفتم میخوام باهات حرف بزنم گفت خب بزن گفتم میدونم تو عاشق یه نفر دیگه ای توام میدونی من عاشق امیرم خودت خوب میدونی گفت اولین که جلوی من اسم اون پسره عوضی رو نیار خجالت نمیکشی گفتم مگه من ویکار کردم من فقط عاشق شدم تو هرز رفتی با بیست تا زن خراب رابطه داری روتم زیاده خودمو بدبخت ک.. هنوز حرفم تموم نشده بود که سیلی محکمی خوابوند تو صورتم جای دستش رو صورتم گز گز میکرد کنار لبم داغی خون رو احساس کردم با نفرت تف کردم جلوی پاش و رفتم تو اتاق و درو رو خودم قفل کردم و از ته دل زجه زدم انقدر گریه کردم که همونجا خوابم برد بیدار شدم دیدم شب شده دلم نمیخواست از اتاق برم بیرون گوشین همونجا رو تخت بود برش داشتم ساعت هفت بود پنج تا میس کال و سه تا پیام داشتم چون گوشیم رو سایلنت بود متوجه نشده بودم تماسا همه از طرف علیرضا بود
پیامارو باز کردم نوشته بود غلط کردم ببخش اصلا نفهمیدم چی شد از دستت ناراحت بودم دست خودم نبود قول میدم تکرار نشه و ...
اصلا برام مهم نبود چی میگه فقط دلم میخواست بمیرم یه لحظه گفتم چرا بمیرم من تازه بیست سالمه جوون و خوشگلم یه کاری میکنم علیرضا دق کنه و بمیرع همینجوری بی فکر شماره امیر و گرفتم ولی وقتی بوق خورد تازه فهمیدم چه اشتباهی کردم گوشیو قطع کردم و با یه دست اروم زدم تو سر خودم که یعنی خاک تو سرت الناز این چه کاری بودددد اخه تو کردی دسره بدبخت و هوایی کردی یهو پیام اومد برام از طرف امیر بود نوشته بود الناز !!!!!!!!!!!!!؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
دلم اب شد از این که اسممو گفت کاش میشد بی پروا همه جا داد میزدیم امیرم النازم کااااش میشد
#ادامه_دارد...