❤️🍃 در اردیبهشت ماه سال 1363، دخترم حدود ساعت ده، یازده یك شب پنجشنبه گفت، خانم معلم گفته است هر كس از دانش آموزان می‌خواهد هدیه‌ای به برادران رزمنده بدهد، تا صبح پنجشنبه بیاورد تا یك جا جمع‌آوری كنیم و به جبهه بفرستیم. با توجه به این كه تا صبح فرصتی نبود تا چیزی خریداری كنیم (دخترم یادش رفته بود موضوع را زودتر به ما بگوید)، گفتم، دخترم مقداری پول ببر! نپذیرفت و با حالت بغض و گریه گفت پول نمی‎خواهند! آن سال دخترم در كلاس چهارم ابتدایی بود. مادرش سعی كرد راضیش كند كه فردا صبح چیزی بخرد. اما او بهانه گرفت و شروع كرد به گریه! متأثر شدیم. همسرم خیلی آهسته ـ به طوری كه دخترمان متوجه نشود ـ گفت، اشكالی ندارد دو عدد لباس زیری را كه امروز برایت خریده‎ام و هنوز استفاده نكرده‎ای، بدهیم به مدرسه ببرد تا گریه نكند؟ و اضافه كرد، فكر نمی‎كنی زشت باشد؟ چاره‎ای نداشتیم! گفتم، اگر بپذیرد، فكر نمی‎كنم زشت باشد. به هر حال، مورد استفاده بنده خدایی قرار می‎گیرد. دخترم هم با خوشحالی این پیشنهاد را پذیرفت و یك تكه پارچه سفید از مادرش گرفت و با ماژیك روی آن نوشت: «تقدیم به پدران رزمنده كه با صدام می‎جنگند!». بعد به كمك مادرش هدیه‎ها را در برگ روزنامه‎ای پیچاند و بعد از نوشتن اسم و شهرت خود، آن را در كیفش گذاشت و فردا صبح آن را به مدرسه برد و قضیه علی الظاهر به همین جا خاتمه یافت.  روزها، ماهها و سالها گذشت، تا این كه بالاخره برای اولین بار موفق شدم در 23/4/1365 برای مدت سه ماه، به طور داوطلب، از طریق بسیج برازجان به جبهه بروم. در واحد بهداری تیپ به عنوان راننده آمبولانس مشغول خدمت بودم، تا این كه در اواسط مرداد ماه 1365 كه در فاو انجام وظیفه می‎كردم، یك بعد از ظهر كه هوا هم خیلی گرم بود، به اتفاق دو تن از برادران، به اسامی حشمت الله پیمان ـ پاسدار وظیفه و مسئول اورژانس مركز جاده ام القصر ـ فاو ـ و برادر احمد رستگاری ـ امدادگر اهل بردخون ـ از فاو به طرف اورژانس حركت كردیم. طبق معمول، برای نوشیدن یك نوشابه یا شربت به «صلواتی» رفتیم. شربت آبلیمو داشتند،‌كه جای شما خالی، نوشیدیم. آن گاه من و برادر رستگاری وارد صفی شدیم كه برادران گهگاه از آن جا چفیه، لباس زیر، جوراب و غیره می‎گرفتند. آن روز لباس زیر قسمت می‎كردند و ما هم كه همیشه سكه رایج بلاد اسلامی، «یعنی صلوات» را با خود داشتیم، به هر حال نوبتمان شد و سهمیه خود را گرفتیم و صلوات فرستادیم و به اتفاق برادران، راهی مقر شدیم. در كنار جاده فاو ـ ام القصر، نهر مصنوعی بزرگی است كه بعد از فتح فاو، آب در آن انداخته‎اند. ما هم هر وقت فرصتی بود، از دست گرما تنی به آب می‎زدیم و دلی به دریا. در محلی مناسب، آمبولانس را نگه داشتیم و با برادر رستگاری، سریع شنا كردیم و بیرون آمدیم. وقتی برای تعویض لباس زیر رفتیم و لباس زیر نو را كه در دستم مچاله شده بود، باز كردم، با كمال حیرت متوجه شدم همان است كه دخترم در اوایل سال 1363 به جبهه و به پدران رزمنده تقدیم كرده بود. لازم نیست بگویم به چه حالی افتادم! نمی‌دانم فریاد زدم یا نه! برادران را صدا زدم و با نشان دادن آن تكه پارچه سفید كه هنوز نوشته دخترم بر روی آن بود، و به لباس زیر وصل شده بود، جریان را شكسته بسته به آنها گفتم.  و این شاید بهترین خاطره‎ای باشد كه دارم و برای همه تعریف خواهم كرد.  حديث جبهه ᯽────❁────᯽ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌@azsargozashteha 📚🖌 ᯽────❁────᯽