eitaa logo
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد♨️🚫
164هزار دنبال‌کننده
4.6هزار عکس
1.4هزار ویدیو
13 فایل
داستان زندگی آدمها👥 شما فرستاده ایید⁦👨‍👩‍👧‍👦⁩📚⁦ کانال تعبیر خوابمون 👇🤍 https://eitaa.com/joinchat/1319240024C241ce5aee0 تبلیغات پربازده👇✅ https://eitaa.com/joinchat/3891134563Cf500331796 ادمین گرامی کپی از مطالب کانال حرام و پیگرد دارد❌❌❌
مشاهده در ایتا
دانلود
❤️🍃 نوجوان بسیجی دستش را به طرف مجید دراز كرد.  مجید دست او را در دستش فشرد و تبسم كرد و گفت: «بقایی هستم!» بعد قوطی كنسرو را به طرف او گرفت و تعارف كرد: - بسم الله.  نوجوان بسیجی قوطی كنسرو را گرفت و خیره تر از لحظات قبل به مجید نگاه كرد: - من شما را كجا دیدم برادر بقایی؟ - خُب،اگر شما خودت را معرفی كنی شاید یك چیزهایی به یادم بیاید.  نوجوان بسیجی لقمه ای را كه مجید به طرف او گرفته بود به دهان گذاشت.  هنوز در ذهنش به دنبال نشانی از آشنایی گذشته می گشت: - من هم آلو گردی هستم! بعد خندید و ادامه داد: «مطمئنم كه فامیلی ام را یادتان نمی رود.  هر وقت آلو دیدید، آلو گردی را یاد كنید!» مجید از رفتار ساده نوجوان بسیجی خوشش آمده بود.  دوباره برایش لقمه گرفت و كفت: «اتفاقاً فامیلی قشنگی است، اصلاً چه فرقی می كند؟ مهم این است كه زدیم به سیم آخر...! با آمدن عبدالله مجید پرسشگر نگاهش كرد: - چه خبر؟ عبدالله دو زانو نشست و زیپ بادگیرش را پایین كشید: - قرار شد با تیپ عاشورا برویم.  آلوگردی چشمان پر از تعجب خود را به مجید دوخت و گفت: چه جالب! من هم قرار است با تیپ عاشورا بروم! عبدالله كه شوخی اش گل كرده بود چشمانش را گشاد كرد و خندید: - نه داداش،عملیات جای بچه ها نیست! مجید ابرو گره كرد و لبش را گزید.  عبدالله دستش را به سینه گذاشت.  بعد خم شد و پیشانی آلوگردی را بوسید: - شوخی كردم رزمنده! اتفاقاً عملیات جای شما و دكتر بقایی است.  نه جای بنده سراپا تقصیری مثل من...  آلوگردی با شنیدن این حرف،ناگهان از جا بلند شد.  عبدالله حیرت زده نگاهش كرد و ناخودآگاه زیپ بادگیرش را بالا كشید: - چی شد؟ چرا یكهو فیوز پراندی؟! آلوگردی در حالی كه سعی می كرد به خودش مسلط باشد لبخند زد.  هنوز بهت و حیرت در صورتش پیدا بود: - گفتم كه شما را یك جایی دیدم.  شما دكتر بقایی هستید؟ فرمانده سپاه شوش! درست می گویم؟ مجید دست او را گرفت و لبخند زنان سر تكان داد: - حالا چرا تعجب كردی؟ یعنی به ما نمی آید بزنیم به قلب دشمن؟! عبدالله كه تازه فهمیده بود بدجوری بند را به آب داده،سرش را به زیر انداخت.  مجید قمقمه آب را به طرف او گرفت و لبخند زد: - بخور آقا عبدالله برای ضعف اعصاب خوب است.  فقط مواظب باش هیچوقت اسیر نشوی، چون مجبوریم كُلِ منطقه را از نیرو خالی كنیم...  آلوگردی قطره اشكی را كه گوشه چشمش جا خوش كرده بود، پاك كرد.  مجید دوباره لقمه ای برایش آماده كرد و گفت: «بخور تا قدرت بگیری.» رمز عملیات طریق القدس اعلام شده بود.  هوای آذر ماه سوز داشت و نم نم باران بوی خاك خیس خورده را به مشام می رساند.  از هر طرف صدای رگبار گلوله و انفجارهای پی در پی به گوش می رسید.  فرمانده گفته بود دهكده مگاسیس باید از دشمن باز پس گرفته شود برای همین بود كه گروهان به طرف غرب سوسنگرد راه افتاد.  - برادرها مواظب باشند، اینجا كانالهای فرعی زیاد است.  اگر اشتباهی بروید گم می شوید...  همه هشدار راهنمای كانال را شنیده بودند.  عبدالله گاهی مجید را صدا می كرد.  همه جا تاریك بود و می خواست مطمئن بشود كه فاصله زیادی با هم ندارند.  هر چه جلوتر می رفتند رگبار گلوله ها در ارتفاع كمتری از بالای سر آنها می گذشت.  عبور از كانال به سختی انجام می گرفت.  خاكریزهای عراقی زیر نور منورها به خوبی پیدا بود.  در این میان راهنما ناخودآگاه فاصله اش را با ستون نیروها بیشتر كرده بود.  صداها در میان شلیك تیربارهای عراقی به سختی به گوش می رسید.  ناگهان صدایی بالاتر از همه صداها نیروها را متوجه كرد: - راهنما شهید شد! خبر دردناك بود عبدالله چند بار اسم مجید را با صدای بلند فریاد كشید.  همه در گیر نبرد بودند.  مجید رفته بود و عبدالله خوب می دانست كه در این اوضاع دیگر نمی تواند او را پیدا كند.  برای همین با اولین گروه برای شكار تیر بارچی های دشمن به راه افتاد.  خبر سقوط خاكریزهای دشمن خیلی زود به گوش رسید.  سربازان عراقی در حالی كه دستها را پشت سر گذاشته بودند.  دسته دسته اسیر نیروهای اسلام شدند.  چهار ساعت از شروع عملیات می گذشت.  عده ای از نیروها متفرق شده بودند.  عبدالله نشسته بود و به جایی دور نگاه می كرد.  ناگهان از جا نیم خیز شد.  گلویش پر از طعم باروت بود.  آنچه را كه می دید باور نمی كرد.  فریاد كشید: - دكتر آقا مجید! مجید با شنیدن صدای آشنا برگشت.  با دیدن عبدالله لبخند زد.  خسته و خاك آلود همدیگر را در آغوش گرفتند.  حرف های زیادی برای گفتن داشتند، امّا وقت تنگ بود.  ... ᯽────❁────᯽ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌@azsargozashteha 📚🖌 ᯽────❁────᯽
❤️🍃 در اردیبهشت ماه سال 1363، دخترم حدود ساعت ده، یازده یك شب پنجشنبه گفت، خانم معلم گفته است هر كس از دانش آموزان می‌خواهد هدیه‌ای به برادران رزمنده بدهد، تا صبح پنجشنبه بیاورد تا یك جا جمع‌آوری كنیم و به جبهه بفرستیم. با توجه به این كه تا صبح فرصتی نبود تا چیزی خریداری كنیم (دخترم یادش رفته بود موضوع را زودتر به ما بگوید)، گفتم، دخترم مقداری پول ببر! نپذیرفت و با حالت بغض و گریه گفت پول نمی‎خواهند! آن سال دخترم در كلاس چهارم ابتدایی بود. مادرش سعی كرد راضیش كند كه فردا صبح چیزی بخرد. اما او بهانه گرفت و شروع كرد به گریه! متأثر شدیم. همسرم خیلی آهسته ـ به طوری كه دخترمان متوجه نشود ـ گفت، اشكالی ندارد دو عدد لباس زیری را كه امروز برایت خریده‎ام و هنوز استفاده نكرده‎ای، بدهیم به مدرسه ببرد تا گریه نكند؟ و اضافه كرد، فكر نمی‎كنی زشت باشد؟ چاره‎ای نداشتیم! گفتم، اگر بپذیرد، فكر نمی‎كنم زشت باشد. به هر حال، مورد استفاده بنده خدایی قرار می‎گیرد. دخترم هم با خوشحالی این پیشنهاد را پذیرفت و یك تكه پارچه سفید از مادرش گرفت و با ماژیك روی آن نوشت: «تقدیم به پدران رزمنده كه با صدام می‎جنگند!». بعد به كمك مادرش هدیه‎ها را در برگ روزنامه‎ای پیچاند و بعد از نوشتن اسم و شهرت خود، آن را در كیفش گذاشت و فردا صبح آن را به مدرسه برد و قضیه علی الظاهر به همین جا خاتمه یافت.  روزها، ماهها و سالها گذشت، تا این كه بالاخره برای اولین بار موفق شدم در 23/4/1365 برای مدت سه ماه، به طور داوطلب، از طریق بسیج برازجان به جبهه بروم. در واحد بهداری تیپ به عنوان راننده آمبولانس مشغول خدمت بودم، تا این كه در اواسط مرداد ماه 1365 كه در فاو انجام وظیفه می‎كردم، یك بعد از ظهر كه هوا هم خیلی گرم بود، به اتفاق دو تن از برادران، به اسامی حشمت الله پیمان ـ پاسدار وظیفه و مسئول اورژانس مركز جاده ام القصر ـ فاو ـ و برادر احمد رستگاری ـ امدادگر اهل بردخون ـ از فاو به طرف اورژانس حركت كردیم. طبق معمول، برای نوشیدن یك نوشابه یا شربت به «صلواتی» رفتیم. شربت آبلیمو داشتند،‌كه جای شما خالی، نوشیدیم. آن گاه من و برادر رستگاری وارد صفی شدیم كه برادران گهگاه از آن جا چفیه، لباس زیر، جوراب و غیره می‎گرفتند. آن روز لباس زیر قسمت می‎كردند و ما هم كه همیشه سكه رایج بلاد اسلامی، «یعنی صلوات» را با خود داشتیم، به هر حال نوبتمان شد و سهمیه خود را گرفتیم و صلوات فرستادیم و به اتفاق برادران، راهی مقر شدیم. در كنار جاده فاو ـ ام القصر، نهر مصنوعی بزرگی است كه بعد از فتح فاو، آب در آن انداخته‎اند. ما هم هر وقت فرصتی بود، از دست گرما تنی به آب می‎زدیم و دلی به دریا. در محلی مناسب، آمبولانس را نگه داشتیم و با برادر رستگاری، سریع شنا كردیم و بیرون آمدیم. وقتی برای تعویض لباس زیر رفتیم و لباس زیر نو را كه در دستم مچاله شده بود، باز كردم، با كمال حیرت متوجه شدم همان است كه دخترم در اوایل سال 1363 به جبهه و به پدران رزمنده تقدیم كرده بود. لازم نیست بگویم به چه حالی افتادم! نمی‌دانم فریاد زدم یا نه! برادران را صدا زدم و با نشان دادن آن تكه پارچه سفید كه هنوز نوشته دخترم بر روی آن بود، و به لباس زیر وصل شده بود، جریان را شكسته بسته به آنها گفتم.  و این شاید بهترین خاطره‎ای باشد كه دارم و برای همه تعریف خواهم كرد.  حديث جبهه ᯽────❁────᯽ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌@azsargozashteha 📚🖌 ᯽────❁────᯽
❤️🍃 موقع خواب بود كه یكی از بچه ها سراسیمه آمد تو چادر و رو به دیگران گفت: «بچه ها امشب رزم شب اشكی داریم. آماده بخوابید!» همه به هول و ولا افتادند و پوتین به پا و لباس ها كامل سر به بالین گذاشتند.  فقط حسین از این جریان خبر نداشت.  چون از ساعتی پیش او به دست بوسی هفت پادشاه رفته بود! نصفه نیمه های شب بود كه ناگهان صدای گلوله و انفجار و برپا، برپا بلند شد.  بچه های آن چادر كه آماده بودند مثل قرقی دویدند بیرون و جلوی محوطه به صف شدند.  خوشحال كه آماده بوده اند.  اما یك هو چشمشان افتاد به پاهای شان.  هیچ كدام جز حسین پوتین به پا نداشتند! فرمانده رسید.  با تعجب دید كه فقط یك نفر پوتین دارد.  بچه ها كُپ كردند و حرفی نزدند.  فرمانده گفت: «مگر صدبار نگفتم همیشه آماده باشید و پوتین هایتان را دم در چادر بگذارید تا تو همچه وضعیتی گیج نشوید حالا پابه پای ما پیاده بیایید!» صبح روز بعد همه داشتندپاهایشان را می مالیدند و غُر می زدند كه چطور پوتین ها از پایشان پرواز كرد.  یك هو حسین با ساده دلی گفت: «پس شما از قصد پوتین به پا خوابیده بودید؟» همه با حیرت سربرگرداندند طرفش و گفتند: «آره.  مگر خبر نداشتی كه قرار است رزم شب بزنند و ما قرار شد آماده بخوابیم؟» حسین با تعجب گفت: «نه! من كه نشنیدم!» داد بچه ها درآمد: - چی؟ یعنی تو خواب بودی آن موقع؟ - ببینم راستی فقط تو پوتین پات بود و به وضعیت ما دچار نشدی؟ - ببینم نكنه...  حسین پس پسكی عقب رفت و گفت: «راستش من نصفه شب از خواب پریدم.  می خواستم برم بیرون دیدم همه تان با پوتین خوابیده اید.  دلم سوخت.  گفتم حتماً خسته بوده اید.  آرام بندها را باز كردم و پوتین هایتان را درآوردم.  بدكاری كردم؟» آه از نهاد بچه ها درآمد و بعد در یك اقدام همه جانبه و هماهنگ با یك جشن پتوی مشتی از حسین تشكر كردند! رفاقت به سبك تانك (مجموعه طنز)/ داوود اميريان 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 بچّه ها داشتند منطقه را پاكسازی می كردند. صبح عملیّات (قدس پنج) بود. نماز نخوانده بودم . رفتم و وضو گرفتم . ایستادم به نماز، كنار پاسگاه الیچ . هنوز ركعت اوّل را تمام نكرده بودم كه دو نفر عراقی از توی آب بیرون آمدند. نتوانستم باقی نماز را بخوانم . حفظ جان واجب بود. با اسلحه به طرفشان رفتم . لباسهایشان خیس بود. می لرزیدند. اسلحه نداشتند. رفتم برایشان لباس آوردم . به عربی پرسیدم: «شما زیر آب چكار می كردید؟» گفتند: «دیشب وقت عملیّات ، قایقهای ما را عقب بردند تا نتوانیم فرار كنیم . از ترس رفتیم توی نیزارها. وقتی دیدیم داری نگاهمان می كنی ، از ترس خود را تسلیم كردیم». امّا من اصلا به نیزار نگاه نكردم ، فقط نماز می خواندم.  چهل داستان درباره نماز و نمازگزاران/ يدالله بهتاش ᯽────❁────᯽ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌@azsargozashteha 📚🖌 ᯽────❁────᯽
❤️🍃 اگر مي گفتيم «وسواسي» دلخور مي شد. اما وضو مي گرفت مثل بتونه كشيدن! با آداب و احتياطي مواضع شست و شو و مسح را صيقل مي داد كه بيا و ببين. سه بار از بالاي مرفق آب ريختنش، به ترتيب حكم بدنه سازي، آستر و روكش را داشت! از آن برادراني بود كه يك لحظه آفتابه اش را از خودش دور نمي كرد، حتي موقع عمليات. تصورش را بكن! تو ستون و به فانوسقه، كنار قمقمه آب و خشاب و فشنگ و نارنجك دستي، آفتابه آبي را كه مرتب هم به اين سو و آن سو مي رود. طبيعي بود كه بچه ها اگر قضاي حاجتي داشتند مي رفتند سراغش و همين امر باعث شده بود كه گاهي دست و بال خودش بسته بشود. آن وقت حسابي كفري مي شد. اگر بعد از آن آفتابه ديگري پيدا مي كرد، كسي جرئت نداشت طرفش برود، اگر هم مي رفت، با شرط تحويل مي داد: «آفتابه فقط با كارت شناسايي.» بدا به حال كسي كه در آن برِ بيابان كارش گير مي كرد و كارت شناسايي نداشت؛ حتي اگر اين شخص معاون گردان يا داداش صيغه اي اش بود. 🔹🔹🔹🔹🔹🔹🔹 اصلاً حرف حسابي بلد نبود بزند. با اين حال، روزي وقتي بحثمان در مورد يكي از بچه ها بالا گرفت من براي اينكه كوكش كرده باشم گفتم: «از فلاني مي پرسيم؛ هر چي او گفت» بعد رو كردم به او و پرسيدم: «شما كه با هم سال هایت دوست هستيد نظرت راجع به او چيست؟» و او در حضور خودش شروع كرد به گفتن اينكه: «ماهه، لنگه نداره. اگر دو تا آدم حسابي تو اين مملكت باشه يكي اوست يكي من! تا دلت بخواهد خوب، مخلص، بي ريا، عابد و زاهد و عارف و...» همين طور مي گفت و عبارات را پشت سر هم قطار مي كرد. ما هم گفتيم شايد راستي راستي قصد ندارد او را خراب كند و بد او را بگويد و دارد حرمت نان و نمك را نگه مي دارد. موقع بحث هم مرتب ابراز تشكر مي كرد و گاهي مي گفت: «پسر! پسر! دست بردار!» ظاهراً از عاقبت كار خبر نداشت. او همچنان مي گفت: «چنين است و چنان است و اهل هيچ چيز نيست ؛ نه سيگار، نه دود، نه...نماز، نه روزه، نه خمس و زكات، نه هيچ چي!» 🔹🔹🔹🔹🔹🔹🔹 از جلسه مشتركي كه در قرارگاه تشكيل شده بود بر مي گشتند و عازم نقطه اي در خط بودند. سربازي كه پشت فرمان بود نزديك در خروجي دژباني توقف كرد و همين طور كه يكي از بچه هاي بسيجي داشت برگ مأموريتشان را مي ديد پرسيد:«برادر! از اين جا تا مقر تاكتيكي چقدر راه است؟» و او تبسمي كرد و گفت:« راستش اگر شما بخواهيد با ماشين خودتان برويد شايد دو ساعت راه باشد اما اگر با تويوتاي سپاه برويم نيم ساعت!» همه سرنشينان ماشين خنده شان گرفت اما او حسابي تو هم رفت. يعني چه؟ مگر ما چه جوري مي رويم؟ ماشين كه همان ماشين است و ... يكي از بچه ها كه كنار دژبان ايستاده بود به دادش رسيد و گفت:«منظورش اين است بچه هاي ما بي ترمز مي روند؛ تويوتاهاي ما فقط گاز و كلاچ دارند! خصوصاً وقتي به سمت خط و دشمن مي روند!» هنوز راننده تو فكر بود كه فرمانده اش گفت، خوب راه بيفت. 🔹🔹🔹🔹🔹 مگر مي گذاشتند كسي در ميان جمع باشد و حواسش جاي ديگر؟ امكان نداشت! بالاخره، با هر حيله اي بود، مي كشيدنش وسط گود و آلوده اش مي كردند. تا كسي سرش را مي انداخت پايين و به فكر فرو مي رفت يا گوشه اي مي نشست و مشغول مطالعه يا نوشتن نامه مي شد و به كارهاي شخصي اش مي رسيد، آن هم درست وقتي كه جمع همه جمع بود و آن يكي كم، اشارات و كنايات شروع مي شد كه:« ببين! ... ببين!» و تا شخص رويش را بر مي گرداند و با نگاه كردنش مي خواست بگويد بله، كاري داشتيد؟ مي گفتند:« ... با نگاه كن چه فرقي دارد؟» كه اگر او هم دستي در حاضر جوابي داشت مي گفت:« گفتن نگيد» يا « خيلي فرق داره» و اگر ديوارش از بقيه ، كوتاه تر بود، زير چشمي نگاه اعتراض آميزي مي كرد كه مثلاً :«عجب گيري افتاديم ها!» يا «بابا ولم كنيد؛ لا اله الا الله». ᯽────❁────᯽ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌@azsargozashteha 📚🖌 ᯽────❁────᯽
❤️🍃 اولين كسى بودم كه از روستاى 'طواله'، بخش 'فامنين' به جبهه اعزام مى شدم. آن موقع كلاس سوم راهنمايى بودم. پنهان از همه ثبت نام كردم. تا قبل از رفتن هر چه توانستم به پدر و مادرم كمك كردم- مى خواستم نمك گيرشان كنم تا مانعم نشوند. روز اعزام، يعنى اواخر اسفند 62 بعد از اينكه همه كارهايم را كردم و وسايلم را برداشتم به خانواده گفتم: خداحافظ! جلويم را گرفتند و همان حرفهاى قديمى را شروع کردند. به پدرم گفتم من يك سؤال از شما مى كنم. اگر فرداى قيامت حسين (ع) از شما بپرسد چرا نگذاشتيد پسرت به جبهه برود چه مى گويى؟ تا اسم امام حسين (ع) را به زبان آوردم، سرش را گذاشت روى قرآن و بلندبلند گريه كرد. بعد گفت: اسم حسين (ع) را آوردى، من ديگر چى بگويم. مادرت را راضى كن و برو. آن وقت مرا از زير قرآن رد كردند. از روستا تا مركز بخش را كه 9 كيلومتر راه بود دويدم و اشك ريختم؛ البته اشك خوشحالى. در پادگان قبولمان نمى كردند. مسئول آموزش برادر 'سورى' بود. به او گفتم: مى شود ما را امتحان كنيد. قبول كرد و گفت: هركس از اين ديوار شيب دار توانست بالا برود مى ماند. به هر جان كندنى بود خودم را بالا كشيدم. يك شب در آسايشگاه خوابيده بوديم كه گاز اشك آور زدند. يكى از بچه ها از پنجره آسايشگاه كه دو طبقه بود پريد پايين و من كه نگهبان بودم اسيرش كردم. آن قدر اذيتش كردم كه گريه افتاد. مى گفت: تو كه مرا مى شناسى. من هم مى گفتم: تو اسير من هستى و بايد طبق دستور رفتار كنم! حسابى شاكي شده بود. 🔹🔹🔹🔹🔹🔹🔹🔹 در عمليات بيت المقدس بعد از اينكه 'گردان ابوذر لشكر المهدى (عج)'، 'تپه 185' را فتح كرد، تعداد زيادى اسير گرفتيم. هوا به قدرى گرم بود كه خيل اسرا تا چشمشان به نيروهاى ما مى افتاد به اتفاق مى گفتند: 'ماء'. سر و وضع رقت بارشان فرصت تأمل را از آدم مى گرفت. با آنكه هر كدام از بچه ها بيش از يك قمقمه آب در اختيار نداشتند، اغلب به مولايشان اقتدا كردند و آنها را در اختيار دشمن خود گذاشتند. آبى كه واقعا در آن بيابان برهوت، حكم كيميا را داشت. درد سر ندهم، تا ظهر آن روز آب به ما نرسيد. آتش بى وقفه دشمن تردد خودروها را مختل كرده بود. در طول راه كه اسرا را به عقب مى برديم به گندابى رسيديم كه در چاله اى جمع شده بود. برادران از فرط گرمازدگى و عطش از آن نوشيدند. بعضى هم با ياد تشنگى آقا ابى عبدالله (ع) خود را دلدارى و به راه ادامه مى دادند تا عصر آن روز كه با فرستادن يك ماشين يخ به دادمان رسيدند. ᯽────❁────᯽ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌@azsargozashteha 📚🖌 ᯽────❁────᯽
❤️🍃 مرداد ماه سال 66 با تعدادى از دوستان در 'جزيره مجنون' بوديم. در قسمتى از خط كه اصطلاحا 'كاسه' مى گفتند. در كنار ما موشها و به قول بچه ها، خرگوشهايى زندگى مى كردند كه گاهى آنها را با عراقيها اشتباه مى گرفتيم. دوازده نفر در يك سنگر؛ در هواى گرم تابستان جنوب. سقف سنگر بر اثر اصابت گلوله خمپاره صدمه ديده بود و با كمترين لرزشى، خاكهايش به سر و صورتمان مى ريخت. خوراكمان چيزى جز آب نبود. كارمان هم مدارا يا مبارزه با موشها. موشهايى كه هيچ محدوديتى براى خودشان قائل نبودند. از پاچه شلوار مى گرفتند مى آمدند بالا تا يقه و سر و صورت و گوش و حلق و بينى! علاوه بر اينها، شش ساعت نگهبانى بود و مشكلات ديگرى كه يك ساعتش هم در اينجا قابل تحمل نيست. 🔹🔹🔹🔹🔹🔹🔹 سال 65 بعد از عمليات والفجر هشت [20/11/64 - فاو عراق] بود كه جبهه رفتم و بعد از يك دوره هفت روزه آموزش پدافند به شهر 'فاو- منطقه خورعبدالله' اعزام شديم- به عنوان خدمه قبضه 57 با چهار نفر از بسيجيان. مسئول واحد برادر پاسدار 'بهمن رضايى' بود و معاون او برادر 'هوشنگى'. بعد از استقرار در آن محل، همان شب اول برادران جهاد يك دكل ديده بانى با 58 پله در كنار قبضه ساختند. فرداى آن روز نيروهاى گردان براى جلوگيرى از تلفات بيشتر به خط دوم برگشتند. ما هم از مسئول آتشبار خواستيم بگذارد به عقب برگرديم كه قبول نكرد- چون قبضه را نمى شد جابه جا كرد. رفتيم داخل سنگر اجتماعى نشستيم و نيم ساعتى به دعا و ذكر پرداختيم. بعد بيرون آمديم. آتش دشمن روى دكل ديده بانى زياد شده بود و ما پيش خودمان فكر كرديم كه اگر قرار است شهيد بشويم، چه بهتر كنار قبضه باشيم. به خواست خدا اتفاقى نيفتاد. منبع آبى داشتيم كه در همان لحظه اول صبح هدف آتش قرار گرفت و آب از چند نقطه اش شروع به ريختن كرد. بچه ها كارى كه مى توانستند بكنند و كردند اين بود كه اطراف سوراخها جمع شدند و از آن تنها آبى كه وجود داشت بسرعت وضو ساختند، در كمال مظلوميت. 🔹🔹🔹🔹🔹🔹 ظهر روزى كه مى خواستيم به خط برويم، به عنوان جيره غذايى مقدارى بيسكويت و يك كمپوت در يك نايلون كرده دادند دست ما. راه افتاديم، تا غروب آفتاب با ماشين و از نقطه اى كه راه مالرو بود پياده. همان سر شب نايلونهاى جيره غذايى را جمع كردند. گفتند: شب كه منور مى زنند نور را منعكس مى كند و موجب شناساييمان مى شود. تا ساعت دو بعد از نيمه شب راه رفتيم و سپس در محلى زمينگير شديم. حمله آغاز شد. من مجروح شدم و تا ظهر روز ديگر آنجا ماندم. بعد بردنم عقب. دو روز و نيم گذشت. وقتى دوباره بچه ها را ديدم، پرسيدم چه كرديد. گفتند: در ادامه پيشروى با استفاده از مهمات رها شده عراقيها دو اردوگاه و قله را فتح كرديم. وقتى از غذا سؤال كردم گفتند: 'خدا حلال كند، همان غذايى بود كه ظهر با هم خورديم و حركت كرديم.' يعنى حدود دو روز و نيم گرسنگى كشيده بودند. ᯽────❁────᯽ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌@azsargozashteha 📚🖌 ᯽────❁────᯽
❤️🍃 اولين كسى بودم كه از روستاى 'طواله'، بخش 'فامنين' به جبهه اعزام مى شدم. آن موقع كلاس سوم راهنمايى بودم. پنهان از همه ثبت نام كردم. تا قبل از رفتن هر چه توانستم به پدر و مادرم كمك كردم- مى خواستم نمك گيرشان كنم تا مانعم نشوند. روز اعزام، يعنى اواخر اسفند 62 بعد از اينكه همه كارهايم را كردم و وسايلم را برداشتم به خانواده گفتم: خداحافظ! جلويم را گرفتند و همان حرفهاى قديمى را شروع کردند. به پدرم گفتم من يك سؤال از شما مى كنم. اگر فرداى قيامت حسين (ع) از شما بپرسد چرا نگذاشتيد پسرت به جبهه برود چه مى گويى؟ تا اسم امام حسين (ع) را به زبان آوردم، سرش را گذاشت روى قرآن و بلندبلند گريه كرد. بعد گفت: اسم حسين (ع) را آوردى، من ديگر چى بگويم. مادرت را راضى كن و برو. آن وقت مرا از زير قرآن رد كردند. از روستا تا مركز بخش را كه 9 كيلومتر راه بود دويدم و اشك ريختم؛ البته اشك خوشحالى. در پادگان قبولمان نمى كردند. مسئول آموزش برادر 'سورى' بود. به او گفتم: مى شود ما را امتحان كنيد. قبول كرد و گفت: هركس از اين ديوار شيب دار توانست بالا برود مى ماند. به هر جان كندنى بود خودم را بالا كشيدم. يك شب در آسايشگاه خوابيده بوديم كه گاز اشك آور زدند. يكى از بچه ها از پنجره آسايشگاه كه دو طبقه بود پريد پايين و من كه نگهبان بودم اسيرش كردم. آن قدر اذيتش كردم كه گريه افتاد. مى گفت: تو كه مرا مى شناسى. من هم مى گفتم: تو اسير من هستى و بايد طبق دستور رفتار كنم! حسابى شاكي شده بود. 🔹🔹🔹🔹🔹🔹🔹🔹🔹 در عمليات بيت المقدس بعد از اينكه 'گردان ابوذر لشكر المهدى (عج)'، 'تپه 185' را فتح كرد، تعداد زيادى اسير گرفتيم. هوا به قدرى گرم بود كه خيل اسرا تا چشمشان به نيروهاى ما مى افتاد به اتفاق مى گفتند: 'ماء'. سر و وضع رقت بارشان فرصت تأمل را از آدم مى گرفت. با آنكه هر كدام از بچه ها بيش از يك قمقمه آب در اختيار نداشتند، اغلب به مولايشان اقتدا كردند و آنها را در اختيار دشمن خود گذاشتند. آبى كه واقعا در آن بيابان برهوت، حكم كيميا را داشت. درد سر ندهم، تا ظهر آن روز آب به ما نرسيد. آتش بى وقفه دشمن تردد خودروها را مختل كرده بود. در طول راه كه اسرا را به عقب مى برديم به گندابى رسيديم كه در چاله اى جمع شده بود. برادران از فرط گرمازدگى و عطش از آن نوشيدند. بعضى هم با ياد تشنگى آقا ابى عبدالله (ع) خود را دلدارى و به راه ادامه مى دادند تا عصر آن روز كه با فرستادن يك ماشين يخ به دادمان رسيدند. ᯽────❁────᯽ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌@azsargozashteha 📚🖌 ᯽────❁────᯽
❤️🍃 در ميان بچه هاى تبليغات لشكر 27 حضرت رسول (ص) برادر نقاشى بود به نام آديش كه در كارش استاد بود. همه مى دانستند كه اغلب نقاشى هايش با توسلات توأم است. يكى از كارهاى او كه هنوز روى ديوار ساختمان تبليغات پادگان دوكوهه مى درخشد، تصوير واقعه ى عاشوراست كه چشم همه ى بچه هاى لشكر به آن روشن شده است. او اين تصوير را شب در عالم رؤيا ديده بود. فردايش بدون اطلاع ديگران، وسايل را آماده و آن را اجرا كرد. آن تصوير، مظلوميت آقا امام حسين (ع) را در روز عاشورا نشان مى داد و تيرهايى كه بر پيكر نازنينشان نشسته بود. آن حضرت از تنهايى بر شمشير خود تكيه كرده بودند و ذوالجناح كه روى دوپا بلند شده بود نيز در تصوير ديده مى شد. زمين كربلا هم كه از تشنگى دهان باز كرده، با خون امام و يارانش سيراب شده بود. او اين نقاشى را در تاريخ 23/2/65 بر ديوار ساختمان تبليغات نقش كرد. 🔹🔹🔹🔹🔹 يكى از دوستان ما در گردان اطلاعات و عمليات 'لشكر 17 على ابن ابى طالب (ع)' بود. بعد به اطلاعات و عمليات 'لشكر 21 امام رضا' رفت. در عمليات والفجر هشت [20/11/64- فاو] غواص بود و به شدت مجروح شد. به ملاقاتش رفتيم. مى گفت: خيلى دلم مى خواست بعد ازعمليات به زيارت امام رضا (ع) بروم. بعد از يكى دو روز شهيد شد- همزمان با شهادت شهيد محلاتى. جنازه اش را به 'معراج' و از آنجا به فرودگاه برديم. اتفاقا در فرودگاه دو جنازه بيشتر نبود. يكى براى 'تهران' و ديگرى براى 'مشهد'. دوست ما بايد به 'تهران' منتقل مى شد و بعد به شهرستان خودش. از آنجا كه خدا مى خواست او به آرزويش برسد، پرچمهاى روى تابوتها را اشتباه زدند. در نتيجه او به 'مشهد' و جنازه دوم به 'تهران' فرستاده شد. چند روز بعد جنازه ها را برگرداندند و هر كدام را به شهر خودشان فرستادند. به اين ترتيب او امام را زيارت كرد. 🔹🔹🔹🔹🔹🔹 در گردان پدافند 'توپخانه 42 يونس' در قسمتى از منطقه عملياتى راه را گم كرده بوديم. همه سر درگم بودند. هر طرف كه مى رفتيم راه به جايى نمى برديم. در همين حال يكى از بچه ها با پوكه هاى كاليبر 23 روى زمين مشغول نوشتن جمله 'يا زهرا' (س) بود، در كمال سادگى و صداقت. وى از آن برادرانى بود كه هر وقت مشكلى برايشان پيش مى آمد به 'بى بى فاطمه (س)' توسل مى جستند. توجه همه را به خودش جلب كرده بود. عبارت بيش از يك نقطه ي ديگر نمى خواست. دست از كار كشيده، داشت بچه ها را تماشا مى كرد كه با لبهاى خشكيده، حيران و سرگردان اين طرف و آن طرف را نگاه مى كردند. گريه مى كرد و زير لب چيزى مى گفت. پوكه نقطه را كه در زمين فرو برد و عبارت كامل شد صداى ماشينى از دور شنيده شد. در اين لحظه همه اشك مى ريختند. اين ماشين بچه هاى مهندسى رزمى بود كه براى جمع آورى سيمهاى خاردار آمده بودند. ماشين خراب شده و از حركت بازمانده بود. بدين ترتيب با عنايت حضرت زهرا (س) نجات پيدا كردم. 🔹🔹🔹🔹🔹 بعد از عمليات كربلاى چهار [3/10/65- ابوالخصيب] بچه ها با دل شكسته در مسجدى وسط بيابان كه يادگار شهداى اوايل جنگ بود و قبور مطهرشان بعضا در آنجا به چشم مى خورد، مشغول آموزش بودند، نقشه خوانى و كار با قطب نما و نظير آن. من و چند نفر از آن جمع را به منطقه عملياتى كربلاى پنج [19/10/65- شلمچه، شرق بصره] بردند. بعد از توجيه داخل كانالها رفتيم. آتش دشمن بى امان بود. حجم آتش بچه هاى تازه وارد را گرفته بود. داخل كانال پر بود از اجساد عراقى. در نقطه اى جهت استراحت توقف كرديم. بيش از پنج پاى از زانو قطع شده مزدوران اطراف ما ريخته بود. برادر مفقودالاثر 'رسول فطرايه' كه به اين پاها خيره شده بود گفت: شك ندارم كه اين پاهاى قلم شده به انتقام لگدهايى است كه به در خانه بى بى فاطمه (س) زده شدند و حرمت خانه مولا و اهل بيت را نگه نداشتند. ᯽────❁────᯽ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌@azsargozashteha 📚🖌 ᯽────❁────᯽
❤️🍃 روز 23 آبان 1359، راکت هواپيما ها، گلوله هاي توپ هاي دور برد، تير مستقيم تانکهاي دشمن بعثي، شهر سوسنگرد و مردم مظلومش را هدف قرار داده بود. سوسنگرد از سه محور در آستانه محاصره کامل قرار داشت، در شهر نيروي چنداني وجود نداشت و ما تقريبا مطمئن بوديم که عراقي ها با اين همه نيرو وتجهيزات بزودي به سوسنگرد نزديک مي شوند و راه هاي مواصلاتي را مي بندند؛ لذا با توجه به نبود نيروي کافي در مقابل دشمن، تعداد اندکي از برادران پاسدار، ارتشي، ژاندارمري و بسيجيان بومي منطقه که در شهر حضور داشتند، تصميم به مقاومت گرفتند. شدت آتش دشمن و انفجار هاي پي درپي انواع گلوله ها و بمب هاي جنگي شهر را در کام آتش و دود فرو برد و ديگر تحرکي از سوي نيروهاي خودي در خيابانهاي شهر مشاهده نمي شد. بنده که حدود 16 سال بيشتر سن نداشتم، به همراه پنج نفر ديگر از همرزمانم که در مسجد جامع سوسنگرد حضور داشتيم، تصميم گرفتيم، به منزلي که جنب مسجد قرار داشت، جا بجا شويم؛ ساعت حدود 2 بعد از ظهر بود. چند قبضه اسلحه، ام يک و تعدادي نارنجک تفنگي و دستي و نيز مقداري نان و پنير را همراه خود برديم. شب را تا صبح در زير بمباران و گلوله باران انواع آتشبارهاي سنگين ارتش رژيم بعثي، لحظه هاي سختي را پشت سر گذاشتيم. دو حالت بيشتر براي ما متصور نبود «ياشهادت يا اسارت» و قطعا ترجيح داديم که راه شهادت را طي کنيم. شخص مسني به نام حاج آقا نراقي که فردي با خدا، باصفا و دوست داشتني بود، در جمع ما حضور داشت و همواره به ما اميد مي داد و مي‌گفت: نگران نباشيد، انشاء ا... شهر سقوط نخواهد کرد؛ و بعد با آرامش به نماز مي ايستاد. صبح روز بعد (24 آبان) به همرزممان، ناجي بيت سياح که از بسيجيان سوسنگرد است، گفتيم: از پله بالاي خانه برو و ببين وضعيت چيست؟ انتظار داشتيم دشمن شهر را تصرف کرده باشد ناجي با حالتي نگران کننده، پايين آمد و گفت: نيرو هاي زيادي روي پشت بامها مستقرند، احتمالا عراقي اند؛ اما مطمئن نيستم. خودمان را آماده هر گونه اتفاق کرديم. به ناجي گفتيم: حالا که زياد مطمئن نيستي، مجددا برو و با دقت بررسي کن. اين بار شتاب زده و خوشحال، فرياد زد: اين ها فارسي صحبت مي کنند، خودي هستند. بلافاصله از منزل خارج شديم و به اتفاق حاج آقا نراقي به مسجد رفتيم. رزمندگاني که داخل مسجد بودند، انگار از قبل حاج آقا نراقي را مي شناختند، چون متوجه شدم که احترامش را داشتند و به گفته هاي او عمل ميکردند. اسلحه، ام يک خودم را به مسئول تسليحات داخل مسجد تحويل و در مقابل يک قبضه ژ3 و چهار عدد نارنجک دستي گرفتم. در دو طرف خيابان اصلي شهر که به پل و رودخانه منتهي مي شود، سنگرهايي بود که بنده به اتفاق بسيجيان مسجد جامع قبل از محاصره کنده بوديم و رزمندگان در طول محاصره در آنها موضع گرفتند، مستقر شدم. در يکي از اين سنگرها، وقتي در کنار رزمندگان قرار گرفتم؛ يکي از آنها به من گفت: چون شما بومي هستيد، راهها را مي شناسيد، لازم است که ما را راهنمايي کنيد؛ در اين ميان خبردار شديم، تعدادي از نيروهاي ژاندارمري در آن سوي رودخانه در هنگ( ژاندارمري)محصور شده اند و مي‌خواهند به همراه دو دستگاه جيپ به طرف ما بيايند. تصميم گرفتيم به طرف عراقي هايي که در اطراف هنگ مستقر شده بودند تير انداي کنيم تا آنها بتوانند براحتي از پل عبور کنند. اولين جيپ عبور کرد و همه رزمندگان خوشحال شدند؛ بلافاصله جيپ دوم حرکت کرد، اما به وسط پل که رسيد، ناگهان مورد اصابت گلوله مستقيم مزدوران بعثي قرار گرفت و منفجر شد. يکي از بچه ها گفت: مي خواهم سينه خيز به طرف جيپ بروم تا شايد شهداء را با خودم به اين سمت بياورم، شما به طرف دشمن تير اندازي کنيد تا متوجه حرکت من نشوند. بعد از گذشت حدود 15 دقيقه،آن رزمنده آمد و با خودش فقط يک کف دست قطع شده آورد و گفت: ببينيد بچه ها، فقط يک کف دست سوخته از شهداء باقي مانده است؛ همه به شدت متأثر و ناراحت شديم و قطعا اين چنين وقايع تلخ، عزم و صلابت ما را در مقابل دشمن بيشتر مي کرد.بخشي از نيروهاي بعثي به همراه تعدادي از تانکهاي خود، به بخش جنوبي شهر(سه راه هويزه) نفوذ کردند. درگيريهاي تن به تن، بين رزمندگان شجاع ما و دشمن تا بن و دندان مسلح بعثي شدت گرفت و خسارات و تلفات سنگيني به نيروهاي عراقي که توقع چنين مقاومتي را از طرف رزمندگان ما نداشتند، وارد آمد.روز 25 آبان درگيريها در کوچه پس کوچه هاي شهر بيشتر شد. دشمن فشار مي‌آورد و اندک نيروي موجود در شهر به سختي مقاومت ميکردند. دو روز گذشته بود و گرسنگي کم کم در چهره بچه ها نمايان مي شد. .... ᯽────❁────᯽ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌@azsargozashteha 📚🖌 ᯽────❁────᯽
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد♨️🚫
#ادامه . در حال گذر از پشت بام خانه اي بوديم که شير زن عرب، کمر بسته از خانه بيرون آمد؛ جلوي ما را
❤️🍃 حدود چهل كيلومترى عمق خاك عراق- 'كردستان' آن كشور، بنه اى بود به نام 'بنه ي خرمشكوه'. نيروهاى نسبتا زيادى در آنجا مستقر بودند. در قسمت جنوبى بنه، سنگر اجتماعى بزرگى وجود داشت كه 150 نفر براى اقامه نماز در آن اجتماع مى كردند و تا حدودى از شر بمبارانهاى دشمن مصون مى ماندند. يك روز در حين برگزارى نماز ظهر، هواپيماهاى دشمن اين سنگر را راكت زدند. بعد از تكان و رعشه اى كه بر ساختمان سنگر وارد آمد، گرد و غبار زيادى بر سر و رويمان ريخت. بى هيچ عكس العمل شتابزده اى نماز به پايان رسيد و بچه ها يكى يكى بيرون آمدند. راكت درست خورده بود روى سقف اما عمل نكرده بود. آخرين نفر سنگر را ترك كرد و ما با احتياط از محل دور شديم. چيزى نگذشت كه در مقابل چشمان حيرت زده مان راكت منفجر شد و سنگر ويران. گويى حق تعالى، حرمت نمازگزاران را نگه داشته بود. 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 عمليات مسلم بن عقيل بود. نيروهاي رزمنده بايد مسافتي را طي ميكردند . در منطقه سومار بايد از دهانه دره اي عبور ميكردند. آنجا پل يازده دهنه اي بود كه بر ارتفاعات ((كهزيك)) و (( ديسكت)) مشرف بود. از مرز سومار تا اين تنگه در اشغال عراقيها بود . كاملا نسبت به ما ديد داشتند . تو شبهاي عمليات كه معمولا بايد مهتاب باشد ، ميتوانستند با دستگاههاي الكترونيك و محاسبات خاص كاملا ما را زير نظر بگيرند و عمليات را تحت الشعاع برنامه هاي اطلاعاتيشان قرار بدهند . به همين دليل ما بايد قبل از غروب حركت ميكرديم؛ يعني قبل از تاريكي بايد بخشي از واحدها و ستونهايمان حركت ميكردند. مثل همه عملياتهاي ديگر ، حال و هواي خاصي حكمفرما بود. نماز ظهر و عصر را شروع كرديم ؛ آن هم با حال و هوايي كه فقط بايد در ان بود تا ان را احساس كرد . بعد از نماز ، توسل به ائمه اطهار (ع) شروع شد. هركس خودش را به وجود مقدسي متوسل ميكرد . تمام آن ناله ها ، درد دلها، دعاها و نماز هاي قبل از عملياتهاي ديگر برقرار بود. از نظر اب و هوا ، در آن فصلي كه ما بوديم هميشه معمول بود كه گرم و خشك باشد. ظهر و كمي بعد از ان هم هوا كاملا همان طور بود . گرم و افتابي. اما لطف خدا چيز ديگري ميگفت . مه غليظي امد و تمام منطقه را پوشاند. شهيد والامقام (( حاج همت)) مسئول عمليات در ان منطقه بود . نيروهاي ارتش و سپاه همكاري داشتند . ايشان تا اين مسئله را فهميد، گفت: نيروها همه به ستون يك و پشت سر هم حركت كنند و از ان دهانه رد شوند . اين در حالي بود كه قرار ، چيز ديگري بود. به خاطر ديد مستقيمي كه دشمن داشت قرار بود در يك فاصله زماني ، ماشينها تك تك عبور كنند ، كه به لحاظ زماني اين تردد خيلي سخت بود. و اين يكي از نتايج دعا و توسل رزمندگان بعد از نماز بود. راوي:سردار حاج علي فضلي ᯽────❁────᯽ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌@azsargozashteha 📚🖌 ᯽────❁────᯽
❤️🍃 دوستى داشتيم به نام 'غلامرضا خسروجردى'. به طور مادرزادى يك پايش از ديگرى كوتاهتر بود. بنده خدا هر وقت به جبهه اعزام مى شد او را مى فرستادند واحد پشتيبانى و نمى گذاشتند جزو گردان باشد و به عمليات برود. روى همين اصل هميشه از برادران مسئول گله مند بود - او پاسدار قراردادى پنج ساله بود. تا اينكه در عمليات مرصاد [3/5/67- غرب كشور، كرند و اسلام آباد غرب] اجازه دادند به عنوان كمك تيربارچى در گردان رزمى باشد. بعد از شنيدن اين خبر مرتب زمين را مى بوسيد و خدا را شكر مى كرد. اما من از دست معاون گردان كه او را كمك گذاشته بود دلخور بودم. چون حمل جعبه تيربار براى اين بنده خدا مشكل بود و موقع راه رفتن مى لنگيد. 'رضا' در اين عمليات شهيد شد و ده ماه بعد از شهادت، جنازه اش پيدا شد. يك شب خواب او را ديدم. خودش هم از اينكه كمك تيربارچى بود ناراحت بود. مى گفت: اگر تيربارچى بودم شايد بيشتر مى توانستم خدمت كنم. 🔹🔹🔹🔹 عمليات بدر [19/12/63- شرق رودخانه دجله، هورالهويزه] در واحد تعاون بودم و وظيفه حمل شهيد و مجروح را به عهده داشتم. آن ايام هوا معمولا ابرى بود. يك روز كه براى يكى دو ساعت صاف شد هواپيماهاى دشمن آمدند و اسكله اى را كه بچه هاى 'لشكر پنج نصر' در آن مستقر بودند بمباران كردند. به محض مشاهده گرد و غبار ناشى از انفجار، خيال كرديم شيميايى زده اند. ماسكها را زديم. من كه از روى دستپاچگى فيلتر را باز نكرده بودم، نمى توانستم تنفس كنم. هى آن را بر مى داشتم و نفس مى گرفتم و دوباره از ترس شيميايى شدن مى زدم. بالاخره از سنگر زدم بيرون. تمام اسكله در آتش مى سوخت. شب شد. تعداد زيادى شهيد به 'معراج' آوردند. قرار شد من بروم عقب. جاده خاكى روى آب را با چراغ خاموش رفتم. تك و تنها. گاهى نگاهى به شهداى داخل ماشين مى كردم و صلوات مى فرستادم. واقعا مى ترسيدم. تا اينكه به 'معراج' رسيدم. در آنجا پسر بچه سيزده- چهارده ساله اى را ديدم. يادم هست او را به عمليات نمى بردند ولى با گريه و زارى كار خودش را كرده و آمده بود به خط. اتفاقا يكى از هليكوپترهاى دشمن را انداخت. يك كلت به كمر بسته بود و دور اسراى عراقى مى چرخيد، كه اگر كارد مى زدى خونشان در نمى آمد. 🔹🔹🔹🔹🔹 اولين بارى كه به جبهه رفتم عمليات والفجر هشت [20/11/64- فاو] بود. مهيا مى شديم كه با تعدادى از بچه ها به خط برويم. صداى بقيه برادران درآمد و اعتراض كردند كه اينها چندمين دفعه است به خط مى روند. با اين وصف فرمانده دسته موافق بود. دوتا قايق آماده كرديم و راه افتاديم. نيمه راه قايق ما خراب شد. مجبور شديم برگرديم و قايق را عوض كنيم. به هر حال به 'فاو' رسيديم. چند ساعتى در سنگرها به جستجو پرداختيم. موقع برگشتن، بين راه دوباره قايق ما مشكل پيدا كرد كه با طناب به قايق دومى بستيم و حركت كرديم. نزديك خط هواپيماهاى دشمن آمدند و راكت زدند. صداى يا مهدى (عج) و يا حسين (ع) همه بلند شد و من فقط مى خنديدم (شايد روى بچگى) . فرمانده صدايم زد كه چه وقت خنديدن است ؟ گفتم اگر قرار است كشته بشويم چرا با ناراحتى باشد! عصر همان روز راديو عراق را گرفتيم. داشت مى گفت: چند قايق ايرانى را در منطقه گسفه [؟] به آتش كشيده ايم. خنديديم و گفتيم: مثل هميشه اين دفعه هم كور خوانده ايد. ᯽────❁────᯽ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌@azsargozashteha 📚🖌 ᯽────❁────᯽
❤️🍃 تمامي روزهاي سخت سال هاي دفاع مقدس براي رزمندگان دلاور خاطراتي زيبا و به ياد ماندني رقم زده است، خاطراتي كه با گذشت زمان طراوت و تازگي بيشتري پيدا مي كند . به همين منظور خاطره اي از مردان بي ادعا را که از سال هاي دفاع مقدس است ، مرور مي كنيم. تمامي روزهاي سخت سال هاي دفاع مقدس براي رزمندگان دلاور خاطراتي زيبا و به ياد ماندني رقم زده است ، خاطراتي كه با گذشت زمان طراوت و تازگي بيشتري پيدا مي كند . صبح روز اول بهمن ماه 65 بود . شب قبل را تا صبح با حاج يدا... تو كانال پرورش ماهي بودم . 10 روزي از شهادت حاج حسين گذشته بود و هنوز كسي لبخندي رو صورت حاجي نديده بود. بد جوري بي طاقت شده بود و مدام تو خودش بود. تازه هوا كمي روشن شده بود كه يك رزمنده ي بسيجي به طرف حاج يدا... آمد و گفت: برادر كلهر، من ديشب خواب ديدم حاج حسين مير رضي سر راهي ايستاده، جلو رفتم و به او سلام كردم و گفتم: حاج حسين مگه تو شهيد نشدي؟ اينجا چه مي كني؟ - چرا من شهيد شدم، اما منتظر كسي هستم. پرسيدم: منتظر چه كسي؟ - قرار است حاج يدا... بيايد، منتظر او هستم. حالت حاج يدالله دگرگون شد، او كه پس از حاج حسين لبخندي به لب نياورده بود خنده اي شيرين بر لبانش نشست و دست چپش را كه سالم بود دور گردن بسيجي حلقه نموده و از پيشاني او بوسه اي گرفت. هنوز ظهر نشده بود كه خبر شهادت علمدار لشكر 10 سيدالشهدا (عليه السلام) را آوردند. راوي: حاج احمد شجاعي 🌸🔹🌸🔹🌸🔹🌸🔹🌸 خاطرات پيشمرگان کرد مسلمان وقتي گروهك‌ها عرصه را بر ما تنگ كردند و مجبور شديم به تهران مهاجرت كنيم، من از همرزمان جدا شدم و به «پچه سور» رفتم تا پس از انجام كارهايي كه داشتم، به طرف كرمانشاه حركت كنم و به ساير برادران ملحق شوم. مأموريت اصلي من انتقال تعدادي سلاح و مقداري مهمات بود كه در آنجا داشتيم. شب در روستاي پچه‌سور ماندم. گروهك كومله فهميده بودند. اطراف روستا را محاصره كردند و به اتفاق يكي از دوستان كه همراه من بود به طرف كوه فرار كرديم. يك قبضه كلت و يك اسلحة كلاش داشتيم. حدود 24 ساعت در مقابل گروهك‌ها مقاومت كرديم تا توانستيم شب بعد حركت كنيم. چون تمامي‌ مسيرها توسط ضدانقلاب بسته شده بود، شب به «پلوره» رفتيم و در منزل يكي از آشنايان مانديم. هنگام طلوع بود كه رفتم خواهرزاده‌ام را فرستادم تا ماشيني تهيه كند و ما را از آنجا خارج نمايد. او رفت و بلافاصله برگشت و گفت: «دايي! خالد طاهري همراه 50 تفنگدار آمده و به نزديكي‌هاي پلوره رسيده است. چه چاره‌اي انديشيده‌اي؟» ما داخل روستا خود را مخفي كرديم و حدود 24 ساعت كامل بدون غذا و آب روزگار گذرانديم و شب بعد توانستيم از تاريكي شب از بيراهه به كرمانشاه برويم. خاطره‌اي از آقاي محمد شريف‌پور از پيشمرگان مسلمان كُرد سروآباد ᯽────❁────᯽ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌@azsargozashteha 📚🖌 ᯽────❁────᯽