#داستان_زندگی 🌸🍃
مهدی
سلام
میخوام از خودم بگم
اسمم محمد مهدی، شهرتم مهم نیست، اهل کرمانشاهم
یادم نیست چجوری 18 سال از عمرم رفت ولی این 4 سالو خیلی خوب یادمه، البته بازم از این 4 سال، 3سالشو بیشتر یادم نیست، همون 3 سالو تا اونجایی که مغزم یاری کنه می نویسم.
سال 85 بود، من تو یکی از دانشگاهای روزانه تو رشته مورد علاقم کشاورزی قبول شدم.
وقتی گفتن امروز ساعت 8 صبح نتایج کنکور رو تو سایت سنجش اعلام میکنن، من از ساعت 12 شب تو اینترنت بودم ببینم کی نتایج رو میزنن.
قبلش هر کاری کردم خوابم نبرد، همینجوری تو سایت سنجش رفرش میزدم تا وقتی که سایت باز شد، داشتم از دلهره سکته میکردم.
ساعت 4 صبح بود، وقتی نتیجه این همه سال درس خوندنمو دیدم داشتم بال در میاوردم، چنان دادی زدم که همه از خواب پریدن، همه ریختن تو اتاقم ، وقتی شنیدن که من قبول شدم، انقدر بوسم کردن که صورتم قرمز شده بود.
اینارو بیخیال
اول مهر رفتم دانشگاه واسه ثبت نام، خیلی حال داد محیط دانشگاهی که اینهمه آرزوشو داشتم، از ساعت 8 صبح تا 1بعدازظهر طول کشید ولی اصلاً احساس نکردم زمان چجوری گذشت.
بعداز اینکه مسئول آموزش دانشگاه (خانوم اسدی) کلاسامو تعیین کرد بهم گفت که برم تو یکی از کلاسا، اونجا همه بچه های کشاورزی جمع بودن. خانوم اسدی بعداز چند دقیقه اومد تو کلاس و رو کرد به هممون و گفت خودتونو معرفی کنین در ضمن رتبه قبولیتونو بگین.
برای آشنایی با بچه ها سرمو بلند کردم و با هر اسمی که خونده میشد سرمو میچرخوندم طرف اون شخص. تقریباً 30 نفری میشدیم.
پسرا کمتر بودن، ولی اکثراً رتبه هاشون نسبت به دخترا بهتر بود. تا رسید بمن، خودمو معرفی کردم و رتبمو گفتم. محمدمهدی... با رتبه 3485. نمیگم از همه بهتر بودم ولی تا رتبه 7000 هم داشتیم. انقدر با افتخار رتبمو گفتم که خودم خندم گرفته بود. من تقریباً وسطای کلاس بودم، بعداز من چند نفر دیگه اسمشونو گفتن تا رسید به یه خانوم به اسم معصومه... ،
نمیدونم چم شد، فکر میکردم این خانوم از همه دخترای کلاس سره. همشهریم بود و رتبشم از من بهتر بود.ولی تو نگاهش و حرفاش اون افتخاری که من بخودم میکردم نبود.
من یه اخلاق بدی دارم، اونم اینه که با هر کسی نمیجوشم، با چندتا از بچه های کلاس بیشتر دوست نشدم، درصورتی که همه با هم دوست بودن. از یکی از دوستام میشنیدم که میگفت بچه ها بهت میگن از دماغ فیل افتادی. برام مهم نبود چون خودمو میشناختم، تو فامیلم اینارو بهم میگفتن.
روزها میگذشت و من هر روز که می اومدم کلاس چشمام دنبال یه نفر بود.
همیشه وقتی نگاش میکردم تو خودش بود مث من. با همه مهربون بود ولی سنگین برخورد میکرد، همیشه یه غمی تو نگاش بود.
بعد از چند ماه فهمیدم اگه یه روز نبینمش دیوونه میشم، به یکی از دوستام( علی) گفتم این حسو نسبت به خانوم... دارم. گفت مهدی یه چیزی بهت بگم؟ گفتم بگو راحت باش، گفت مهدی میدونی عاشق شدن یعنی چی؟ من تا حالا به این موضوع فکر نکرده بودم، گفتم چی میگی، این حرفا چه معنی میده؟ گفت مهدی عاشق شدی .
نمیدونم چرا ولی هضمش برام سخت بود.
بعداز اون روز من میخواستم یه جوری این حسم رو بهش بگم ولی هربار که بهش فکر میکردم پشیمون میشدم.
دیگه انقدر به این موضوع فکر کرده بودم که مخم داشت سوت میکشید، هربارم به این نتیجه میرسیدم که من نه شغل دارم نه آیندم معلومه و هزار تا نه دیگه... .
باخودم عهد بستم که بهش نگم، اون موقعیتای بهتر از من درانتظارشه. من فقط به اون یه نفر گفتم.
هرروز حالم بدتر میشد، هرروز بعداز دانشگاه میومدم خونه تو اتاقم تنها مینشستم و به این موضوع فکر میکردم.
روزها خیلی سخت میگذشت، خیلی سخت تر از اون چیزی که تصورشو بکنی.
یه بیت شعر ازحافظ رو به دیوار زده بودم فقط به اون نگاه میکردم :
اگر برجای من غیری گزیند دوست حاکم اوست حرامم باد اگر من جان بجای دوست بگزینم
روزا همینجوری می گذشت و من میخواستم خودمو با درسام سرگرم کنم ولی تا کتابو باز میکردم اونو میدیدم .
همیشه تو تصوراتم اونو میدیدم که داره با یه لبخند از من دور میشه.
علی اهل کرمانشاه نبود و به جاهای دیدنی شهر آشنا نبود، هر روز ازم میپرسید که اینجا کجاست اونجا کجاست، منم براش توضیح میدادم.
یه روز بهش گفتم اینارو واسه چی میپرسی ؟ گفت با خانوم ... دوست شدم، با هم بیرون میریم.
گفتم فقط دوست؟ مگه دانشگاه جای اینکاراس؟ گفت نه میخوام باهاش ازدواج کنم.
من پیش خودم گفتم اینا چه راحت درمورد مسئله به این مهمی حرف میزنن. مگه اینا فکرشون کار نمیکنه.
گذشت و یه روز دیدم یکی از بچه ها گفت : به به آقا مهدی می بینیم که عاشق شدین!
#ادامه_دارد....
᯽────❁────᯽
@azsargozashteha 📚🖌
᯽────❁────᯽