🌸🍃 گلی به نام خدا سلام دوستان عزیزم تصمیم گرفتم داستان زندگی گلی خانم رو براتون روایت کنم همین اول کار بگم که گلی خانم خیلی ماجرا ها داشتن و  زجرها کشیدن تو زندگی که شاید برای بعضی ها غمگین باشه پس لطفا لطفا لطفا حساس ها نخونن چند تا نکته هست که بهتره قبل از گذاشتن داستان بهشون اشاره کنم 1. گلی خانم دختر عموی مادرم هستن و الان هم در قید حیات... منتها خیلی پیر شدن 2. این داستان واقعیست... من خودم چند بار ایشون رو دیدم، اما کل ماجرای زندگیش رو از زبون بقیه شنیدم پس ممکنه یه قسمت هایی این وسط حذف شده باشه یا تعبیرات شخصی توش دخیل باشه، اما اصل ماجرا تماما واقعیته 3. همه اسم هایی که بکار میبرم ساختگی هستن غیر از اسم خود گلی 4. نصف بیشتر این ماجرا در روستایی تقریبا دور افتاده و کم امکانات که محل تولد گلی خانم بوده اتفاق افتاده 5. شروع این ماجرا، یعنی سنین نوجوانی گلی خانم حدودا اوایل دهه چهل اتفاق افتاده چشم های گلی سبز بود، درست برعکس سه برادر بزرگترش که چشمان درشت و مشکی داشتند، گلی هم خیلی ریز جثه بود، هم بور،چشمهای سبز روشنش زیر چتری از مژگان طلایی، خیلی رویایی بود... بعد از سه تا پسر آمده بود و حسابی سوگلی و عزیز کرده، همه دوستش داشتند روزها از پی هم می گذشت و گلی مقابل چشم پدر و مادرش قد میکشید، علاقه برادر ها به خواهر کوچکتر هر روز بیشتر میشد و گلی هر روز بیشتر زیر چتر حمایت برادر ها میرفت، حتی با آمدن دختر دوم خانواده، شکوفه، گلی هنوز نور دیده پدر و مادر و برادر ها بود خواستگار ها از پی هم جواب رد میشنیدند، چون دختر زیبا و مغرور روستا تن به ازدواج نمیداد وهر پسری را لایق همسری نمی دید زندگی بر وفق مراد می گذشت و آنها خانواده ای 7 نفره، بی حاشیه، بسیار شاد و خرم بودند. تا اینکه یک روز سرد زمستانی برادر بزرگتر از خانه بیرون رفت و دیگر هرگز بر نگشت! هیچکس نمیداست در آن سرمای استخوان سوز چه بلایی سر پسر ارشد خانواده آمد... بعضی ها می گفتند شاید طعمه گرگ شده بعضی هم می گفتند گرفتار بهمن شده... هرچه که بود او دیگر هرگز پیدایش نشد با ناپدید شدن برادر، خانه رنگ ماتم به خود گرفت، دیگر هیچکس نمیخندید، هیچکس حال و حوصله نداشت، چشمهای سبز براق گلی دیگر نمیدرخشید تحمل آن خانه بدون برادر، بدون روحیه ی شاد و سرزنده گذشته برای همه، بخصوص گلی خیلی سخت بود، شاید بخاطر همین هم به اولین خواستگارش جواب مثبت داد. برادر ها خیلی سعی کردند گلی را منصرف کنند، چون خواستگار متعلق به یک روستای خیلی دور تر بود و همه میدانستند ازدواج گلی یعنی خداحافظی با گلی... شاید بعد از وصلت با این طایفه ثروتمند گلی فقط سالی یکبار میتوانست مهمان خانه پدری شود، و همه اعضای خانه حتی مردم روستا، بخصوص دوست صمیمی گلی، افسانه، از فکر دوری گلی در عذاب بودند اما انگار گلی تصمیمش را گرفته بود شاید هم فقط بخاطر دور شدن از جو ماتم زده از فراق برادر میخواست به یک روستای بسیار دور بعنوان عروس برود همه چیز خیلی زود پیش میرفت، چون گلی و خانواده اش برای هیچ رسم و رسوماتی سخت نمی گرفتند و فقط دوست داشتند همه چیز زودتر تمام شود نظرعلی جوان خوب و برازنده ای بود خانواده خوب و ثروتمندی داشت، یک برادر کوچکتر از خودش هم داشت به اسم نورعلی که درهمان مراسمات خواستگاری عاشق و شیفته ی افسانه، دوست صمیمی و رفیق گرمابه و گلستان گلی شده بود و مدام زیر گوش برادر میخواند که بعد از ازدواج تو با گلی من هم افسانه را میگیرم اینجور زن هیچکداممان تنها نمی شوند کم کم خبر ازدواج گلی و نظرعلی مثل باد توی ده پیچید، حسادت دخترهای هم و سال شروع شد! همه دوست داشتند جای گلی باشند که با همچین طایفه با اصل و نصب و نجیبی وصلت کنند، اما خود گلی انگار بی حس بود... یخ بود... اگر کس دیگری هم بجای نظرعلی بود برای گلی فرقی نمیکرد او فقط میخواست ازدواج کند تا وارد قسمت جدیدی از زندگی بشود... هیج شور و اشتیاقی نداشت فقط هر روز با افسانه سر چشمه میرفتند و با هم ریز ریز گریه میکردند نورعلی همان موقع ها پیغام پسغام هایی به افسانه داده بود و اورا از عشق آتشینش مطلع کرده بود، افسانه هم بدش نمی آمد، اینجور هم یک شوهر خوب میکرد، هم از گلی جدا نمی شد طایفه نظرعلی رسم داشتند مراسم عقد و عروسی را یکجا بگیرند، یعنی لباس عروس تن دختر بکنند، یک عقد بخوانند و عروس را بردارند ببرند... به خانواده گلی هم گفته بودند از شما جهیزیه نمی خواهیم، نظرعلی خودش هم خانه دارد هم سه اشتر اثاث همه در تدارک مراسم بودند افسانه لحظه ای از گلی جدا نمی شد و تنها دلخوشی گلی هم شده بود رویای جاری شدن با افسانه... .... ᯽────❁────᯽ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌@azsargozashteha 📚🖌 ᯽────❁────᯽