🌸🍃 گلی بخش های جا افتاده ی داستان گلی 👇 از جایی که جا افتاده ریپلی شده بهش🙏 گلی انگار دیگر مات نبود، بعد از همه این سالها انگار بغضش شکسته بود و های های گریه میکرد وسط خیابان ، کودک مریضی را به دندان گرفته بود و حیران از بازی این چرخ فلک فقط زار میزد آقای سهرابی درمانده شده بود. در ماشین را باز کرد و به زحمت گلی و پسرش را توی ماشین جا داد. تا شب توی شهر دور زدند. گلی از خستگی و گرسنگی از هوش رفته بود چند شبی را در مسافر خانه گذراندند تا آقای سهرابی مطمئن شد از لحاظ قانونی دیگر حق تصرف خانه خودش را ندارد... همین ماشین فقط برایش مانده بود که فروخت و با پولش خانه ی کوچکی در پایین ترین نقطه شهر خرید. آشپزخانه اش آنقدر کوچک بود که جای وصل کردن شیر آب نداشت و آقای سهرابی توی حیاط سینک ظرفشویی و شیر آب نصب کرده بود ماه ها پشت هم می گذشت... گلی هیچ وقت به هیچ چیز اعتراضی نمیکرد. در این اوضاع نگه داری بچه مریض فقط تسکین قلبش بود. شاید سه سالش هم گذشته بود که میلاد برای اولین بار به او گفت "مامان" و گلی حس میکرد که مالک همه دنیا شده... گلی باز هم باردار شد روزگار آقای سهرابی با درآمد بازنشستگی مو بر وفق مراد نبود و به محله های پایین عادت نداشت یک بنگاه معاملات ملک اجاره کرد و از صبح تا شب ان جا وقت می‌گذراند تا بلکه بتواند از پس مخارج سنگین درمان و آموزش میلاد بر بیاید گلی مدام زیر نظر دکتر بود. دکترش میگفت بخاطر بالا بودن سن پدر و سابقه سندروم داون انتظار بچه سالم نداشته باشد اما گلی نا امید نمی شد و بر خدا توکل کرده بود.نتیجه این امید و توکل پسر سالم و شادابی بود که اسمش را محسن گذاشتند آقای سهرابی دیگر به این محله و صبح زود رفتن به صف شیر یارانه و ای و پر کردن کپسول گاز و کپن قند و شکر عادت کرده بود وضعیت میلاد هم بهتر شده بود و گلی خیلی مراقبش بود. محسن اما همه دلخوشی خانه بود شبیه آقای سهرابی قدبلند و لاغر بود، گلی هی گوشت به خوردش میداد تا زودتر بزرگ بشود میلاد را توی مدرسه استثنایی ثبت نام کرد. این جور بیشتر وقت داشت تا با محسن بگذراند و غذا به خوردش بدهد آقای سهرابی مدام فکر و خیال میکرد... نمیتوانست آنطور که باید به بچه ها و گلی رسیدگی کند. بعد از آن ماجرا چندبار دیگر سراغ علیرضا رفت اما بازهم چیزی دستش را نگرفت گلی اما راضی بود، مثل همیشه سرش توی لاک خودش بود... خدای گلی هم بزرگ بود... میدیدشان... پسرهایش را از همان ابتدا با فرائض دین آشنا کرده بود میلاد با اینکه از نظر بقیه، از هم سن و سالهایش عقب تر مانده بود، اما نماز هایش از خیلی از به ظاهر عقلا سر وقت تر بود عاشق نماز جمعه، رادیو، و شکلات بود همه عشقش این بود که با امام جمعه شهرشان عکس بگیرد محسن پسر باهوش و زرنگی بود. توی درس خیلی پیشرفت داشت. اما وظایف خانواده خیلی روی دوشش سنگینی میکرد میلاد گاهی با دوچرخه از خانه میزد بیرون و 5 ساعت تمام گم و گور میشد، محسن باید جواب گوی دل نگران گلی میشد و می افتاد به جان شهر تا پیدایش کند گاهی اسباب بازی های بچه های محله را خراب میکرد، محسن جورش را میکشید، چون عاشق رادیو بود، هر جا رادیو میدید دست میزد و برداشت، و بعضی از انسان نما ها با دیدن این صحنه فریاد میزدند و به میلاد می گفتند دزد... بچه ها از میلاد می‌ترسیدند، هم سن و سالهای سالمش اورا دست می انداختند و گاهی اورا وادار به کارهای زشت میکردند یا حرف های زشت یادش میدادند، محسن همه اش را رفع و رجوع میکرد تا آب توی دل مادر مو طلا و پدر پیرش تکان نخورد نمیتوانست مثل هم سن و سالهایش تفریح کند یا کوه و فوتبال و گیم نت برود، چون میلاد نیاز به مراقبت دائم داشت و آقای سهرابی دیگر پیر و مریض احوال بود و به تنهایی از پس میلاد بر نمی آمد، نمیتوانست دوست هایش را به خانه شان دعوت کند چون گاهی میلاد کارهایی میکرد که باعث خجالت محسن بود گاهی که میلاد لج میکرد هیچکس جلودارش نبود، آن موقع ها همه را میزد، دستش هم سنگین بود، بدن محسن همیشه پر از جای کبودی بود... محسن یک دانشگاه خوب، یک رشته خوب قبول شد آقای سهرابی کم کم خودش را جمع و جور کرده بود خانه را بزرگتر کرده بود، چند تکه وسیله نو برای گلی گرفته بود و گلی با اجاق گاز جدیدش بیشتر برای محسن گوشت می پخت که بخورد و قوی شود یک ماشین کوچک هم برای محسن دست و پا کرده بود که محسن با آن قامت بلند با آن ماشین واقعا در تضاد بود بیماری آقای سهرابی هر روز شدید تر میشد، میلاد هرچه بزرگتر میشد دردسر هایش بیشتر میشد، زورش هم بیشتر میشد محسن پسر خوب و با ایمان و زرنگی بود، و شب و روز دنبال کار می گشت تا کمک دست پدر باشد .... ᯽────❁────᯽ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌@azsargozashteha 📚🖌 ᯽────❁────᯽