شاید برای شما هم اتفاق بیفتد🔞⛔
#داستان_زندگی 🌸🍃 زهره .وای حال عجیبی داشتم نامه رو گذاشتم تو جیبم پله هارو دوتا یکی کردم با یه
🌸🍃 زهره چند هفته ای گذشت فریبرز بهم گفت خودتو آماده کن میخوام به مادرم بگم که تورو میخوام دنبال یه فرصت مناسبم میام خواستگاریت وای که چقدر خوشحال بودم اما ترس بزرگی ام تو دلم بود یه روز که مثل همیشه رفتم خونه ی لیلا دیدم لیلا خانوم جواب سلامم و نداد با اخم و ناراحتی بهم گفت زهره دیگه به کسی اینجا احتیاج ندارم نمیخواد دیگه بیای حساب کتاب این مدت و واست گذاشتم توی پاکت وسیله هات و جمع کن و برو وایی تپش قلبم روی هزار بود فهمیدم که فریبرز به مادرش گفته خیلی آروم بدون هیچ معطلی از خونه ی لیلا زدم بیرون توی راه فریبرز و دیدم بهش گفتم گفت آره قضیه رو به مادرش گفته کلی هم داد و بیداد و دعوا کرده از خونه زده بیرون میگفت مادرم و خواهر بزرگم فریبا بشدت مخالفن میگن زهره بیوه است و یه بچه ام داره (فریبا خواهر بزرگ فریبرز بود درس میخوند و دانشگاه میرفت خیلی ام زیبا و خوشگل بود توی دانشگاه بایه پسر از یه خونواده ی اصیل و پولدار دوست شده بود تا زمانی که من تو آموزشگاه بودم از حرفاشون فهمیدم که پسره قرار بیاد خواستگاری فریبا و لیلا خانومم خیلی خوشحال بود)فریبرز بهم گفت نترس اگه ببینم اینجوری بخوان مخالفت کنن دستت و میگیرم و از این شهر باهم دیگه میریم خلاصه با نامیدی محض برگشتم خونه از خواب و خوراک افتاده بودم خونه ام مدام بهم میگفتن چرا نمیری خیاطی چیزی شده مدام بیرون میرفتم به هر بهونه ای شاید فریبرز ببینم و خبر تازه ای برام داشته باش چند وقتی گذشت یه روز خواهر کوچیک فریبرز فرزانه سرزده اومد خونمون و برام از فریبرز خبر آورد بهم گفت توی خونمون همش دعوا و مرافه اس فریرز مدام میگه من زهره رو میخوام میگه اگه زهره رو برام نگیرین خودکشی میکنم گفت خواستگارهای فریبا هم اومدن قول و قرار عقد و عروسی ام گذاشتیم فریبرزم تهدید کرده که اگه نرین خواستگاری زهره نمیزارم فریبا هم شوهر کنه همه چیز و بهم میزنم فرزانه گفت فریبرز منو فرستاده که خبر خوش بهت بدم مامانم راضی شده گفته بزار فریبا عروسی کنه بره قول میدم بعداز عروسی برم خواستگاری زهره فریبرزم قبول کرده وووووای جون تازه ای گرفتم انگار خون تو رگهام جریان پیدا کرد خوشحال بودم با خودم گفتم دیگه تموم شد بلاخره با فریبرز ازدواج میکنم فرزانه بهم گفت آخر ماه عروسی فریبا ست.منم روزهارو میشمردم و منتظر روز عروسی فریبا بودم صبح بعداز روز عروسی فریبا با روحیه عالی و حال خوب از خواب بیدار شدم منتظر خبرهای خوش بودم مادرم رفته بود نون بگیره برگشت خونه دیدم از دم در هراسون اومد خونه گفت وااای زهره همه جا همه ی محل حرف از دختر بزرگه ی لیلا خانوم میگن دیشب برادرش فریبرز عروسی و بهم زده رفته دست فریبا رو با لباس عروسی گرفته و از مجلس آورده بیرون همونجاهم یه پیت نفت روی خودش خالی کرده خواسته خودشو آتیش بزنه که مردم نزاشتن خلاصه آبروشون رفته همه جا حرف از اوناس با شنیدن این حرفها چشمام سیاهی رفت و از حال رفتم وقتی به خودم اومدم با صدای بلند های های گریه کردم به حال بخت سیاه خودم اونجا بود که همه چیز و واس مادرم تعریف کردم .دیگه بهم اجازه ندادن که از خونه بیرون بزنم یه جورایی زندونی بودم بعدها فهمیدم که روز قبل از عروسی خاله ی فریبرز به لیلا میگه واقعا میخوای این زهره رو واس فریبرز بگیری لیلا هم به خواهرش میگه نه بابا مگه احمقم فقط دارم فریبرز و گول میزنم و به زبون میگیرم تا فریبا بره سر خونه زندگیش همین که فریبا بره میزنم زیر همه چی دست برقضا پسر خاله ی فریبرز همه ی حرفاشون و میشنوه و میره به فریبرز میگه فریبرزم شب عروسی اون کار و انجام میده.یه چند روزی گذشت یه روز عصر لیلا اومد خونمون با غضب و اخم و ناراحتی نشست پیش مادرم رفتم جلو سلام کردم جواب سلامم و نداد بهم گفت مار تو آستینم پرورش دادم به مادرم گفت اومدم زهره رو واس فریبرز خواستگاری کنم فریبرز گذاشته از خونه رفته میگه یا زهره یا هیچکس منم مجبور شدم بیام هرچند که اصلا راضی به این وصلت نیستم مادرمم ناراحت شد و گفت منم دختر نمیدم ماهم راضی نیستیم ولی دخترم پسرتو میخواد و دست بردارم نیستن پس بهتره تا آبروریزی نشده واس همدیگه عقدشون کنیم .... ᯽────❁────᯽ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌@azsargozashteha 📚🖌 ᯽────❁────᯽